🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_دوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
برای مردی که قرار بود همسرش باشد
اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش
حک کرده بود؛ هرچند که نامش را
"خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در
شناسنامه بود...مهم اجازهی ازدواج آنها
بود که در دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خستهتر از
روزهای دیگر بود؛سخت به خواب رفته
و تمام شب کابوس دیده بود.
پف چشمانش را خودش هم میتوانست
بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد.
موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد.
تازه اذان صبح را گفته بودند...نمازش را
خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد.
در افکار خود غرق بودکه صدای زنی را
شنید، به سمت صدا برگشت وسر به زیر
سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم.غذا رو
از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای
معصومه درست کن، غذای بیرون رو
نخوره بهتره!
دسر و سالاد رو هم خودت درست کن.
غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از
میز گوشه پذیرایی استفاده کن،میوهها
رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
_درست کن، حدود سی نفرن!
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را
آماده کرد و به اتاقش برد.سنگینی نگاه
زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در
اندیشهی دختر بود:
"یعنی نقش بازی میکند؟نقش بازیمیکند
که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر
خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ
و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو
رفته.
خانوادهی رویا را خوب میشناخت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻