eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد: ــ سالم خاله،خوش اومدی ــ سالم عزیز دلم،خسته نباشی سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید: ــ چیزی شده خاله؟؟ ــ نه قربونت برم به سمت مادرش رفت و ب*و*سه ای بر گونه اش کاشت: ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا ــ صبر کن سمانه ــ بله مامان ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟ ــ آره ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری ــ خب ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز سمانه با اعتراض گفت: ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟ ــ باشه کشتیم،مگه والیی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم والیی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی ــ چشم ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی سمانه کالفه پوفی کردو گفت: ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،االن اجازه میدی برم بخوابم؟؟ ــ برو سمانه ب*و*سه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود. و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعال که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را باال آورد و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه عالقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🌿 احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد ـــ اِ بابا احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ االن دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید... *** چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حاال از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ??? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد عالقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای مریم خانم به خودم آمدم .در حالی که لبخند میزد گفت: _قبول باشه دخترم -از شماهم قبول باشه حاج خانوم _دخترم پاشو بریم همراه با حاج خانوم به حیاط مسجد رفتیم نگاه ها و پچ پچ های مردم داخل محوطه مسجد اذیتم میکرد. سرم را پایین انداختم . از خودم در عجب بودم که چرا امروز انقدر حساس شدم. حاج خانوم که متوجه معذب بودن من شده بود دستم را گرفت و به آرامی فشرد و لبخند اطمینان بخشی زد. باهم از مسجد خارج شدیم. روبه روی حاج خانم ایستادم و گفتم: _حاج خانوم با من امری ندارید .من دیگه باید برم. _نه عزیزم خیلی خوش حال شدم دیدمت .هرموقع دوست داشتی بیا اینجا نماز . خونه ما هم آخر همین کوچه کنارمسجد .یه در قهوه بزرگه . هرموقع اومدی این طرفا حتما بیا خونه .خوش حال میشم ببینمت عزیز _چشم حاج خانوم .حتما مزاحمتون میشم.بابت امروز هم ممنون شاید اگه شما نبودید من نمیومدم داخل مسجد . _تو امروزمهمون خدا بودی عزیزم .برو دخترم شب شده دیگه خطرناکه بیرون باشی با حس خوبی که از حرفهای حاج خانم گرفته بودم با او خداحافظی کردم و به سمت خیابان رفتم و با تاکسی به خانه برگشتم. انقدر فکرم مشغول حرفهای استاد شمس بود که یادم نیست کی پول تاکسی را حساب کردم و کی وارد خانه شدم و کی به اتاقم پناه بردم . وقتی به خودم آمدم که صدای در اتاق امد. _بفرمایید داخل مامان با لبخند وارد اتاق شد و گفت: _سلام عزیزم.مشکلی پیش اومده؟ _نه چطور مگه؟ _اخه مثل همیشه نیستی.وقتی اومدی داخل خونه حتی متوجه صدا زدنم هم نشدی!! _ببخشید یکم فکرم مشغوله مامان به من نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست و گفت: _چی فکرتو مشغول کرد؟ _مامان به نظرتون پوشش من خیلی بده؟ _هرکسی سلیقه خاصی داره .نه پوششت بد نیست .مهم اینه خودت دوست داری _ولی مامان الان حس خوبی نسبت به پوششم ندارم _وااا معلوم هست چت شده؟ _مامان از نگاه سرزنشگر بقیه خسته شدم _قرارنیست تو باب میل اونا زندگی کنی _اره حق با شماست _حالا میگی چیشده که این سوالات به ذهنت رسیده _اتفاق خاصی نیفتاده.یه استاد جدید واسمون اومده که خیلی خاصه مامان _این که خیلی خوبه .حتما از خانواده روشنفکریه که به چشم تو خاص اومده!! با تصور استاد شمس با ان ته ریش و چشمان همیشه پایین بلند زدم زیر خنده مادرم که متعجب شده بود گفت: _وا روژان خوبی ؟چته تو امشب. _مامان باید بیااای و استادمو ببینی .یک اعجوبه به تمام معناست انگار از سال 57 اومده .از اوناست که فقط زمین رو نگاه میکنه بعد از اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم. مامان در حالی که پامیشد تا اتاقم را ترک کند گفت: _پس معلوم شد استادت از این امل های عصرحجریه.خدا به دادتون برسه. پاشو دختر به جای فکرکردن به ظاهرت و اون استاد زیادی خاصت بیا بیرون الان بابات هم میاد . _چشم میام .شام چی داریم؟ گشنمه _بیا هرچی میخوای سفارش بده _مامان من غذای خونگی میخوام. _فردا زنگ میزنم به هستی که واسه چند روز, یک نفر رو پیدا کنه بیاد آشپزی کنه تا حمیده خانم برگرده. _مامان دلم میخواد دستپخت شما رو امتحان کنم. _چشم امری باشه ؟.همینم مونده برم تو آشپزخونه و غذا بپزم .یک امشب رو با عذای رستوران سر کن وقتی مادر از اتاق خارج شد زیر لب گفتم: _کاش مثل مامانای دیگه گاهی آشپزی میکردی.کاش در حالی که آه میکشیدم لباسهایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم.
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _دلبر ما حالشون چطوره؟ لبخندی زدم و آرام نجوا کردم _تا وقتی عشقش کنارش باشه عالیه _خداروشکر عزیزم.بانو یه خواهشی دارم ازت _جانم _جانت بی بلا عزیزم .میگن موقع خوندن خطبه عقد هردعایی کنید برآورده میشه .میشه لطفا دعا کنی من به آرزوم برسم _چه آرزویی؟اول بگید تا دعا کنم _جون کیان دعا کن! قول میدم بعد عقد بگم مگر میشد جانش وسط باشد و قبول نکنم _دیگه به جونت قسمم نده .شما هرچی بگی تا ابد میگم چشم _ممنونتم عزیزم با قرار گرفتن قرآن به سمتم ،چشم از کیان گرفتم و به ان سمت نگاه کردم.زهرا با لبخند قران را برایم باز کرده بود . قرآن را گرفتم و سوره یاسین را باز کردم.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد . در دل با خدا نجوا کردم _خداجونم من بنده خوبی برات نبودم و خیلی کم شکر گزاری کردم ولی تو همیشه بهترین ها رو برام خواستی.خداجونم من نمیدونم کیانم چی میخواد ولی اگر به نفعشه حاجتش رو بده .خدایا بخاطر همه چیز ممنونم . با صدای زهرا به خودم اومدم _عروس خانم زیر لفظی میخواد یعنی به همین سرعت خطبه را خوانده بود و حال متتظر جواب من بود. خاله با مهربانی انگشتر ظریف و تک نگینی را به کیان داد. کیان همانطور که عاشقانه نگاهم میکرد انگشتر را به دست راستم کرد. صدای وکیل دوباره به گوش رسید _خب زیر لفظی هم که تقدیم شد عروس خانم وکیلم . بدون آنکه نگاه از چشمان عاشق کیان بگیرم لب زدم _با استعانت از امام زمان عج و با الگو گرفتن از زندگی حضرت فاطمه (س) و بزرگترای مجلس ع بله صدای کل کشیدن خانم ها و صلوات فرستادن آقایون بلند شد .همه تبریکات به سمتمان سرازیرشد . کیان که بله را گفت صدای اذان از مناره های امام زاده به گوش رسید.حلقه هایمان را به دست یکدیگر کردیم و دوباره همه برایمان صلوات فرستادند و برای عاقبت به خیریمان دعا کردند . عاقد بعد از دعای خیر کردن از جمع دور شد ما دوتا نیز به اصرار زهرا روبه روی هم ایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم _بانو صدای اذان میاد .لطفا دعا واسه من یادت نره _موقع عقد دعا کردم دیگه _ممنون عزیزم .حالا دوباره دعاتو تکرار کن بزار سفارشی بره _چشم دوباره دعایم را در دل تکرار کردم . _دعا کردم حالا میگی آرزوت چی بود. پاشو عزیزم نماز ظهرمون رو بخونیم و بعدش میگم . بزرگتر ها ما را به بهانه های مختلف ترک کردند .من ماندم و کیان. پشت سرش به نماز ایستادم و اولین نماز دونفره مان را به او اقتدا کردم. بعد از نمازی که مملو بود از حس های خوب ،کیان رو به من کرد _قبول باشه جون دل کیان _قبول حق ،همینطور از شما .آقامون حالا میگی دعات چی بود و چرا دوست داشتی موقع اذان باشه دستم را گرفت و به آسمان چشم دوخت من هم به تبعیت از او چشم به آسمان آبی دوختم _اخه میگن موقع اذان درهای رحمت خدا باز میشه و هرچی از خدا بخوای بهت میده .به قولی میخواستم دعات سفارشی برآورده بشه.به دلم افتاده خدا بخاطر تو هم که شده حاجتمو میده .دعام ... کمی سکوت کرد وبعد با صدایی لرزان حرفش را ادامه داد &ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ :فاء_دال و غین_میم 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ صدای سایه بلند شد: _عروس خانم زیرلفظی میخواد! رنگ از رخ ارمیاپریدزیر لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بسته‌ای را در دست آیه گذاشت؛ نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد: _من حواسم هست پسرم! ارمیا به این‌همه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همانگونه لب زد: _نوکرتم به خدا! فخرالسادات گونه‌ی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت: _پسرم منتظرته، منتظرش نذار! آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت: _با اجازه‌ی مولایم صاحب‌الزمان عج‌ و خانم حضرت زینب ، همه‌ی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله... صدای صلوات بلند شد. آیه نگاهش مات آینه بود. سید مهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخند سید مهدی بود. رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاِه سید مهدی جدا شد: _حالا وقت حلقه‌هاست. صدراایستاده بود و جعبه‌حلقه را برایش نگه داشته بود. ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت. حلقه‌ی ساده‌ای بود. رها به شانه‌ی آیه زد و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد. حلقه‌ی زیبای سید مهدی در دستش برق میزد... نگاه‌ها لرزید. اشک در چشمان همه هویدا شد. خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است، خبرش را داری؟! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ ارمیا: عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. آمدم جاِن پدر!دستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیاِل درِد دستانت درد میگیرد! ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: دختِر بابا کجا بود؟نمیگی باباتنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت هایی که دخترها با مادر، سرعشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند!فروید چه گفته بود؟ عقده ی ادیپ؟ عقده ی الکترا؟ هر چه نامش را میخواهند بگذارند. من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یاد میگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد. دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را شناخت و بلند خندید. دل خوش همین هابود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف در بیارن؟ آیه: چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ نگران از خواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد. احسان فکر کرد: حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود. رها ادامه داد: چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی و چادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سید محمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد تو صورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان، زدن نداره عمو! ُمردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت. و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم. احسان پرسید: چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
1_1357792211.mp3
زمان: حجم: 4.3M
🌷 🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه صفاتی دارند ؟ 🔸چند ویژگی مهم دیگر در روایات امام صادق علیه السلام .. 💚