eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🕊 +میگفت: دعا‌کن،ولی‌اصرار‌نکن که‌خدا‌مصلحت‌بنده‌رو میدونه،وبنده‌نمیدونه:) ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
بانو... حجابٺ رمز ورود به توسٺ! رمز ورودݓ با آرایش غلیظ هڪ مےشود با خنده‌هاے بلند هڪ مےشود با صحبٺ بے‌پروا با نامحرم هڪ مےشود اصلا شیطاݩ منتظࢪ نشستہ اسٺ که تورا هڪ کند! پس رمزگشایے از خویشتن را فقط به  "همسرݓ" بسپاࢪ! او محࢪم ترین هڪࢪ دنیاسٺ براے تو... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
28.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذر زیارت داشتم از جانب "سردار" اینک ولی او باضریحت خلوتی دارد در خانه میخوانم زیارتنامه هایت را بوسه به مهر تربت هم لذتی دارد این اربعین دنیازیارتگاه یار ماست هرگوشه ای یک دلشکسته حاجتی دارد 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 تب و تاب روزانه قلبم و رویای شیرین شبانه‌ام همین بود که کنار شما، پابه پای شما قدم برمی‌دارم و این دلدادگی محقق شدتادختران تمدن ساز بیرجندی این بار هم تک تک قدم هایشان را نذر ظهور آمدن پسرفاطمه(س)کردند و این بار با تمام عشقشان به اهلبیت (ع)با سرمایه اندکشان توانستند ۲۷۰عددزیارتنامه اربعین ومجیرو۱۳۰عدددعای ندبه وزیارت آل یاسین،۱۳۰عددسربند ،۱۰۰عددتسبیح،۱۲۰دفترچه ، ۲۶۴عدد پیکسل،۲۱۰عددماسک وشکلات میزان عشق وارادت خود را به حضرت اباعبدالله(ع) تقدیم به عزاداران این حضرت با۴۶۰عددبسته بندی فرهنگی مهدوی را نذرظهورقدم ها واشکهای حجت بن الحسن(ع)ارزانی داشتند.ان شاالله مورد قبول حضرت باری تعالی قرارگرفته باشد. 🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃 @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷به رسم ادبــ🍃 روز خود را با سلام به تو آغاز میکنم 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه ـ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🍃♥️ سلام امام زمانم ♥️🍃 💫 هر لحظہ چشم براه توام 💫 و بدان امید دارم که سرانجام باز آیی❗️ 💫 و بر چشمانم قدم گذاری و جان بخشی❗️ 💫 می آیی ... می دانم ... « اللهــم عجــل لولیـک الفــرج »                ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞 ✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️ اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار.. 💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸✨ ویک📜 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
Page071.mp3
691.6K
🌸✨ یک📜 صوت ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
📿 ذکر روز چهارشنبه، صد مرتبه ⚜️ یا حی یا قیوم ⚜️ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸 چادر میراثـِ شیعیان است... پارچه سیاهـے کہ تنها کور دلانِ روزگار تاب دیدنش را ندارند.. و توای بانو....🌱 در نرم امروز پررنگ ترین و پیش رفته ترین سلاح همین ست که بر سر دارے... 🥀♥️ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌺✨خوشبخت کسی که 🌺✨عشق احمد ‌‌‌ﷺ دارد 💖✨در قلب و رخش 💖✨نور مُحَمَّد ﷺ دارد 🌺✨هر کس بفرستد 🌺✨به مُحَمَّدٍ ﷺ صلوات 💖✨در آخرتش ثواب 💖✨بی حد دارد 🌺✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد 💖✨وَآلِ مُحَمَّد 🌺✨وَعَجِّل فرجهم ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🍂تلنگـ⚒ـر🍂 🧕🏻 تو دنیای مجازی📲 هیچ پسری برای 💍یا عشق💕، با دختر آشنا نمیشه❌شاید بتونه علاقه مند بشه. . .  اما عاشق نمیتونه بشه⛔️ و بلکه فقط یک حس زودگذره. . .🍃 پس مراقب باش🙅‍♀. ارزش نداره و رو ببری زیر سوال😡 یادت باشه☝️🏼  طرز زدنت🗣 نوع 👩‍💻  نوع فرستادنت📧  دل هیچ پسری رو نلرزونه❌ 🙍‍♂ حواست باشه☝️🏼  اون عکسهایی📸 که با مدل ها و ژست های مختلف میذاری رو 📲 دل هیچ دخترخانومی رو ❣، بعضی دخترها 🥀  ممکنه همان دوستت دارمه💕، اولت را باور کنن و دل بدهند. . .🍂  یادت باشد☝️🏼 که شکسته شدن را خدا میشنود💔 قلب دختر مثل 🕯،نمیچسبه بچسبه کنده نمیشه💞 کنده هم بشه دیگه نمیچسبه💔 🧕🏻 حواست باشد چه عکسی برای پروفایلت انتخاب میکنی🚷 از اون دخترا هایی باش که میگن👑  قلبـ❤️ـم مثل جای یه نفره✅ نه از اون دخترایی که میگن بابای بعضی ها پیش بسوی بعدی ها❌ اصلا میدونی که دختر باید اولین مرد زندگیش 🧔🏻 باشه . . آخریشم 💍⁉️ 🙎‍♂ آن دختری که تو فضای مجازی📲 دل میده اگه یه عکس پروفایل بهتر از تو ببینه میره سمتش🚷 پس مراقب باش✅. غرور مردی رو نشکن❌ وار زندگی کن🌸 در آخر🍃 🌹 حرمت داره بیایید کاری نکنیم تا عده ای نسبت به عشق بدبین بشن🍂  مجازی📲 جای عشقبازی نیست📛 چون مثل آبه بریزه زمین دیگه نمیشه جمعش کرد موقع چت📩 به آبروی هم فکر کنیم😔 .    🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹    . 💐اللَّـهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدَ و آلِ مُحمد ♡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡♡ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 توصیہ‌یِ مُهم: براے "مجردهایے" کہ مے‌خواهند ازدواج ڪنند💍 -ببیـ‌‌نید👆🏻 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
این هفته میخوام کتابی رو معرفی کنم که خیلی از ماها شاید خونده باشیم و همراه داستان این کتاب هم خندیده باشیم 😄😄😄و هم گریه کرده باشیم😢😢😢😢 🍁🍃🌺🥀🍀💐🌷🌼🌻 اسم کتاب:دخترشینا😇😇😇😇 حالا میخوام یه خلاصه‌ای از کتاب رو براتون بگم😍😍😍😍 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
شینا نوشته تمدن ساز 🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
گفتم من زندگی این زن را می‌نویسم. تصمیم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پُر سن و سال حرف بزنم. باورم نمی‌شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دختر باشد. گفتم: «می‌خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!» شرح حالت را شنیده بودم، پنج‌تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی! گفتم خودش است، من زندگی این زن را می‌نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفتگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبشهت سال ۱۳۸۸. فصل گوجه سبز بود. می‌آمد خانه‌ات؛ می‌نشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن می‌کردم. برایم می‌گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی‌ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانه‌های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم‌خیر محمدی کنعان و هیچ‌کس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت می‌رسی. دست آخر هم گفتی: «نمی‌خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال‌تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه‌ها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شینا کتاب تمدن ساز 🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
28.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلگویه های فرزند شهید رجایی فر با شهدای از مسافرت برگشته خانطومان ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🌿 ✍🏻 شهاب سریع به سمت پارک دوید. تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت. اما، اثری از مهیا نبود. روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت. مریم کنار برادرش ایستاد. ــ چی شد؟! شهاب سرش را بالا آورد. ــ نبود... مریم، نگران به اطراف نگاه کرد. ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود! شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود. زیر لب نالید: ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟! ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود. همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند. مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند. احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود. شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت. ــ من میرم دنبالش بگردم! احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود. ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی! ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش... اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم! محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند. شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد. ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟! احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت. دوست داشت، او الان کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند. می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد. دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر مباند. که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد. محمد آقا به طرفش آمد. ــ کجا شهاب؟؟ ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم. محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید. ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو... شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد. سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد: ــ الو... ــ سلام! ــ سلام! بفرمایید ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند. شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد. نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد. ــ الو... آقا... ــ کدوم بیمارستان؟! بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند. مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع)را صدا می کرد. شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند محسن به طرف شهاب، رفت. ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم. شهاب دست محسن را کنار زد. ــ کدوم بیمارستان؟! شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید... شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد. با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت. ــ سلام! ــ بفرمایید؟! ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید... ــ اسمشون؟! ــ مهیا... مهیا رضایی! پرستار، شروع به تایپ کردن کرد. ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۲
🌸🌿 ✍🏻 شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
🌸🌿 ✍🏻 با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! پلک های مهیا تکان خورد. ** مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند. ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید. الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهلا خانم با بغض گفت: ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب! مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته. مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءالله. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت... سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت... خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند. شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند. مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست. دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد.
🌸🌿 ✍🏻 ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الان میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس!، خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. ــ اولا؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به علامت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم. شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. . مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد... دکتر چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، برگشت ــ نگر ان نباشید! چیزی نیست! روبه شهاب گفت: ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی ناراحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه. گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد. ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصلا ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید. نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت. ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید. ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم. مهیا لبخند خسته ای زد. ــ چشم! خیلی ممنون! دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت. ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت. شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت. ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟! محسن با ابرو به مریم اشاره کرد. مریم، شاکی، گفت: ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان بیمارستان؛ اما خودم باید میومدم. شهاب سری تکان داد. ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام. مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت. شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند. ــ حالش خوبه؟! شهاب سری تکان داد. ــ بهتره... ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟! ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است. ــ می خوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟! ــ الان نمی تونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست. ــ بسپارش به خدا... به اتاق رسیدند. شهاب در را زد، که با شنیدن صدای مریم وارد شدند. شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد. محسن با مهیا، سلام واحوالپرسی کرد. ــ بریم بچه ها. شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد. مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد. ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند. شهاب سری تکون داد.
part05_fath.mp3
6.25M
📗📗 کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد. متن کتاب از دو بخش درهم‌تنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور می‌شود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر می‌کند. این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 حاج قاسم : «من همیشه به احمد می‌گفتم الهی دردت بخوره تو سرم، اصطلاح من بود نسبت به احمد... اگر به احمد نامه بنویسم، مینویسم منو ببر » 🌷 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. [ از لاک‌ جیغ‌ تا خدا ] روایتی از تحول با عنایت کهف الشهدا → → 🔅حاج قاسم یک مکتب بود ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
دوباره حرف‌هایمان جان گرفت. گفتیم و گفتیم. کمی که گذشت، حسین‌آقا به من گفت: «زهراجانم! یه خواهشی دارم؛ برو وصیت‌نامه ام رو بیار تا کاملش کنم.» این جمله را که گفت، قلبم به تپش افتاد. انگار به لحظه‌های آخر و جملات آخر نزدیک می‌شدیم. با آنکه به دلم افتاده بود این آخرین تماس ماست، شیطنت کردم و گفتم: «حسین‌آقا! بذار برای فردا. حالا که دوباره زنگ زدی، بذار یک دل سیر حرف بزنیم.» حسین اصرار کرد و من برگه‌ای آوردم تا وصیت‌نامه‌اش را کامل کند. باز ۲۰دقیقه تلفن قطع شد و دوباره هم نشد خداحافظی کنیم. مطمئن شدم که محال است دوباره زنگ بزند. حرف‌هایش خواب از سرم پراند. نمی‌دانستم فردا که آفتاب طلوع می‌کند، چه اتفاقی برای من و حسین رقم می‌خورد. در این فکر‌ها بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. خدای من! حسین بود که برای سومین‌بار زنگ می‌زد. شب‌های قبل فقط یک‌بار زنگ می‌زد و حتی اگر حرف‌هایمان ناتمام می‌ماند، دوباره زنگ نمی‌زد و می‌گفت: «ببخش اینجا بچه‌ها زیادن. اونا هم می‌خوان حرف بزنن؛ برای همین دوباره زنگ نمی‌زنم.» آن شب حسین سه‌بار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سه‌بار زنگ زدی؟» به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچه‌ها منتظرن، اما ازشون اجازه گرفتم. گفتم بذار یک‌بار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخریه که می‌خوام با خانمم صحبت کنم». این جمله را که گفت، بی‌تاب شدم. نتوانستم جلوی خودم و دلتنگی‌ام را بگیرم. فوری حرفش را قطع کردم و گفتم: «حسین‌جان! من خیلی دلتنگت هستم. کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی.» ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314