🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_سی_نه
#از_روزی_که_رفتی
ارمیا: همه برای چی میرن؟
صدرا: باورم نمیشه!
ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم
گذاشتن!
صدرا: اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و
مرگ و خاک و خون! راستی...
آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت
ندیدم کسی دور و برشون باشه جز
رها خانم!
صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو
جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد
ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر
عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت آیه خانم مادرشو چند
سال پیش از دست داد، یه برادر داشته
که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب
میمیره!
مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه
خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین
بودن که مادرشون صداش میزنه. همون
لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو
جابه جا کنه. ماشین که روشن میشه
برادرش میدوئه بره پیش پدرش،
حاج علی که داشته دنده عقب میرفته،
نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه
میمیره!
همسر حاج علی هم که افسرده میشه و
مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد
از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و
یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو
داد به دامادش که بتونه خونهی بهتری
کرایه کنه!
ارمیا: روز اولی که خونهشون رو دیدم
فکر کردم بچه پولدار بوده، همه ش
اشتباه فکر کردم!
صدرا: همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که زندگینامهی خانوادهش رو
درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه ای، خاله
ای، دایی ای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا انداخت:
_نکنه قصد ازدواج داری؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻