#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_شصت_نهم
کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش
را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل
خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت،دوست
داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه االن
همسر او شده.
لبخندی زد و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید
***
سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود
رفتند،سمانه خندید و گفت:
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،االن کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ ایش ترسو
سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی
زد و گفت:
ــ سالم خدا قوت خانوما
صغری سالمی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم
سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم
سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟
کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او
گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا
سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.
به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن
سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت
ــ سالم خاله جان
ــ سالم عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم
سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت.
سمیه خانم گونه ی سمانه را ب*و*سید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم
لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت.
با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،
کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان
ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات
سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با
دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می
خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد.
ــ راحت باش
ــ نه دیگه بریم شام
سمانه لیوان را به طرفش گرفت
ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب
ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه
سمانه اخمی کرد و گفت:
ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،االن اینقدر خوابت
میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی
کمیل لبخند خسته ای زد
ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب
ــ چشم خانومی
ــ چشمت روشن
سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت:
ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.
کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی
اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_نهم
_آقای دکتر اشتباه گرفتی من اهل ناز کردن نیستم ،حتی اگه بودم هم شما اونی که باید واسش ناز کنم نیستید
_میشه بگی دقیقا مشکلت بامن چیه؟
_من مشکلی ندارم با شما
_بببین روژان تو از حرف های اون روز من بد برداشت کردی.
_نه اتفاقا خیلی هم درست برداشت کردم .از نظر شما دختری خوبه که حجاب نداشته باشه .دختری که موهاش رو به بریزه بیرون .هفت قلم آرایش کنه و برای هرپسری که رسید عشوه بریزه
_کی گفته این نظر منه ؟من فقط از اینکه دست و پای دخترا رو بخاطر حجاب و اسلام بستن ،بدم میاد.گفتم این پوشش واسه قدیمه نه الان که دنیا مدرنیته شده.
_اسلام با فحشاو فساد جنسی و بی بند و باری که الان تو کشورهای غربی که شما شیفته اشون هستید،اسم آزادی میگذارن، مخالفه.اگه همه خانمها بدون حیا و عفاف و حجاب به اسم آزادی تو شهر جولون بدهند دیگه هیچ خانواده ای مستحکم نیست.
آقا فرزاد اون زنی که ایده ال شماست دو روز دیگه وقتی یکی بهتر از شما ببینه میزاره و میره چون نمیدونه حیا چیه.
البته شما و طرز فکرتون هم مقصرید چون مردی که می خواد زنش به چشم همه زیبا بیاد و واسش فرقی نداشته باشه که بقیه اندام زنش رو ببینن یا نه، به همسرش این اجازه رو داده .
من اون آدمی که شما دنبالش هستید نیستم.بی خیال من بشید
_من بی غیرت نیستم ولی دوست ندارم تو کشوری که ساکنش هستم به چشم یک آدم متحجر منو نگاه کنند و قضاوت بشم.در فرانسه زن ها آزادن هرطور که دوست دارن لباس بپوشن و رفتار کنند
من که از بحث کردن با فرزاد خسته شده بودم پریدم وسط حرفش
_حتما واسه همینه که بیش از یک چهارم زن های فرانسوی شب جرات نمیکنند از خونه هاشون تنها بیان بیرون ، چون خشونت علیه زنان اونجا بیداد میکنه.
اقا فرزاد اونایی که این فکر رو انداختن تو سر امثال شما فقط به فکر این بودن که جیب هاشون رو پر پول تر کنند.
با رواج بی حجابی باعث شدند فرهنگ مصرف گرایی ایجاد بشه.
علاوه براینکه به جنس زن به عنوان یک کالا نگاه میکردند و ارزش گزاری میکردند.
اونقدر زنان رو غرق تجملات و نوع آرایش و پوشش کردند که زن ها همه وقت و پولشون رو صرف چیزهای بی خود کردند و یادشون رفت که میتونن از لحاظ علمی هم تراز آقایون باشند .یادشون رفت ارزششون چقدر بالاست و نباید دم دستی باشند.
آقای دکتر بحث کردن بی فایده است در ثانی با اختلاف عقیده ای که من و شما باهم داریم بهتره منو فراموش کنید و برگردید همون فرانسه
_اما
_ببخشید من باید برم .خدانگهدار
بی توجه به فرزاد از کنارش گذشتم .
به مهسا پیام دادم که من زودتر میروم، سوار ماشین شدم به سمت خانه خانم جون به راه افتادم.دلم عجیب هوای کیان را کرده بود.
مرد مورد علاقه من که نماد غیرت و پاک دامنی بود کجا و این دکتر غرب زده کجا .
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با مادر صحبت کنم تا فرزاد را برای همیشه از زندگی من خط بزند .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_نهم
وارد امامزاده صالح که شدم آرامش به وجودم سرازیر شد
با زهرا داخل شدیم .کنار در روبه روی ضریح ایستادم
_سلام آقا .از صبح دلشوره دادم ،میشه به داد دلم برسی؟از کیانم بی خبرم.زنگ میزنم جواب نمیده .میترسم زبونم لال بلایی سرش اومده باشه.آقا من سر عهد و پیمانم بودم ببین چادر سر کردم اینبار هم حاجت دلم رو بده خواهش میکنم .
با صدای زنگ موبایلم چشم از ضریح گرفتم و موبایلم را از زیر خروارها وسایل داخل کیفم،بیرون کشیدم و تماس را وصل کردم.
_سلام داداش
_روژان جان کجایی؟
_من امامزاده صالح،اتفاقی افتاده؟
_نه عزیزم چه اتفاقی.تنهایی؟
_نه با زهرام
_تا چند دقیقه دیگه من و کمیل میایم دنبالتون
_نمیخواد بیاین ماخودمون میایم خونه
_صبر کنید ما میایم میخوایم نهار بریم بیرون
_باشه پس منتظریم
تماس را قطع کردم.زهرا گوشه ای ایستاده بود و نماز میخواند.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.نمازش که تمام شد با لبخند نگاهم کرد
_قبول باشه
_قبول حق . زهرا
_جانم
_از صبح یه حال عجیبی دارم.دلشوره رهام نمیکنه .انگار قرار اتفاق بدی بیفته .هرچی به کیان هم زنگ میزنم جواب نمیده .
اشکم که چکید سریع با دست پاکش کردم.
_ان شاءالله خیر. بد به دلت راه نده عزیزم
_ان شاءالله.پاشو بریم .روهام تماس گرفت.گفت با کمیل میان دنبالمون .حتما تا الان میرسن دیگه
_باشه عزیزم ،بریم
باهم از امام زاده خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_نهم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد.
دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهرهاش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند:
_وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچهش شبیه همسرش باشه، بهخاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای
همسرش رو ببینه!
آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به
محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچهدار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻