🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصت_هفتم
با صدای آدمهای اطرافم به هوش آمدم ولی دلم نمیخواست بقیه متوجه شوند و ترحم را درچشمانشان ببینم.
_خانم دکتر ،به نظرتون چیکار کنیم؟
با شنیدن صدای روهام و سوال، کنجکاو شدم بدانم دکتر چه میگوید
_همونطور که گفتم تبش عصبی بوده و همینطور که این خانم میگه شاید بردنش به کربلا حال روحیش رو بهتر بکنه،بالاخره این همه روز از همسرش خبری نبوده و روژان با ریختن این فشارهای روحی الان به این وضع رسیده
صدای محزون روهام ،قلبم را به درد آورد.
_حق با شماست،خواهرم این مدت خیلی تحت فشار بوده .حالا که به نظرتون این سفر کمکش میکنه ،حتما امروز میرم دنبال کارهاش.
ممنونم لطف کردید
_خواهش میکنم وظیفه بود ،با اجازه
_من تا دم در همراهیتون میکنم.زهرا خانم لطفاحواستون به روژان باشه زود برمیگردم
راحت باشید
صدای پای دکتر و بعد روهام به گوشم رسید.
آنها که از اتاق خارج شدند چشمانم را باز کردم
زهرا با دیدن چشمان بازم،با لبخند به سمتم آمد.
_الهی فدات بشم ،خوبی؟
با صدایی که به زور شنیده میشد جوابش را دادم
_دور از جون، خوبم.میشه بگی روهام بیاد،کارش دارم
_اره عزیزم حتما .همین الان رفت بیرون
زهرا از اتاق خارج شد و کمی بعد به همراه روهام وارد اتاقم شد
_جانم خواهری؟
در حالی که سعی میکردم اشکم نریزد، گفتم:
-لطفا برو اسمم رو بنویس برای کربلا ،من باید تا ده روز دیگه کربلا باشم
_چشم عزیزم ،خودم میبرمت کربلا تو فقط زود خوب شو.منو دق دادی با این حال و روزت.۰وقتی زهرا خانم زنگ زد و گفت بی هوش شدی،خدا میدونع با چه سرعتی خودم رو رسوندم بهت.
مردم و زنده شدم تا اینجا.تو خوب شو خودم غلامتم و هرکاری بگی انجام میدم.
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را از روی صورتش پاک کردم و به زور لبخند زدم
_من خوبم نگرانم نباش.یکم دیگه استراحت کنم خوب میشم.
_میدونی امشب چه شبیه؟
گیج نگاهش کردم و به علامت منفی سر نکان دادم
_امشب شب یلداست ،خانم جون زنگ زد بریم پیشش ولی چون تو حالت خوب نبود قبول نکردم،خانم جون هم گفت من خودم میام اونجا حالا هم اگه اجازه بدی من برم دنبالش ،تو هم کمی استراحت کن و بعد پر انرژی پاشو کاراتو کن ،ان شاءالله همه چیز درست میشه
_باشه.چشم ،شما بفرما.
روهام پیشانی ام را بوسید و از اتاق خارج شد .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️🍄
🍄🌈🦋
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصت_هشتم
زهرا کنارم نشست و سرش را تخت گذاشت
-زود خوب شو روژان،این روزها من خیلی تنهام
دلم برای زهرا می سوخت او در همه این روزها حواسش به همه بود،به همه دلداری میداد ولی هیچ کس حواسش به او نبود.
زهرا برای کیانم عزیز بود.
_میخوای بریم امامزاده؟شاید حال هردومون خوب بشه
_ولی تو حالت خوب نی..
_خوبم، بریم اونجا بهترم میشم،بریم؟
_آقا روهام اگه بفهمه شما رو با این حالتون بردم بیرون...
_روهام تا برگرده دوسه ساعت طول میکشه،پاش آماده شو بریم
زهرا خوشحال از اتاق بیرون رفت.
تازه به یادآوردم که وقتی بی هوش شدم تو اتاق زهرا بودم و الان تو اتاق خودم هستم، حتما کار روهام بوده.طفلک برادرم!
به عکس دونفره مان با کیان چشم دوختم و زمزمه کردم
_بی معرفت ،حالا که تو نمیای من میام پیشت ،خودت گفتی قرارمون روز میلاد تو خیابون بین الحرمین ،من میام میدونم تو هم زیر قولت نمیزنی و حتما میای.
با تصور دوباره دیدنت حبه حبه قند تو دلم آب میشه زندگیم.
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جای گرفته بود راه افتاد و روی صورتم جاری شد.
دستی روی گونه ام کاشتم و از روی تخت برخواستم.
بوسه ای روی عکس کیان زدم و آماده شدم
چادرم را به سرم کردم و از خانه خارج شدم.
حال مساعدی نداشتم ولی بخاطر زهرا به راه افتادم.
زهرا از ساختمانشان بیرون آمد و دستم را گرفت
_خوبی؟روژان نگرانتم،حالت بدتر نشه؟
_نه عزیزم خوبم ،خیالت راحت فقط زحمت رانندگی با تو
_ای به چشم
چشمم به گنبد امامزاده افتاد اشک هایم جاری شد.
همچون کبوتری که بالش شکسته و زیر باران سرد زمستانی خیس آب شده و دنبال سرپناه میگردد ،بودم.
وارد امامزاده شدیم.
صحن امامزاده بخاطر اینکه وسط هفته بود،خلوت بود و چندتا زائر بیشتر نبود.
رفتم و روی پله نشستم.
نگاهم را گره زدم به شبکه های ضریح!
_سلام آقا،خوبی،منو یادتونه؟من بهترین لحضظات زندگیم رو کنار شما تجربه کردم.حالا ولی حالم خوش نیست،مردی که بخاطر رسیدن به او بارها به درخانه ات آمدم،چندوقتیه که خبری ازش نیست
آقا وقتی فکر میکنم ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمش نفسم می گیره ،این حس جدایی که تو وجودم افتاده نفسگیره آقا.
شما بگو چیکار کنم؟چیکارکنم این حس تلخ دست از سرم برداره.
آقا جان شما تعبیر خواب بلدید؟
خواب حرم رو دیدم،کیانم اومد با همون لبخند همیشگیش ،گفت بیا ،گفت قرارمون کربلا،آقا جان خوابم صادقه است مگه نه؟میخوام برم حتی اگر فقط یه خواب باشه حتی اگه همه بگن دیوونه ام .لطفا واسم دعا کن ،دعا کن با کیان برگردم.
من بدون خبر از کیان میمیرم،به خدا میمیرم
ازبس گریه و زاری کرده بودم دیگر نفسم بالا نمی آمد.
خداروشکر که حرم خلوت بود وگرنه حسابی جلب توجه میکردم.
لیوان آبی مقابلم قرارگرفت ،سرم را بالا آوردم و با زهرا روبه رو شدم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصت_نهم
زهرا لیوان را به دستم داد کنارم نشست.
_کیان برمیگرده روژان،بخاطر توهم که شده برمیگرده
به ضریح زل زدم و در دلم گفتم
_کاش بخاطر من برگرده،کاش
یک ساعتی را در امامزاده ماندیم و سپس به سمت خانه به راه افتادیم.
ماشین را مقابل درپارک کردم و با زهرا وهرد عمارت شدیم.
روهام عصبانی به سمتمان آمد
_میشه بگید کجا تشریف داشتید؟روژان گوشیت کو ؟صدبار زنگ زدم چرا جواب نمی دادی؟
لبم راله دندان گرفتم و آهسته لب زدم
_ببخشید سایلنت بود.
روهام با شنیدن حرفم عصبانی شد و به زهرا توپید
_شما گوشیتون کجا بود؟نکنه گوشی شما هم سایلنت بوده و شاید چون من زنگ زدم قابل ندونستید جواب بدید !
زهرا با صدایی که از بغض میلرزید،گفت:
_گوشیم خونه جامونده بود
با اتمام حرفش در حالی که اشکش درآمده بود ببخشیدی گفت ورفت.
با دیدن اشک زهرا،ناراحت شدم و به روهام توپیدم
_همش تقصیر من احمق بود،چرا با زهرا اینجوری حرف میزنی،تو چطور عاشقی هستی که مواخذه اش میکنی، هان !
_بس کن روژان ،میدونی چه حالی شدم وقتی دیدم تو خونه نیستی و صدبارزنگ زدم و جواب ندادی.به زهرا هم زنگ زدم جواب نداد نگران شدم فکر کردم بلایی سرت اومده و زهرا حرفی نمیزنه.
_بخاطر من بی فکر ،زهرا رو آزاردادی ،آقای عاشق برو از دلش دربیار وگرنه نه من نه تو!
_منو تهدید نکن.برم درخونه اشون چی بگم آخه.اصلا چطوری بگم میخوام با زهرا صحبت کنم.
گوشی را از داخل کیفم بیرون آوردم و شماره زهرا را گرفتم.بعد از چندین بوق صدای ناراحتش به گوشم رسید
_جانم ؟
گوشی را به دست روهام دادم
_معذرت می خوام
نایستادم تا به بقیه حرفهایشان گوش بدهم ،پاتندکردم و به سمت خانه رفتم.
در را که باز کردم ،هوای گرم و مطبوع خانه گونه های یخ زده ام را نوازش کرد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️🍄
🍄🌈🦋
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفتادم
چادرم را روی جالباسی جلو در گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم که با خانم جون روبه رو شدم
_سلام خانجونم
_سلام عزیزکم
خودم را به آغوشش انداختم و اشک ریختم
_میبینی خانجون چه بلایی سرم اومده چهل روز گذشته و من از کیانم بی خبرم .خانجون همه میگن حتما شهید شده وگرنه تا الان خبری ازش میومد ولی من میدونم دروغه،دروغه خانجون.
خانم جون مرا از خودش جدا کرد و اشک هایم را با همان دستهای چروکیده و نرمش پاک کرد.صندلی برایم کنارکشید
_بیا اینجا بشین قربونت برم.
روی صندلی نشستم،خانم جون هم مقابلم نشست و هردو دستم را با محبت کمی فشرد
_منم مطمئنم کیان زنده است ،امیدت رو از دست نده عزیزکم.
_خانجون چهل روزه یک چشمم اشکه و یک چشمم خون ،افکاری که مثل خوره به جونم میفتاد رو به کسی نگفتم ،خب راستش کسی نبود که بگم ،زهرای طفلک که انقدر درگیر خونه بود که نمیتونست بشینه پای حرف من .روهام بود ولی اون مرده چه میفهمه من چی میکشم.
مامان هم که از وقتی فهمیده پاشو تو یک کفش کرده که غیابی طلاق بگیر ،اصلا نمیتونم بگم چه حالی دارم چون درک نمیکنه،باباهم هربار میاد به دیدنم باغصه نگاهم میکنه و غمگینتر از قبل برمیگرده .خانجون فقط شما میتونید منو درک کنید فقط شمایید که میگید که امیدوارباشم.
خانم جان دستم را نوازش کرد
_من که نمردم عزیزکم،به خودم بگو چه حالی داری ،بگو مادرجون بزار خالی بشی.بگو دخترکم.
سرم را روی دستم گذاشتم و با گریه گفتم
_بعضی شب ها از ترس اینکه خواب شهادت و یا اسارتش رو نبینم تا صبح نمیخوابیدم .
خانجون بعضی وقتها احساس میکنم ،دیوارهای خونه دارن به هم نزدیک میشن و راه نفسم رو میبندند.
هرگوشه خونه رو که نگاه میکنم کیان رو میبینم که با لبخند نگام میکنه.
خانجون تا میرم سمتش محو میشه و من می مونم و جای خالیش .
صدای گریه ام اوج گرفت و دیگر نتوانستم چیزی بگویم.
خانجون همانطور که سرم را نوازش میکرد،گفت:
_گریه کن عزیزم ،بزار خالی بشی عزیزکم،نزار غمباد بشه و تو دلت بمونه ،بهت حق میدم مادر ،مگه میشه معشوق نباشه و دلت به درد نیاد و برای دوریش زار نزنی.گریه کن مادر
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️🍄
🍄🌈🦋
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_دوم 🖇 #قسمت_صد_هفت
پنج قسمت جدید از رمان ناب روژان تقدیم نگاہ ھای مھربونتون☺️☘
✍🏻 #تلنگر💞🌱
وقتی اینـترنت قطع میشه مرتب ازهم
میپرسیم:
_اینترنت کی وصل میشه!؟
بعضیامـون چه ڪارایی میکنیم که اینترنت قطعشده!؟
چه کارایی میکنیم که زودتر زودتر وصل
بشه؟
اصلا آروم وقــرار نداریم...
آنقدر که منتظراتصالاینترنت هستیم
منتظــر امام عصـرمونم هستیم!؟
روزی چنــد بار از خودمون میپرسیم
راستی امام عصرمون کیمیاد!!!؟؟
چهکاراییکمک میکنه بهظهورشون!؟
چه کارایی مانعِ تعجیل در ظهور شونه!؟
اصلا این سوالا رو پرسیدیم از خودمون!!؟؟
و دوباره جز اینکه بگوییم شرمندهایم آقا
جان که حتی اندازهی اتصال به اینتـرنت
منتظر شما نیستیم!!😔✋🏻
#بهخودمونبیایم...
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#چادرانه🌻
و تــو اے بانُـو..!🦋
بـدان...☝️🏻
جنـگ و میݩ و تࢪڪش
همهاش بـهـانـھ بـود💣
#شهـید فقط خواسـت ثابـٺ ڪند
#چادࢪ دࢪ این سࢪزمین تابخـواهے فدایی دارد..
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
حدیث امروز🌱🕊
ساخت خودمون💖
کپی حرام❌پیگرد الهی دارد
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#چادرانه✨
خـدایا !
از تو میخواهمـ چادر مرا آنچنان
با چادر خاڪی جدهے ساداتــ
پیوند زنے ڪھ اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...🦋🍃
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌿🕊
میـــــدونـــــے چـــــرا امـــــام زمـــــاݩ ظـــــهور نمیڪـــــنہ؟!
یڪــــــــــ ڪــــلام چـــــوݩ مـــــن و ٺـــــو جامعـــــہ ے امـــــام زمانـــــے نـــــساختیم
هیــــــچ ڪـــــارێ نـــــمیخواد بڪـــــنے فـــــقط...✨
فـــــقط خـــــودتو درسٺــــــــــ ڪـــــݩ
دو ڪــــــــــلمہ : گـــــناه نڪـــــݩ🛑
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
حسن جان
اے ڪہ محبت تو شده بهترین عمل
آخرشبے ضریح تو را میڪنم بغل
پایین پات لحظہ بوسیدن ضریح
مردن براے ماشود احلے من العسل...
#دوشنبه_های_امام_حسنی
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#پروفایل_دخترونه😍
#بیو🍀
["🌱"]
دلم زیارت میخواهد ارباب😔
با این دل تنگم چه کنم؟🍃
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#پیش_زمینه🌸☘
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🍃💝زندگینامه امام جواد
علیه السلام💝🍃
🍃💚 امام نهم شیعیان 💚🍃
💖نام: محمّد
💖لقب: جواد، التقی
💖کنیه: ابو جعفر
💙نام پدر: علی بن موسی الرضا ع
❤️نام مادر: خیزران
💝روز ولادت(ه ق): 10 رجب سال 195 ه ق
💚مکان ولادت: مدینه-عربستان سعودی
💜مدت امامت(ه ق): 17 سال
💙مدت عمر(ه ق): 25 سال
💔روز شهادت(ه ق): آخر ذیقعده سال 220 ه ق
فرمانروایان زمان: معتصم
قاتل: بدست همسرش ؛
بدستور معتصم
💚محل دفن: کاظمین - عراق
💙فرزند پسر: 4
❤️فرزند دختر 4
💝مادر بزرگوار امام جواد علیه السلام (خیزران)؛ بانویی از خاندان ماریه قبطیّه ؛( یکی از همسران رسول خدا صلی الله علیه و آله) بود.
🍃💚یکی از دوهمسرحضرت جواد (علیه السلام) ام الفضل (علیه لعنه )دختر مأمون عباسی بود .
🍃💚حضرت جوادعلیه السلام در مدینه زندگی میکرد و دوبار بدستور خلیفه عباسی به بغداد مرکز حکومت عباسیان آمد
🍃💚بار اول به اجبار با دختر مامون ازدواج کردو بار آخر نیز در سال ۲۲۰ه ق به بغداد فرا خوانده شد که منجر بشهادت ایشان شد .
🍃💚امام جواد علیه السلام پس از شهادت در جوار پدر بزرگ خود امام موسی کاظم ع دفن گردید.
🍃💚حضرت جواد (علیه السلام ) از دختر مامون فرزندی نداشت و در پایان عمر نیز بدست همین ملعونه و بدستور معتصم مسموم وبشهادت رسید.
🍃💚حضرت امام محمد تقی همسر دیگری مشهور به ام ولد و به نام سمانه مغربیه داشت که از ایشان 4 پسر و 4 دختر بدنیا آمدند که امام هادی ع ؛ موسی مبرقع ع و حکیمه خاتون س از مشهورترین فرزندان آن حضرت هستند.
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرِ ماهِ حضرتِ خورشید:)✨!!
#استورے
#میلاد
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
اصـغر ای شهزادۀ نیکو لقا
ای دودست کوچکت
مشکل گشا
ای که نامت اصغر
اما اکبری
گرچه طفلی
لیک عین حیدری❤️
ميلاد كوچكترين سردار
كربلا مبارکــــــــَ باد 🌹
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
خونه تکونـی رو
از دلهامـون شـروع کنیم!
برای نو شدن
منتظرعیدنمـونیم
بایک
لبخند
بایک فکر مثبت
میشه کلی غبار رو
ازخیلی چیزا پاک کرد...
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
°•|☃|•° #کلام_نورانی✾͜͡♥️•
✨پیامبراکرم(ص)میفرمایند:
چه خوب فرزندانۍ هستند دختران
با حیا هرڪس یڪی ازآنہا را داشته
باشدخداوند آن دختر رابراےاو مانعی
دربرابر آتش دوزخ قرار مۍدهد.
#میزاݩ_الحڪمه_ج1
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314