🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_نود_یڪم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
سید... سید... سید! چه کردی با آیه ات!
چه کردی با دخترکت! چه کردی با من!
من که چند روز است زندگیت را دیده ام،
همسرت را دیده ام، تو را دیده ام، از
فریادهای خاموش همسرت جان دادم!
تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا
درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟
چرا حرفهایش را نمیفهمم؟َ اصلا تو چه
دیدی که بی رگ شدی؟ چه دیدی که از
آیه رو تنها گذشتی؟
چه گفتی که از تو گذشت! آیه ات چه
میداند که من عاجز شده ام از درک
آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که
من با همه ی نداشته هایم دودستی به آن
چسبیده ام!"
"این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که
منو توش انداختید؟ چرا من باید تو
ماشین پدرزن تو بشینم!؟"
کار و زندگی اش به هم خورده بود.
روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان
صبح بیدار بود و به سجاده مسیح نگاه
میکرد. گاهی قرآن روی طاقچهی یوسف
را نگاه میکرد.
نمیدانست چه میخواهداما چیزی او را
به سمت خود میکشید. خودش را روی
نقطه ی صفر میدید و سیدمهدی را روی
نقطه ی صد! سیدمهدی درد و
درمانش شده بود
گمشده ی این سالهایش... شده بود برادر!
"تو که سالها کنارم بودی و نگاهم نکردی!
شاید هم این من بودم که از تو رو
برگرداندم!
و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود
کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم
را عوض کردی!
منی که از جنس تو و آیهات فراری بودم،
منی که از جنس تو نبودم، از دنیای تو
نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا
را داشتی سید! تو نگاه خدا را داشتی!
مثل آیه ات! آیه ای که شیبه لبخند
خداست!"
به خانه که رسید، مسیح و یوسف در
خواب بودند. در جایش دراز کشید.
اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید.
لبخند زد... سیدمهدی با او حرف زده بود.
خدا معجزه کرده بود. ارمیا دوباره متولد
شد...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻