🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_سی_شش
#از_روزی_که_رفتی
اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیهای که
این روزها زیادی زیاده خواه شده بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به
قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که
همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟
چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟
مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟
تو نبض این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر ِمردگان
است!
************************
سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای
ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه
ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه
ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود.
سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
ِکلاه کاسکتش را از سرش برداشت.
نگاهش را به درخانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزه ای شبیه زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به
خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون
نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای بیش
نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من
تمام داشته های امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را
شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده
بود اومدم ببینمت!
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از
او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام
کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از
این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه
است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار
ارمیا نشست:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻