🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_بیست_یک
#از_روزی_که_رفتی
محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها،اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اماصدای دامادش را شنید و لبخند زد.
"خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا رابرایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!"
َآخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفتهاش سمت مردش میرفت.
روی خاک نشست. "سلام مرد من! تنهاخوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا ازرود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و دخترکت که تنگ است. حق با تو بود...
خدا تو را بیشتر دوست داشت.
یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو!
خدا منو بیشتر از تو دوست داره!
میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!"
اما من میگویم خدا تو را بیشتر ازمن
دوست دارد اصلا تو را برای خودش برداشت وآیه رو جاگذاشت.
ُ
ِهنوز سرخاک نشسته بود که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالساداتَ بود،
سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف مردش هم خاک بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی گفت وفاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود!
فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منوببخش، باشه مادر؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻