🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_پنج
#از_روزی_که_رفتی
هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی
دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها
میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه
میخوای!
آیه: بعد از مهدی نمیتونم!
حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد
تصمیم بگیر، عجله نکن!
آیه: اما... بابا!
حاج علی: اما نداره دختر! این خواستهی
شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی
احترامی نمیشه!
آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم
از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت
دارید، حتی شده سالها! اگه امروز
اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای
ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست
کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم
شما رو از دست داده باشم!
حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین
جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن،
رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم!
الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده
کنید من در خدمتم! جسارتم روببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد.
آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیهَ ماند و
حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرف
مردش... آیه ماند و بیتابی های زینبش!
بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند.
زندگی روی روال همیشگی اش افتاده
بود. آیه بود و دخترکش.. مردش!
نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که
یادی هم از آن نمیکرد.
آیه نگاهش را به همان قاب عکس
دوخت که مردش برای شهادت گرفته
بود! همان عکس با لباس نظامی را در
زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند.
مردش چه با غرور ایستاده بود. سر
بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به
نمایش گذاشته بود. نگاهش روی قاب
عکس دیگر دوخته شد... تصویر رهبری...
همان لحظه صدای آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب
تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻