🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_بیست_سه
#از_روزی_که_رفتی
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه میآمد، گفته بود که بعد از تحویل سال میآید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ
خورد؛ رها بود:
_سلام، عیدت مبارک!
آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟
رها: اومدیم سر خاک پدرصدراو پدرم!
آیه: مهدی کجاست؟
رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه.
آیه: کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو.تلفن راقطع کردو برگشت.
مردی کنار ِپدرش نشسته بود و دست روی قبرگذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت:
_آقا ارمیا هستن.
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی درخاطرش او را به شب برفی کشاند.
َ
نکند این همان مردباشه نه اینگونه نبود!
چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت
محو شد."
اصلا به من چه که او چگونه بودو
چگونه هست؟ سرت به کار خودت
باشد!"
سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیاکه فاتحه خواند رو به حاج علی کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻