🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_نود_دوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه
رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت
حرفهای مادرش،همراه او به قم بازگشت.
حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور
شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به
قم بازگردد.
آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد.
از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این
زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید
شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا
علی بگوید...
روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون
را برداشت...
سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع
شدا، نگی نگفتم!
کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت
یخچال رفت...
ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو
جان! اول فکر کن اون تو چیمیخوای،
بعد درشو باز کن جاَنَکم!
بی آنکه در یخچال را باز کند، به سمت
اتاق خوابش رفت:
_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه
وقت!
َ
خودش را روی تخت پرت کرد...
_خودتو اونجوری روی تخت ننداز،
مواظب باش بانو! هم خودت دردمیکشی
هم اون بچه ی زبون بسته!
َ
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر
جای همیشگِی مردش مچاله کرد:
_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما
نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا
مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست
و خواب او را در آغوش کشید...
-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
َ مهدی؟
_برگشتی
_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من
همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش
نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها
موندی بانو!
آیه لب ورچید....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻