eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ محبوبه خانم: شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست. حاج علی: حبس عمومیش چند سال بود؟ صدرا: چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره. مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست محمدصادقش را بگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت نکند: _محمدصادق داداشی! _بله _یه‌وقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی نفهمه! _چشم آبجی، حواسم هست. رها اشک میریخت. سردرد امان آیه را بریده بود. محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند. زهرا خانوم دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا درباره ی کارهایی که معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد حرف میزدند؛ فقط بچه ها آرام و بیخبر از دنیا در خواب ناز بودند. رها: صدرا... بچه‌مو نگیرن! صدرا لبخندی به مادرانه های خاتونش زد: _نگران نباش! مهدی فقط پسِرخودته؛ نمیتونه کاری انجام بده. رها: اون مادرشه و تو عموش! صدرا: حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از نظر قانون حضانت و قیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده! زهرا خانوم بوسه ای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت: _یه کمی به فکر بچه ی خودت باش! این همه بیتابی براش سمه، چرا با خودت و بچه‌ت اینجوری میکنی؟! در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ سیدمحمد: تو بدون پزشک هیچ جا نمیتونی بری. صبر کن سال دیگه باهم میریم. من این مدت سرم شلوغه نمیتونم خودم رو آف کنم. ارمیا با همان لبخند مطمئن و پر آرامشش گفت: از کجا معلوم سال دیگه باشم؟ سیدمحمد خواست چیزی بگوید که ارمیا گفت: دیگه حرفش رو هم نزنید. من باید برم! وعده دارم کربلا! نگاه ارمیا به آیه بود. آیه دلش لرزید. از این باید ها و این وعده ها خاطره خوشی نداشت. یک لرز. یک ترس. یک اضطراب. یک چیز شبیه به از روزی که او رفت... آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را... برای نماز صبح بیدار شده بود که صورت ارمیا را غرق در اشک دید. هراسان شد: چی شده؟حالت بده؟ درد داری؟ ارمیا درسکوت اشک میریخت. آیه صدایش زد: آقا! ارمیا! چی شده آقا؟ لبان ارمیا جنبید و آیه شنید: خواب دیدم. آیه خیالش راحت شد و گفت: ترسوندیم. ان شاالله که خیره. ارمیا نفس عمیقی کشید و نگاه از آیه گرفت: خواب سید مهدی رو دیدم. نفس در سینه آیه ماند: خیره ان شاالله.... دلش گواه بد میداد. و دلش همیشه گواه راست میداد. کاش این بار اشتباه کند. ارمیا گفت: بهم گفت آماده ای؟ گفت مهیا شدی که بیای؟ گفتم: ظاهر و باطن همینم. گفت: از قافله عاشورا جا موندی، به اربعین برس. گفتم: با این شرایط؟ گفت: وعده دیدار با امام زمان داری! بهونه میاری؟ گفتم: امام یاری مثل من نمیخواد! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻