🔶 برای دوستاتون ارسال کنید🌱
═══✼❉❉❉✼═══
@yazainab314
═══✼❉❉❉✼═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا༻﷽༺ا
♥️سردار دلها و حفظ قران
🎞 دیدن این کلیپ زیبا را از دست ندهید‼️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
سلام رفقای عزیز ✋🏻
شب تون بخیر 😍
امروز مبحث #معرفی_کتاب رو داریم .
#معرفی_کتاب اسم تو مصطفاست
در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیمپور و قلم راضیه تجار میخوانید
#معرفی_کتاب
#خلاصه_کتاب اسم تو مصطفاست
راضیه تجار با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت.
#معرفی_کتاب
کتاب اسم تو مصطفاست برای چه کسانی مناسب است
اگر به خواندن داستانهای واقعی از زندگی بزرگمردان و شهدای جنگ تمیلی علاقه دارید این اسم تو مصطفاست یکی از بهترین کتاب ها در این زمینه است
#معرفی_کتاب
جملاتی از کتاب اسم تو مصطفا است
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیکتیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته
#معرفی_کتاب
با همان پیراهنی که جایجایش لکههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینکه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فکر میکنی تنها؟
ـ پس با کی؟
ـ آقامصطفی!
پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته...