eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
Page195.mp3
708.3K
🌸✨ و نود و پنج📜 صوت🎶 ★ به «تــمـــدن ســـازان🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
🌸🌸ختم سوم🌸🌸 💠 ختم_یک_جزء_از_قرآن_کریم 📖 به صورت صفحه ای 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 💢سلام وعرض ادب✋ ان شاءالله به یاری خداوند خواندن جز پانزدهم قرآن را به نیت شادی روح شهید سید علی حسینی هدیه میکنیم به حضرت خدیجه(س) ☑️سلامتی وتعجیل درظهورآقاصاحب الزمان (عج) ☑️سلامتی رهبری عزیز ☑️شفای بیماران و ریشه کن شدن ویروس کرونا ☑️رفع مشکلات وگرفتاری ها ☑️شادی اموات ختم دهندگان ☑️سلامتی و حاجت روایی تک تک عزیزان به صورت صفحه ای شروع میکنیم ❤️ جزء پانزدهم: هدیه به حضرت خدیجه(س) ﷽📖ص۲۸۲:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۸۳:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۸۴:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۸۵:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۸۶:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۸۷:خانم اصغری ✅ ﷽📖ص۲۸۸:خانم اصغری ✅ ﷽📖ص۲۸۹:خانم اصغری ✅ ﷽📖ص۲۹۰:خانم اصغری ✅ ﷽📖ص۲۹۱:خانم اصغری ✅ ﷽📖ص۲۹۲:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۳:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۴:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۵:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۶:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۷:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۸:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۲۹۹:[شهید بابک نوری] ✅ ﷽📖ص۳۰۰:خانم خسروی ✅ ﷽📖ص۳۰۱:خانم نسیم ✅ 🌺جزء خوانی امروز تقدیم به حضرت خدیجه(س) میشود🌺 🔵بزرگوارانی که تمایل ب شرکت دارند پیوی اطلاع بدهند تا صفحه مربوطه به نامشان ثبت شود🙏🏻 صفحه مورد نظرتون رو به این آیدی ارسال کنید @yazahra4599 ⭕️نکته صفحه ی مورد نظر درهمین روز باید خوانده شود. ❌حتما از قرآن عثمان طه استفاده شود. باتشکر 🌹 التماس دعا🙏🏻 -قران -سوم -قرآن -پانزدهم -به-نیابت- از-شهدا ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅فضیلت استغفار در ماه ✍امام علی علیه السلام فرمودند : 🔹درماه رجب زیاد استغفارنمائید چون در هر از این ماه ، خداوند مقداری از بندگانش را از جهنم آزاد می کند. وهرشخص در این ماه زیاد استغفرالله گوید فرشتگان بر او مژده بهشت را می‌دهند.❤️ (نشرپیام=شریک در ثواب) ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب ✨ زن 🧕🏻 دختر 🌙 شاید بعضی ها بگویند خب این کلمات چه ربطی به یکدیگر دارند؟!😕 اما 🤩...... این سه کلمه چنان وابستگی بهم دارند که جدایی ناپذیر بوده و بدون یکدیگر معنایی ندارند.😌 اگر در انقلاب زنان و دختران باغیرت ایرانی نبودند 💪🏻 ، اگر حمایت های بانوان 🧕🏻 از مردان🧔🏻 نبود، اگر رشادت ها و جانفشانی های زنان و دختران پشت جبهه انقلاب نبود 👣 ، شاید این انقلاب هم اصلا نبود‌.🤭 ما دختران دهه هشتادی 😍 ، نه امام(ره) 🥀 را دیده ایم، نه بهمن سال 7⃣5⃣ را، نه شاه ملعون را😬 و نه خورشید 🌞 انقلاب را. اما مفهموم آن را خیلی خوب یاد گرفته ایم. 😎آنقدر خوب که شاید بهتر از بعضی از مردمان آن زمان انقلاب را درک کنیم.🤗❤️ میدانی چرا؟!🤔 چون .... چون ما امام خامنه ای را داریم 😋 و هر آنچه که برای دانستن لازم بود را در چشمان 👀 نائب امام زمان 💚 دیده ایم. 😌🌱 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.وصل.خود🌻 .کن🌻 .دیوانه.مارا🌻 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 💌 خدای تو، همون خدای ابراهیمه، پس اگه تو آتیش مشکلات افتادی فراموشش نکن و بهش امید داشته باش حتما نجاتت میده❤️✨❤️ 📖 برگرفته از آیه ۶۹ سوره‌الانبیا✨ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
‏بار بر دوش تک تک ماست باید تا حدی کار و فعالیت کرد که بی‌اختیار از فرط خستگی افتاد، باید طرح نویی در انداخت و ابتکار عمل را در دست گرفت. ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
••🕊🍃•• جورے ‌‌باش . . کھ هر وقت‌ . . حضرٺ‌عشق{؏ـج} یاد‌ټ افتاد⇦✨ با‌ لبخند ‌بگھ : خداحفظش‌کنہ.. :)‌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به مسجد که نزدیک شدیم با دوست کیان و همسرش رو به رو شدیم _سلام بر حاج علی خودمون تو آسمون دنبالت می گشتیم رو زمین پیدات کردیم برادر همدیگر را به آغوش کشیدند _شرمنده کیان جان ماموریت بودم تازه امشب رسیدم.خوبی ان شاءالله نگاهی به سمت من انداخت _سلام خانم تبریک عرض می کنم خدمتتون. _سلام ممنونم خانمی که کنارش ایستاده بود ،دستش را به سمت دراز کرد _سلام عزیزم ،این آقایون فرصت نمیدن ما خانمها هم حرفی بزنیم.من فائزه ام .ازدواجتون رو تبریک میگم .ان شاءالله خوشبخت بشید . با مهربانی دستش را فشردم. _ممنونم،منم روژان هستم از آشنایی باهاتون خوش وقتم. فائزه مشغول تبریک گفتن به کیان شد و من مشغول آنالیز کردن او و همسرش حاج علی مردی حدودا۳۵ ساله و چهار شانه بود از هیکل اش کامل مشخصا بود که رزمی کار است.فائزه برخلاف همسرش ریز نقش بود صورت معمولی ولی با نمکی داشت .انگار ماههای آخر بارداری اش را می گذراند. با صدای حاج علی از فائزه نگاه گرفتم _بفرمائید داخل الان اذان میگن ،بفرمائید توتو از همه من و فائزه و بعد هم کیان و حاج علی وارد صحن مسجد شدند.می خواستم به سمت ورودی خواهران بروم که کیان صدایم زد. _خانوم. _جانم _ممنونم ممکنه یه خورده دارم طول بکشه ،لطفا بعد نماز صبح کن تا خودم تماس بگیرم بیای بیرون. _چشم . _چشم بی گناه ،ما رو هم دعا کن فعلا یا علی به سمت فائزه که کمی دور تر از من ایستاده بود رفتم و باهم وارد مسجد شدیم. با ورود من و فائزه، نگاه چهار خانمی که سمت راست دور هم نشسته بودند،به ما دوخته شد. فائزه به رویشان لبخندی زد و دستم را گرفت _بیا بریم با خانمهای هیئت آشنات کنم. به آنها که نزدیک شدیم ،فائزه دستش را پشتم گذاشت _دوستان معرفی میکنم،روژان خانم همسر آقا کیان و سپس رو به من کرد و خانمی حدودا ۴۳ ساله را معرفی کرد _ایشون مریم خانم هستند همسر حاج آقا خداشناس ،بزرگ هیئت.همسرشوت حق پدری به گردن همسران ما دارند سپس خانمی ۳۲ ساله که پسر بچه ای بسیار زیبایی را درآغوش داشت،را معرفی کرد __ایشون هم زهره جان هستند این فسقل کوچولو هم اسمش عقیل هستش همسر آقای مهندس رضایی هستند. به سمت دیگر ی که خانمی ۲۸ ساله ایستاده بود اشاره کرد _ایشون هم ساراجان هستند همسر آقای دکتر محبی هستند و تازه یک ساله به جمع ما اضافه شدند. و به سمت آخرین نفر که خانمی بود ۲۹ ساله با دو کودک ۲ ساله و ۵ ساله. _ایشون هم که عزیز دل همه ما ،مهدیه جان هستند. این آقا پسر ناز که چپ چپ نگاهت میکنه .آقا علی هستش ،مرد کوچک هیئت ،که عشق خالشه.و این دختر ملوس که دلت میخواد یه لقمه چپش کنی هم حلما خانم هستند. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان غرق خواب بود. سکوت همه جا را گرفته بود، دلم بی قراری میکرد و خواب از چشمانم فراری شده بود. بی سرو صدا اتاق را ترک کردم و به پذیرایی رفتم. روی مبل کنار پنجره نشستم. زانوهایم را به آغوش کشیدم و سرم را روی آن گذاشتم و به تاریکی باغ چشم دوختم. ذهنم فلش بک زد به زمان برگشتمان از مسجد! مثل لشکر شکست خورده به خانه برگشته بودیم.هیچ کدام میلی به شام نداشتیم. روهام به خانه خودشان رفت تا خداحافظی کند،من هم مشغول بستن ساک سفرش شدم. هروسیله ای را که داخل ساک میگذاشتم،اشک می ریختم و می ترسیدم برود و دیدارمان به قیامت بماند. ساکش را که بستم ،کیان برگشت . کنارم روی تخت نشست _ممنونم عزیزم که ساکم رو آماده کردی ،راضی به زحمتت نبودم خانوم _زحمتی نبود آقا. از روی تخت بلند شد و به سمت قفسه کتاب ها رفت . کتاب حافظ را برداشت و دوباره کنارم نشست _میخوام قبل رفتن واست فال حافظ بگیرم،حاضری ؟ چشمانم را بستم و نیت کردم _سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم به راستان که نهادم بر آستان فراق چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق شعر را که خواند .از میان کتاب حافظ ،نامه ای را بیرون آورد و به دستم داد _روژان جانم ،این وصیتنامه من هستش لطفا اگر به شهادت رسیدم بازش کن و بخون. دوتا نامه هم داخل پاکت هست یکی واسه خودت یکی برای پدر و مادرم. اشک هایم بی اختیار روی گونه ام جاری شد. با صدایی که بخاطر بغض گرفته بود و چانه ای که لرزان بود،گفتم: _تو باید سالم برگردی هرجا که دلت میخواد برو ولی سالم برگرد من وصیت نامه ات رو باز نمیکنم. وصیتنامه را روی میز گذاشتم و او را داخل اتاق تنها گذاشتم. با شنیدن صدای اذان ،به زمان حال برگشتم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. دوباره دست به دامان ائمه و خدا شدم ،که کیان را از من نگیرد و به سلامت برگردد &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نمازم که تمام شد، قرآن را از روی سجاده برداشتم و شروع به تلاوت قرآن کردم. نمیدانم چندآیه خوانده بودم که خوابم برد. کنار جاده ای که به یک بیابان ختم می،شد ایستادم. تا چشم کار میکرد ،خس و خاشاک بود. ترسیده به اطرافم نگاه کردم، از نبود کیان کنارم ترسیدم. بلند صدایش میزدم ولی فایده ای نداشت.سردرگم بودم و پریشان! اشک هایم روی صورتم جارش شده بود. از بی پناهی فریاد زدم _خد.....ا کم کم جاده محو شد وخانمی سفید پوش به من نزدیک شد. صورتش را نمیدیدم، دستش را به سمتم دراز کرد.برگه ای در دستش بود ،به هوای اینکه نشانی از کیان دارد، با ترش و لرز برگه را گرفتم و به آن نگاهی انداختم. بر خلاف انتظارم به جای آدرس یک حدیث روی کاغذ نوشته شده بود. تا برگشتم به آن خانم بگویم برگه را اشتباه داده، از مقابل چشمانم غیب شد و دیگر او را ندیدم.دوباره با دقت حدیث را خواندم. _پیامبر( صلی الله علیه و آله) فرمودند:« هرکه همیشه در سفرهایش سوره صف را بخواند، خداوند او را حفظ می کند و از خطرات دزد و راهزن در امان است تا به خانه اش برگردد». با صدای نوازشگر کیان از خواب پریدم. گیج و منگ بودم، با چشمانی گرد شده به کیان چشم دوخته بودم _عزیزم،چرا اینجا خوابیدی؟چندبار صدات کردم وقتی دید چیزی نمی‌گویم،دوباره مخاطب قرارم داد -روژان جان ؟حواست کجاست دورت بگردم با صدایی که از بغض میلرزید، خوابم را برایش تعریف کردم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای گریه ام که بلند شد،سرم را به شانه اش تکیه داد و موهایم را نوازش کرد _هیس!الهی من فدات بشم، قرارنبود انقدر خودتو اذیت کنی خانوم خانوما! میخوای واست سوره صف رو بخونم؟ سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. کیان با همان صدای دلنشینش سوره صف را برایم خواند. دلم که با شنیدن قرآن آرام گرفت .کیان مرد مخاطب قرار داد _عزیزم وقت رفتن شده.با اجازه ات من برم آماده بشم _نمازت رو خوندی؟ _بله خانوم .شما خواب بودی من نمازم رو خوندم.کیان بوسه ای روی چشمان بارانی ام کاشت و به اتاق رفت . من هم یاعلی گفتم و برخواستم. سجاده و چادر نمازم را جمع کردم‌. به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم. چای را دم کردم و برای هردویمان چای ریختم. کیان با همان لباس سبز نظامی اش که زیادی دلبرش می‌کرد،به آشپزخانه آمد _به به عجب صبحونه ای،صبحونه بخوریم یا خجالت خانوم. به رویش با محبت لبخند زدم و با عشق نگاهش کردم. زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم و نزدیکش شدم و به اطرافش فوت کردم،دقیقا همانطور که خانم جان برایم انجام میداد _با این لباس زیادی دلبری میکنی آقا،برات آیت الکرسی خوندم تا خدا حفظت کنه. صدای خنده مردانه اش که بلند شد دلم برای صدایش تنگ شد _میگم خانوم جان حالا که انقدر با این لباس خوشگلم بیا یه عکس باحال ازم بگیر . گوشی‌اش را گرفتم. کیان ژست های مختلف و اغلب خنده دار می گرفت و من می خندیدم. یک عکس دونفره هم گرفتیم. گوشی را گرفت و به عکس ها نگاهی انداخت _به به ببین چقدر خوشتیپ و خوشگلم.خدایا شکرت منو خوشگل و ناز آفریدی با صدای بلند به لحن با نمک و خودشیفته‌اش خندیدم. _این شد ،من فدای خنده ات بشم خانومم .روژانم از تو همین عکسها یکی رو انتخاب کن، اگه شهید شدم رو آگهی مراسمم بزنید اخم کردم و با عصبانیت صدایش زدم _کی......ان،خیلی بدی!این چه حرفیه ،تو باید به سلامت برگردی.حرف از شهادت بزنی حلالت نمیکنم. _چه عصبانی! چشم خانومم ،من صحیح و سالم برمیگردم شک نکن.مگه میشه تو دعا کنی و خدا مستجاب نکنه! حالا هم باز کن اخمات رو که دیگه دیرم شد .باید برم با مامان اینا هم خداحافظی کنم.بی خیال این حرفها بیا صبحونه امون رو بخوریم. _چشم &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از صرف صبحانه، کیان آماده رفتن شد. با چشمانی بارانی، سینی که روی آن قرآن و یک کاسه آب گذاشته بودم، را برداشتم و همراه باهم به سمت ساختمان آنها رفتیم. همه منتظر ما بودند. کیان با خاله و پدرجان ،با کمیل و زهرا خداحافظی کرد و همه را به آغوش کشید. دستم را گرفت و رو به پدرجان کرد: _حاج بابا،روژان امانت من به شماست،لطفا تا برگشتم هواش رو داشته باشید. پدر دوباره به آغوشش کشید _نگران نباش پسر!روژان قبل اینکه عروسم باشه، دخترمه.پس لازم نیست نگران دختر من باشی.برو به سلامت باباجان . خیالت از امانتیت راحت، همه ی حواست رو بزار واسه کارت پسرم! کیان خم شد و دست پدرجان را بوسید. دوباره یکایکمان را به آغوش کشید و خداحافظی کرد. دوستانش جلو در منتظرش بودند. سینی را جلوی در،بالای سرش نگه داشتم . چندبار از زیر قرآن رد شد و قبل از رفتن،آهسته طوری که دیگران متوجه نشوند،لب زد: _دوستت دارم فراموش نکن. اولین قطره اشکش که چکید از من چشم گرفت و برای همه دستی تکان داد و سوار ماشین شد و رفت. با رفتن کیان،احساس میکردم دیوارهای خانه هرلحظه به هم نزدیکتر میشوند و می خواهند راه نفسم را ببندند. هنوز نرفته دلتنگش بودم و تحمل خانه را نداشتم. وسایلم را جمع کردم و به خانه خانم‌جون پناه بردم. زنگ را فشردم،چند دقیقه که گذشت صدای خانم جون به گوشم رسید: _اومدم اومدم در باز شد و قامت مهربان بی بی در چارچوب در نمایان شد. _سلام خانجون پناهم میدی؟ -سلام عزیزکم ،خوش اومدی ،خوش اومدی بفرما داخل مادر خانم جون از جلو درب کنار رفت و من ساک به دست داخل شدم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 مثل سابق در اتاق قدیمی ام ساکن شدم. لباس هایم را عوض کردم و به پذیرایی رفتم. خانم جون با همان چهره پرآرامشش از آشپزخانه خارج شد.سینی چایی در دستش بود . لیوان چای را به همراه یک ظرف توت خشک و خرما و آبنبات گل محمدی مقابل گذاشت. شاید در این دنیا فقط خانم جون میدانست که من عاشق آبنبات گل محمدی هستم. شاید باورش سخت باشد ولی کیان هم نمی داند. یک سال بیشترنمیشود که باهم ازدواج کردیم ولی شاید من او را فقط دوماه کامل کنار خود داشته‌ام و در آن دو ماه انقدر حرف داشته ام که به این علاقه کوچک دوران کودکی ام هرگز نرسیدم.اینبار که برگردد باید از علاقه های کوچکم برایش بگویم! _چاییت رو بخور عزیزم،سرد شد چشم از آبنبات ها گرفتم _چشم خانجونم. نگاهم را به سقف دادم و اشک دویده در چشمانم را مهار کردم. خانم جون حالم را درک می کرد،دستم را گرفت و به آرامی فشرد _نگرانش نباش عزیزم.خدا حواسش به عشقت هست.از خدا قادرتر سراغ داری؟ _نه سراغ ندارم _پس نگران چی هستی؟به خودش بسپار عزیزم.روژانم فقط امروز بهت اجازه میدم برای دوری کیان اشک بریزی ولی از فردا باید قوی و محکم باشی .با تصمیم خودت در این راه قدم گذاشتی ،پس نمیتونی جا بزنی و هرلحظه نگران باشی.حالا هم چاییتو بخور عزیزم. _چشم لیوان چای را برداشتم و خوردم. _روژان جان من میرم تا خونه خانم نصیری ،نهار بار گذاشتم حواست باشه عزیزم _چشم خانم جون شما بفرمایید. خانم جان یاعلی گفت و از کنارم بلند شد و بعد از برداشتن چادرش از روی جا لباسی ،خداحافظی کرد واز خانه خارج شد. سینی چای را به آشپزخانه برگرداندم.بعد از گذاشتن وسایل سرجای خودشان و سر زدن به خورش قورمه سبزی ،گوشی و هنذفری ام را برداشتم و به حیاط رفتم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤭 رفیق خوب؛ پر از و نشاط هست حتی تو سخت ترین شرایط داره اگه چنین رفیقی داری، قدرش بدون!!😍 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
استادپناهیان: بهتر از ترانهـ...🌱✨ اینقدرے ڪه به موسیقے هایی ڪه فقط روحت رو خسته میڪنه، وابستهـ شدے... بهـ قران هم وابستهـ اے؟ ڪلام خداست.. شروع ڪن از همین امروز.. حتےروزے یه صفحه.. اما باهاش انس داشتهـ باش... اللھم‌عجل‌ݪولیڪ‌الفرج ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
بچه‌ها دعا کنید که نَمیرید! 🙃 و سعی کنید نَمیرید!💪🏻 و تمام تلاشتونُ کنید که نَمیرید!☺️ بچه بسیجی باید مثل ارباب بی‌کفنش بشه...😍 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314