☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_دوم
وقتی چشمانم را باز کردم درون اتاقم بودم و سرمی به دستم بود.
با یادآوری کیان و اتفاقی که ممکن بود برایش بیفتد دوباره چشمانم بارانی شد .
تصویر نگاه آخرش ،تصویر خنده هایش از جلو چشمانم کنار نمی رفت .
وحشت داشتم از خبرهایی که ممکن بود به گوشم برسد .
برای یافتن گوشی ام چشم گرداندم و گوشی را کنار بالشم دیدم.
سرم را از دستم بیرون کشیدم،
گوشی را برداشتم و بعد از وصل کردن نت ،بلایی که داعشی ها بر سر مدافعان اسیر شده می آورند را سرچ کردم.
اشک به چشمانم دوید وقتی سربریده مدافعی را در دستان آن مرد منحوس سیاه پوش دیدم.
دروغ نیست اگر بگویم جان دادم با تصور سر بریده کیان در دستان آن مرد.
مردم و زنده شدم وقتی تصاویر بیشتری را باز کردم و به چشم دیدم که چگونه وحشیانه قلب پدری را در برابر چشمان دخترش از سینه خارج کرده بودند .
همچون دیوانه ها ویدئوها را باز کردم ،انگار قصد داشتم خودم را بیشتر شکنجه دهم .
نفسم گرفت با دیدن فیلم جوانی که دست و پایش را به چند ماشین بسته بودند و انقدر در جهات متفاوت حرکت کردند که دست و پایش جدا شد.
با دیدن آن جوان زجه زدم از بی رحمی آنها .
در اتاق با شتاب باز شد و روهام به سمتم شتافت و من فرو رفتم درآغوش گرم برادرم.
_چی شد عزیزم .چی شده خواهری؟
چه میگفتم به برادری که چشمانش پر از اشک شده بود برای خواهرش.چگونه به زبان می آوردم که اسیر چشمان مردی شده ام که حال ممکن است خودش اسیر نامردان شده باشد .
چگونه میگفتم میترسم از رسیدن خبر شهادت عشقم ،رسیدن خبر بریده شدن سرش توسط داعشی ها!
نمیتوانستم حرفی بزنم انگار کلمات را گم کرده بودم.
بی تاب از بی قراری من سرم را محکمتر به سینه فشرد و من جان دادم برای برادرانه های تک برادرم!
_الهی فدات شم من .خواهری بگو چته اخه؟دارم دق میکنم عزیزکم؟
با صدای ضربه ای که به در خورد ،سرم را به سمت در اتاقم چرخاندم .
زهرا پریشان جلو در ایستاده بود تا نگاهم را متوجه خود دید گفت:
_سلام.
با چشمانی لبالب از اشک لب زدم
_سلام
_ببخشید اقای ادیب میتونم چند لحظه با روژان جان تنهایی صحبت کنم؟
روهام نگران بود ، از لرزش مردمک هایش که به چشم من دوخته بود کاملا مشخص بود .
در دل قربان صدقه مهربانی هایش رفتم
_نگرانم نباش داداشی.
روهام از اتاق خارج شد و زهرا به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟این چه حالیه واسه خودت ساختی من جواب برادر عاشقم را چی بدم؟
با یاد کیان دوباره اشکم سرازیر شد .
با صدایی که میلرزید آهسته نجوا کردم
_ازش خبر داری؟
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_دوم
بعد از صرف نهار به پیشنهاد من بی خیال شهربازی شدند و قرارشد باهم تا جاده چالوس برویم و کمی از زیبایی های پاییزی لذت ببریم.هوا چندان سد نبود .خنکای مطبوعی داشت که مرا بیش از حد به وجد می آورد.
من عاشق پاییز بودم .روهام قبل از حرکت کمی تنقلات خرید و به راه افتادیم.
در طول مسیر سکوت کرده بودم.
هرلحظه به کیان فکر میکردم ،گاهی روهام برای اینکه مرا از فکر و خیال کیان دور کند مرا مخاطب قرار میداد.
رفتار هرسه انها عجیب بود .همه سعیشان را می کردند تا من لحظه ای به فکر فرو نروم.
تا اسم کیان را می آوردم حرف را عوض میکردند.
هربار میگفتم میخوام به کیان زنگ بزنم ،غر میزدند که بعد از برگشت هم میتوانی زنگ بزنی.
خلاصه تا شب انقدر مرا به حرف گرفتند که وقت نکردم لحظه ای به کیان بیندیشم.هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتیم.
تا وارد حیاط شدیم ،خاله از ساختمان خارج شد
_سلام خسته نباشید
روهام با ادب سلام و علیک کرد.من هم به سمتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_سلام خاله جون ،ممنون.خوبید شما.
احساس کردم ناراحت است ولی نمیخواهد ما بفمیم
_ممنون عزیزم.بیاین داخل شام آماده است.
نمیخواستم دعوتش را قبول کنم ولی بخاطر اصرارش قبول کردم.
همه باهم وارد خانه شدیم .خاله به آشپزخانه رفت من هم کنار روهام روی مبل نشستم.
دل آشوب بودم و نمیدانستم چرا نمیتوانم لحظه ای آرام و قرار بگیرم.
زهرا و کمیل به اتاق هایشان رفته بودند تا لباس عوض کنند.
با صدای موبایلم با تصور اینکه ممکن است کیان باشد با ذوق و عجله گوشی را برداشتم .
همه حس خوبم پرید ،نام مهسا روی گوشی خودنمایی میکرد.
_سلام مهساجان
_سلام عزیزم خوبی؟اقاتون خوبه
_قربونت بشم.من که خوبم ،آقامون هم رفته سفر
_آخ جون میگم اگه فرستادی ترکیه یکم سفارش کنم واسمون خرید کنه
خندیدم
_نخیر عزیزم رفتن سیستان .از اونجا فقط میتونه واست خرما بیاره .میخوای بگم بیاره
وقتی دیدم مهسا سکوت کرده با خنده گفتم
_خانومی پشیمون شدی ؟سوغات نمی خوای
با صدایی نگران و لرزان گفت
_روژان کی با استاد صحبت کردی
متعجب آهسته گفتم
_چطور
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتـاد_دوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت
داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اون موقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان!
حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش
دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی...
یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و
بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا بهجای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻