🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_سی_پنج
صدر که رفت ارمیا نگاهِ با لبخند مهربانانهاش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه؟هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده ی اخلاق خوب و آرامش و صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟ باورکن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سید مهدی شماست. من
همه چیزم رو از اون شب برفی دارم. اون شب معجزهی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت.
_کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید مقاومت میکنید.
_درد داره؟
_خیلی...
_منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_سی_پنج
زینب سادات گفت: بابا مهدی هم شما رو همینجوری دوست داشت؟همینجوری که بابا ارمیا دوستتون داره؟
آیه نگاهش دور شد: من اون روزا فرق داشتم. بعد از بابات، خیلی عوض شدم. گاهی فکر میکنم، دو نوع زندگی دارم. یکی آیه سید مهدی و یکی
آیه ارمیا.
به دخترش نگاه کرد و لبانش را به سختی برای لبخندی کش داد: خیلی شبیه تو بودم! صبر کن تا کسی رو پیدا کنی که عاشق اینی که هستی
باشه، نه کسی که میخواد ازت بسازه!
بیرون از اتاق مردی به دیوار تکیه داده بود و گوش میداد. حرف هایی که مغز داشت. از سر گفتن بیهوده نبود. چراغ بود. کاش کسی از این چراغها دستش بدهد.
صدای صدرا را شنید: احسان! رفتی وضو گرفتی؟ دیر شده ها؟
احسان سریع وارد سرویس بهداشتی شد و تلفن همراهش را در آورد، شیوه وضو را جست و جو کرد و پس از آن که وضو گرفت، خود را به
صدرا رساند.
در راه به صدرا گفت: من با آقا ارمیا میرم!
صدرا گفت: کجا میری؟
احسان: کربلا. گفتید یک پزشک همراهش باشه. من میتونم باهاش برم. برای اون زمان مرخصی گرفته بودم.
صدرا: کجا قرار بود بری؟
احسان: میخواستم برم دیدن شیدا، میخواستم مطمئن بشم حالش خوبه.
چند وقته ازش خبری نیست.
صدرا: پس نمیتونی با ارمیا بری!
احسان: بعدا! بعدا به شیدا سر میزنم. میخوام باهاشون برم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻