eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخیدوَمرد برخاست و به رها نزدیک شد. -دنبال کی میگردی؟ رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت: _دنبال مادرتون میگشتم! -حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟!اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟ _خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید! رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بودکه روی میزها گذاشته شد وهر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرفها را جمع کردونشست در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پرمیکرد. ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید: _خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده! رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله‌ای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوست داشتنی! _اسمت چیه آقا کوچولو؟ -من کوچولو نیستم، اسمم احسانه! چهره‌ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان! احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره درهم کشیده است،پس‌دلجویانه گفت: ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو! در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻