🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صــد_پنج
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا
میاد اینجا پیش مامانم تا بچه ها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی...
ارمیا: حاج علی و سید محمد هم هستن؟
آیه: آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن.
ارمیا اخم کرد:
_پس فقط منو جا گذاشتید؟
صدرا: نخیر؛ شما خط مقدم بودید!
ارمیا: پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه!
آیه لبخند زد...ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از محبوبه خانم هم لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را
اقوام آورده بودند.
محمد مشغوِل بندی داروها و یادداشت برداری سید دسته برای خرید داروهای موردنیازشان بود. سایه در حی گفت:
_تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟!
سید محمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد:
_خانم، بری نه نیمه میشه ، بریم ، مگه رفیق راهی؟
سایه دستی به روسری سرمه ای رنگ مدل لبنانی بستهاش کشید و موهای خیالیش را داخل داد:
_نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟
_با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل.
_مگه برگشته ایران؟
سید محمد: دو سه روزی میشه که برگشته.
_محمد!
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایه اش کرد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_صد_پنج
جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را...
و احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: با اجازه...
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک ریختند.
چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان...
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا هستند! مطمئن باش که هستن.آیه دخترش را تنها نمیگذارد.مهدی که این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان.
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست...
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و مادرم... بله...!
احسان قلبش فشرده شد از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را دوست داشت...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد.
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و ایلیا، برپا بود.
ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش میکرد. برادرانه هایش نه از سِر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط.
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود.
گاهی اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند!
صدرا پدری کرد و امیر دلش به حال خودش سوخت!
احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد.
چقدر دلش هوای دیدن همسرش را داشت.همسری که شب قبل نامش را در شناسنامهاش حک کرده بود...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻