eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش! احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعاکنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد! احسان جواب داد: جانم بابا! صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟ احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم. صدرا: زینب جان پیش تو هست؟ احسان: بله. کاری باهاش دارید؟ صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟ احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید... سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت... زینب سادات گفت: ممنون عمو! احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟ . زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن،تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم! احسان: چرا نبخشیدی؟ زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ صدرا گفت: _کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره. ارمیا: اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛انگار اندازه ی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده. تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت. دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند و صحبت میکردند. صدرا مشغوِل تعریف کردن حادثه بود که رها سلام کرد. جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت: _آیه خانم چطور بود؟ رها: هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسه ی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دنده هاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟ دکتر مشفق دستی به صورتش کشید: _نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم. رها: روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود! دکتر صدر: اشتباه از من بود. همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد: _باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوق‌العاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبه ی هفت کنکور هنر ..... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314🥺🖤 ⇦
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ دارد. خدا نکند ابری و بارانی باشد که به جنگ ابرها میرود. زمین و زمان را به هم دوختن که چیزی نیست!برایت عرش را به فرش می آورم! صدرا زیر گوش مهدی گفت: حواست به این مامانت هست؟ بغضشو ببین!واسه خاطر غم تو اینجوری شده ها! مهدی به سمت رها رفت و خود را در آغوش مادرانه اش، رها کرد. دلت که غم داشته باشد، آراِم جانت آغوش مادریست که برایت جان میدهد. همان آغوشی که تو را پروراند، همان که مرهم زخم های کودکی ات بود. مهم نیست چند سالت باشد، مادر که زخم های جان و تنت را ببوسد، تمام ( بوف) ها خوب میشود. شاید اکسیر حیات باشد بوسه های مادر... میان گریه های رها، زینب سادات از اتاق خارج شد: مامان من نمازمو خوندم!کاری هست انجام بدم؟ نگاهش که به مهدی و رها افتاد، ابرویی بالا انداخت و گفت: حسودیم شد! و دوید و خود را به آغوش آیه انداخت. محسن هم پشت سرش دوید و به آغوش صدرا رفت. خنده ها و اشک ها... غم و شادی همسایه هستند دیگر.... ********** آیه گفت: فردا بر میگردیم. ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وقتی نیستین، همه چیز سخت میشه انگار، حتی تحمل این ویلچر. حال دخترم چطوره؟ آیه: با مشکلی که برای مهدی پیش اومد، دیگه یادش رفته برای خودش غصه بخوره!گاهی غصه های بزرگ، باعث میشن بفهمیم چقدر مشکلات کوچک و بی اهمیت هستند. ارمیا: مثلا وقتی منو میبینی، فکر میکنی کمر دردت بی اهمیته و همینطور به من رسیدگی میکنی و نمیذاری بفهمم کمرت درد میکنه! آیه انکار کرد: کی گفته کمرم درد میکنه؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی ما رو داشته باش! احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعاکنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم... تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد! احسان جواب داد: جانم بابا! صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟ احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم. صدرا: زینب جان پیش تو هست؟ احسان: بله. کاری باهاش دارید؟ صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟ احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید... سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه خیالت راحت... زینب سادات گفت: ممنون عمو! احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟ . زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن،تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان رو بشمرم! احسان: چرا نبخشیدی؟ زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻