#معرفی_کتاب
معرفی کتاب یادت باشد...
کتاب یادت باشد نوشتهی محمدرسول ملاحسنی کتابی درباره زندگی شهید مدافع ۲۶ ساله حرم، حمید سیاهکلی مرادی به روایت همسر۲۲ سالهاش، فرزانه سیاهکلی مرادی است.
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
دربارهی کتاب یادت باشد
کتاب یادت باشد، کتابی زیبا دربارهی زندگی یکی از شهیدان مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی است که در سن ۲۶ سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه روایتی جذاب و خواندنی از زندگیشان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای کنکور درس میخوانده و اصلا به فکر ازدواج کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب خواستگاری حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را میبرد و جواب مثبتش را اعلام میکند. محمدرسول ملاحسنی تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آنها در یک کتاب گردآوری کرده است و نام آن را یادت باشد، گذاشته است.
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
کتاب یادت باشد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
یادت باشد یک روایت عاشقانه از زندگی یک شهید است. اگر به چنین کتابهای علاقه دارید، از خواندن کتاب یادت باشد، لذت میبرید
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
جملاتی از کتاب یادت باشد
هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزهمزه نکرده بودم که خواستگاریهای باواسطه و بیواسطه شروع شد. به هیچکدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، میپرسید: 'چرا هیچکدوم رو قبول نمیکنی؟ برای چی همهٔ خواستگارها رو رد میکنی؟' این بلاتکلیفی اذیتم میکرد. نمیدانستم باید چکار بکنم.
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتابهای درسی را یکطرف چیدم. کتابخانه را که مرتب میکردم، چشمم به کتاب 'نیمهٔ پنهان ماه' افتاد؛ روایت زندگی شهید 'محمدابراهیم همت' از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر میداد.
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
کتاب را که مرور میکردم، به خاطرهای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهلبیت؟ عهم؟ متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
خواندن این خاطره کلید گمشدهٔ سردرگمیهای من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که 'از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود'.
💠💠💠💠
#معرفی_کتاب
از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچکس از عهد من باخبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمکحالم باشند.
💠💠💠💠
سلام رفقای عزیز ✋🏻
شب تون بخیر 😍
امروز مبحث #معرفی_کتاب رو داریم•
📓 نام : " آقای کتاب "
✍ نویسنده : " محمدحسین بارونقی "
📑 ناشر : " نشر راه یار "
📖 توضیحات :
یک کتاب درباره #آقای_کتاب ، حاج #علی_یزدان_خواه آوردهایم، به نام آقای کتاب. مردم روزهای انقلاب او را با کتابفروشیاش در کاشان میشناسند. کتابفروشیای که شده بود پایگاه فرهنگی انقلاب و رسانهای برای صدای انقلاب.
📘 در این اثر قرار است با جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و فعالان اهل کاشان بیشتر آشنا شوید و مبارزه را از خاطرات آنان مرور کنید؛ افرادی همچون: حجتالاسلام عباس رسولزاده، امیرحسین چیتسازیان، محمد کتابچی، محسن خسروی، مرتضی مهدویان، استاد #محسن_قرائتی و … .
📗 نویسنده کتاب #محمد_حسین_بارونقی است با آوردن منابع ارزشمندی همچون اسناد ساواک و تصاویر و نمایه، هم مخاطب را درمورد اطلاعات پیش رو مطمئن ساخته است و هم، شبکه توزیع کتاب و #رساله_امام_خمینی در دوران انقلاب اسلامی را به نحو متفاوتی شرح داده است.
📙 خواندن این اثر را به تمام فعالان حوزه کتاب، و فعالان فرهنگی پیشنهاد میکنیم.
📚 #معرفی_کتاب
@yazainab314
سلام رفقای عزیز ✋🏻
روز تون بخیر 😍
امروز مبحث #معرفی_کتاب رو داریم•
#معرفی_کتاب: شهیدان زنده
«شهیدان زندهاند» چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند.
مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید.
ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من!
همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم.
جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود. دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده!