یعنی انقدر مساله افعال درونی و کنترل ذهن مهمه که اگه کسی به چیزی توجه کنه، روی تو هم اثر میذاره.
✅ یه مدت با آدم حسابی ها و کسانی که ذهن منظمی دارن نشست و برخاست کن. یه مدت توی جمع کسانی که متوجه قیامت هستن بشین.
اثر ذهن متمرکز و منظم اون ها روی شما اثر میذاره.👌🏼
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
40.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
سفره موسی ابن جعفر(ع)
عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
🎤 #محمدحسین_پویانفر
🎤 #صابر_خراسانی
#پیشنهاددانلود
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#مشاوره_تحصیلی
#جهاد_علمی 🌸
چجوری درس بخونیم؟ 🤔
☄ چند نکته طلایی درباره مکان مطالعه:
✅ مکانی را برای مطالعه انتخاب کنید که خلوت، کم سر و صدا باشد تا بتوانید تمرکز کنید.
✅ دوروبرتان چیزهایی که بتواند حواس شما را پرت کند (مثل تلویزیون، دو نفر که در حال صحبت هستند،...) وجود نداشته باشد.
✅ نور آن مناسب و یکنواخت باشد، هوای آن در حال گردش بوده و راکد نباشد.
🌀 زمان مطالعه:
✅با آمادگی سراغ درس خواندن بروید ،زمانی که خسته نیستید و حوصله درس خواندن دارید.
✅ مهم نیست صبح باشد یا بعد از ظهر مهم این است که ذهن شما آماده باشد.
💢 روش مطالعه:
✅هر درس را حداقل دو بار مطالعه کنید.
✅دوره کردن مطالب در فاصله چند روزه باعث میشود مطالب از حافظه کوتاه مدت شما به حافظه بلند مدت انتقال پیدا کند.
✅ با برنامه ریزی درس بخوانید مطالب را تقسیم بندی کنید که همه موارد را دوره کنید.
✅ از تکنیک کد سازی برای یاد آوری مطالب استفاده کنید.
✔️با حروف اول چند کلمه که قرار است حفظ کنید، کلمه یا عبارت جدیدی بسازید تا بتوانید راحت تر آن را به خاطر بسپارید.
✔️از نقاشی کردن برای بخاطر سپردن مطالب مهم استفاده کنید.
シ︎ ❥︎ @yazainab314
•°•°•°
قشنگےِ سجــــده اینہ کھ ؛
تو گوشزمین پچ پچ میڪنی ؛<🌍>
ولے توآسمونصداتومیشنون . . :)♥️
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نـــــود
#از_روزی_که_رفتی
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگه ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون
که استراحت کنن و تازه یادشون اومد.
الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
آیه دستی به سر دخترکش که در خواب بود کشید و گفت:
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
ِ _نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجا پیش زینب اونجوری کردم. یادم میفته دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود.
فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد
بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند که صدای داد و فریادی را از
کوچه ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند... چند قدم بیشتر نبود اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری در میان زنانی که او را میزدند ناله میکرد.
محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت و ...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_یک
محمد دوید.
قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبه ی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد:
_آب بیارید... آب!
**********************
آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از انتها نزدیک شد.
محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند.
سایه گفت:
_مطمئنی مریم بود؟
آیه: آره مطمئنم!
ارمیا: باید به حاج یوسفی زنگ بزنم!
بلند شد و کمی آن طرف تر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت:
_عجب سفری شد این سفر!
سایه: وضعش چطور بود محمد؟
ِ مقابلش دوخت محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار :
_خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده! امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه!
آیه: آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟
محمد: نمیدونم.
ارمیا کنار آیه نشست:
_حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟
آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد:
_آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش!
ارمیا لبخند تلخی زد: .......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_دو
#از_روزی_که_رفتی
_مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست که مقابلت قراربگیره، دلت از سر به زیری در میاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید
میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه!
سایه: مریم هنوز زندهستا! چرا فرصت نکرد؟
محمد: حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن!
سایه اخم کرد:
_بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن!
محمد: مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته!
سایه: اما اگه بخواد من کمکشون میکنم!
ارمیا: مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه!
آیه: مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده!
ارمیا: اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم!
آیه: باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه.
ارمیا: اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میفتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه!
مسیح هم برادر منه، نیمهی گم شدهش رو پیدا
کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران!
محمد :به خاطر مسیح؟
ارمیا: این بهخاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصدندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_سـه
#از_روزی_که_رفتی
آیه لبخند زد...
فقط به فکر خودش و مردم کشوری که دوستش خانواده اش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند.)).
حاج یوسف که در راهروی بیمارستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدم های استوار و ابروی های در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد
پیش رفتند و مشغول صحبت شدند.
آیه نگاهش را به زمین دوخت و سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند.
ارمیا ادامه داد:
_هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه!
محمد: معلوم بود که برنامه ریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن.
حاج یوسفی: خدای من... آخه چرا؟!
مسیح: محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟
گره ی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود.
محمد: منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم!
مسیح: میرم به صدرا زنگ بزنم!
چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شماره ی صدرا را گرفت.
صدرا: چیشد مسیح؟ حالش چطوره!
مسیح: سلامتو خوردی؟
صدرا: سلام ، حالا چیشد؟
مسیح: علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم!
صدرا: برای چی؟ چیشده؟
مسیح: چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش!
صدرا: خدای من... چی میگی مسیح!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور