🌸🌸ختم پنجم🌸🌸
💠 ختم_یک_جزء_از_قرآن_کریم
📖 به صورت صفحه ای
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
💢سلام وعرض ادب✋
ان شاءالله به یاری خداوند خواندن جز نهم قرآن را به نیت شادی روح شهید صاحب هدیه میکنیم به امام هادی(علیه السلام)
☑️سلامتی وتعجیل درظهورآقاصاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
☑️سلامتی رهبری عزیز
☑️شفای بیماران و ریشه کن شدن ویروس کرونا
☑️رفع مشکلات وگرفتاری ها
☑️شادی اموات ختم دهندگان
☑️سلامتی و حاجت روایی تک تک عزیزان
به صورت صفحه ای شروع میکنیم
❤️ جزء نهم: هدیه به امام هادی(علیه السلام)
﷽📖ص۱۶۲:خانم نازنین زینب✅
﷽📖ص۱۶۳:خانم نازنین زینب✅
﷽📖ص۱۶۴:خانم نازنین زینب✅
﷽📖ص۱۶۵:خانم نازنین زینب✅
﷽📖ص۱۶۶:خانم نازنین زینب✅
﷽📖ص۱۶۷:خانم آذری✅
﷽📖ص۱۶۸:خانم اصغری✅
﷽📖ص۱۶۹:خانم اصغری✅
﷽📖ص۱۷۰:خانم اصغری✅
﷽📖ص۱۷۱:خانم اصغری✅
﷽📖ص۱۷۲:خانم صحراگرد✅
﷽📖ص۱۷۳:خانم صحراگرد✅
﷽📖ص۱۷۴:خانم صحراگرد✅
﷽📖ص۱۷۵:خانم صحراگرد✅
﷽📖ص۱۷۶:یازینب✅
﷽📖ص۱۷۷:خانم خسروی✅
﷽📖ص۱۷۸:خانم خسروی✅
﷽📖ص۱۷۹:خانم خسروی✅
﷽📖ص۱۸۰:خانم خسروی✅
﷽📖ص۱۸۱:خانم خسروی✅
🌺جزء خوانی امروز تقدیم به امام هادی(علیه السلام) میشود🌺
🔵بزرگوارانی که تمایل ب شرکت دارند پیوی اطلاع بدهند تا صفحه مربوطه به نامشان ثبت شود
صفحه مورد نظرتون رو به این آیدی ارسال کنید
@yazahra4565
⭕️نکته صفحه ی مورد نظر درهمین روز باید خوانده شود.
❌حتما از قرآن عثمان طه استفاده شود.
باتشکر 🌹
التماس دعا🤲🏻
#ختم -قران
#ختم-پنجم
#جز-قرآن
#جز-نهم
#ختم -به-نیابت- از-شهدا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکه دارد هوس،کرببلا بسم الله
چله زیارت عاشورا
اولین روز چله رو هدیه میکنیم به پیامبرمهربانی ها(ص) و سردارشهیدسپهبدحاج قاسم سلیمانی
#زیارت-عاشورا
#اولین-روز
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
••|🌿💚|••
حرفقشنگ💫
دوستشمیگفت:
تویمدتۍکہعراقبود
وقتیمیخواستبہکربلابره
رویصورتشچفیہمیانداخت
ومیگفت:
اگربہنامحرمنگاهکنی؛راهشھادتبستہمیشہ...
#شھیدهادیذوالفقاری
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
کنکوری عزیز🤓
تواونقدر شجاع بودی که شروع کردی
واونقدر قوی بودی که ادامه دادی
پس لیاقت موفقیت رو داری🙃🌱باتوکل به خدا سرآزمون حاضرشو و مطمئن باش اونچه که صلاحت باشه رقم میخوره😎💪
#کنکور
💠 -|اگہمیخواۍرنگینڪمونباشے🌱!'
-|بایدتحملباࢪونروداشتہباشے🌸
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزشمار🗓
#استوری📱
#تولیدی📌
🗓28روز تا عید عاشقی🎉💓
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#دوڪلامحرفحساب
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔
#بهخودمونبیایم ...
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
#تصویری
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_پنج
#از_روزی_که_رفتی
امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد
مثل مهدی اش! آخر سالها منتظر بود
آیهاش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم
شدهای جان مادر!"
محمد کنار سایه نشسته بودوبالبخند به
مرد مضطرب مقابلش نگاه میکردآخر
معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه
مرد.
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به
سمتش رفت. دستش را در دست گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات
به اون مهمی و اونهمه شرایطسخت که
با مرگ دست و پنجه نرم میکردی اینهمه
اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانهاش
گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا بهخاطر یه زن گرفتن به این حال
و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن
دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
َ _والله منم از این حساب نمیبرم دیگه،
آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز
عروسی هم برای خودت رفته بودی
بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را
پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه خب
مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من
پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع
برگردم؛من احضاربشم برگشتم با
خداست!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_شش
#از_روزی_که_رفتی
همان دم بود که در محضر گشوده شد و
زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای
دخترکش گشود. "آه که دخترکش چقدر
زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را
دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد،
ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود
بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی
سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا
خانم سلام و خوش آمد گفت.
آیه که ازدر وارد شد ارمیا عطر حضورش
را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب
زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر
جوابش را داد. ارمیا اصلا َشکداشت که
آیه تا کنون درست و حسابی چهرهاش را
دیده باشد.
چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از
یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر
دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای
خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند. زینب هنوز هم
در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر
جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود...
لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛
کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از
سینهاش بیرون آمد.
میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی
زود!برای آیهاش باز هم بایدصبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات
چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر
زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده
بود.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻