eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دائم تو مسیر.... مزار شهدا... موندم...😞🍃 ★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨توهین‌های جنجالی یک طلبه به پرستاران‼️ ⭕️ بررسی یک کلیپ پرهیاهو در فضای مجازی ⭕️ جنگ رسانه را جدی بگیرید و مراقب باشید هر مطلبی را باور نکنید این وظیفه و رسالت شماست! 👈🏻 برای همه بفرستید تا اصل ماجرا را متوجه شوند 🌱 ★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
((از باد پرسیدم: بابایی را می‌شناسی؟ گفت: آری. آن هنگام که سوار بر شاهین بلندپروازش سینه آسمان را می‌درید و به سوی خصم زبون می‌تاخت، هرگز به گردش نمی‌رسیدم. از خورشید، بابایی را جویا شدم. گفت: در بیابانی تفتیده و برهوت درحالی‌که خار مغیلان به پایش نیشتر می‌زد از این سنگر به آن سنگر می‌شتافت و در زوال ظهر وقتی لهیب آتش سوزانم سر برهنه‌اش را می‌آزرد، دست به نیایش برداشته و با معبودش عاشقانه سخن می‌گفت! از سحرگاهان، بابایی را طلبیدم. گفت: شباهنگ از ضجه نیمه ‌شبش خبرم می‌داد و چون من رسیدم زمزمه «الهی العفوش» مرا به خود آورد و هشیارم ساخت. از فلک پرسیدم چون بابایی چند دیده‌ای؟ گفت: بابایی؟!… گریست!! … که مادر دهر چون او کم زاید. آری. با همه کس می‌توان در مورد شهید بابایی سخن گفت، چه او گمنام، آشنای همه بود و مشک وجودش آنسان بوئیدنی بود که عطار را نیازی به توصیف نبود، که او هرگز چنین نکرد.)) 🌹نثار روحش صلوات🌹 ★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
حاج حسین یکتا: اینکه حضرت آقا میزنه تختِ سینه‌ی خودش و میگه إنَّ مَعی رَبّی(۱)، این إنَّ مَعی رَبّی جمله‌ی حضرت موسی پشت رود نیله که سپاه فرعون بهش چسبیده؛ یعنی غرق فرعون نزدیکه. اینکه آقا میگه به دوستانم میگم دلتون نلرزه، خرمشهرها در پیشه یعنی این... ۱) بی‌تردید پروردگارم با من است. «قرآن، سوره شعرا آیه ۶۲» ★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 شادمان از اینکه شاید، رهام جرات کند و حرف دلش را به زهرا بزند،وارد خانه شدم _صابخونه!کسی خونه نیست؟ صدای مهربان محبوبه خانم به گوشم رسید _بیا تو دخترم. کفش هایم را با کفش روفرشی های سابقم عوض کردم و به داخل رفتم. محبوبه خانم با آن چهره بانمک و دوست داشتنی اش، از آشپزخانه خارج شد. _خیلی خوش اومدی عزیزم.،آقا کیان خوبن؟ بوسه ای به روی صورت تپل و سفیدش کاشتم _فدات بشم من! آقا کیان هم خوبه ،سلام میرسونه نم اشک روی گونه اش نشست _بمیرم براتون.وقتی خانم گفت چه اتفاقی واسه آقا کیان افتاده، خدا می‌دونه چقدر ناراحت و نگران شدم.ان شاءالله حالشون به زودی خوب بشه.آقا کیان واقعا آقا بودن برازنده اونه.خداحفظش کنه برامون سخاوتمندانه به رویش لبخند زدم و با مهربانی دستش را فشردم _الهی فدای اشکاتون بشم.نگرانش نباشید حالش خوبه .ان شاءالله بعدا باهم میایم،میبینی که حالش از منم بهتره. _ان شاءالله.بشین عزیزم من برم واست یک لیوان چای بیارم. _ممنونم.محبوبه جون، مامانم کجاست؟ _امروز با هستی خانم رفتند اصفهان .ان شاءالله پس فردا بر میگردند. _اصفهان؟! چه بی خبر ؟باباجون کجاست ؟ _ایشون شرکت هستند..من الان برمیگردم عزیزم _زحمت نکش محبوبه جون. حالا که مادرم به سفر رفته بود ترجیح میدادم روهام پیش خودم باشد تا حواسم به زخمش باشد. به اندازه کافی به آن دو فرصت حرف زدن، داده بودم. به اتاق روهام رفتم و بعد از برداشتن وسایل شخصی و لباس راحتی، با محبوبه خانم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از در که خارج شدم چشمم به روهام افتاد که به در ماشین تکیه زده بود و با پایش به زمین ضربه میزد. کاملا مشخص بود که عصبانی و ناراحت است. به سمتش رفتم _چرا اینجا ایستادی؟ _چیزی نیست .فعلا از کنارم که گذشت، مچ دستش را گرفتم. _بودی حالا! ساک وسایلش را نشان دادم _مامان رفته سفر. بریم خونه ما _مگه بار اول که مامان نیست _نه، ولی بار اولیه که دستت اینجوریه.بیا بریم خودتو لوس نکن عزیزمن _لوس خودتی و دوستت پس عصبانیتش بخاطر زهرا بود. _بیا بریم، بعدش بهم بگو چی شده؟ روهام ناراضی سوارشد و به سمت خانه به راه افتادیم. * روهام مشغول صحبت کردن با کیان بود،من هم به آشپزخانه رفتم تا نهار بپزم. با دیدن قابله غذا روی گاز متعجب پیش کیان برگشتم _مامان غذا رو فرستاده؟ بادی به غبغب انداخت و لبخند زد _آقاتون رو دستم گرفتیا خانوم .بنده واستون غذا پختم. ذوق زده، بوسه ای روی گونه اش کاشتم _عاشقتم تکاورجانمو _اهم،اهم ! ببخشید پسرمجرد اینجا نشسته ها! با دست به پیشانی ام کوبیدم و لبم را از خجالت گاز گرفتم. گونه هایم رنگ گرفت. صدای خنده کیان بلند شد. _به بزرگی خودت ببخش داداش،این خواهرشما ذوق که میکنه بقیه رو نمیبینه! دوباره هردو زدند زیر خنده. &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 سیزدهم با خجالت از آن‌ها دور شدم و خودم را در آشپزخانه سرگرم کردم. کیان برای نهار ماکارونی درست کرده بود . میز را چیدیم _آقایون تشریف بیارید نهار. من صندلی بین کیان و روهام را بیرون کشیدم و کنارشان نشستم. اولین قاشق را که به دهانم بردم، طعم عالی آن مرا متعجب تر کرد _کیان چقدر دست پختت عالیه از این بعد پخت ماکارونی با تو! کیان که مشغول خوردن بود، ناگهان غذا به گلویش پرید. با هول و ولا پارچ آب را برداشتم و برایش آب ریختم _بیا آب بخور بخاطر سرفه هایش صورتش قرمز شده بود و از چشمانش اشک بیرون می ریخت. لیوان را گرفت و یکسره همه آب را خورد و نفس راحتی کشید. روهام خنده کنان رو به کیان کرد _اینم عواقب خودشیرینی برای خواهر بنده است زن ذلیل جان اخمی تصنعی کردم _آقامون فقط منو زیادی دوست داره وگرنه زن ذلیل نیست . کیان با لبخند نگاهم می کرد .روهام خندید _اره از این نگاه عاشق پیشه اش مشخصه محو جنابعالی شده. هر سه همزمان به خنده افتادیم. &ادامه دارد...