🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارت_صد_سی_چهار
#از_روزی_که_رفتی
صدرا: آروم باشم که برن به ریش من
بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد
آینده شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر
با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و
غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب
پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب
مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی
باید بده؟
رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی
نیست!
صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی
چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سی سییو بود و اجازه
ی بودن همراه نمیدادند.به خانهبازگشتند
که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه
کردند.
صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها
جریان را که تعریف کرد زهرا خانمبغض
ِکرد... چقدر دردهمسرش به جان این
مادر و پسر ریخته بود
ایه در اتاقش نشسته بود و به حوادث
امشب فکر میکرد."اصلا رامین بازن
ِمقتول ازدواج کرده بود؟
یادش بود که رهاچه چیزی فکر میکرد
که همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با
شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این
شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست،
چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین
حرفها را از صدرا شنیده بود!
صدرا سر مسائل هم همین حرفها را به
سینا زده بود. حالا که در یک نزاع مرده
بود، معصومه بهانه مالی، شرکت سینا
را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!"
آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را
داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد
بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش!
یاد روزهای خودش افتاد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻