یعنی اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی، "او تو را به خودش مشغول میکند".
یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری نمی شود، مثل یک جماد است. این انگشتر را که من به انگشتم می کنم، اگر روی طاقچه ای یا در جعبه ای بگذارم طوری نمی شود.
ولی نفس انسان جور دیگری است، همیشه باید او را #مشغول داشت؛ یعنی همیشه باید یک کاری داشته باشد که او را متمرکز کند و وادار به آن کار نماید
الّا اگر شما به او کار نداشته باشید، او شما را "به آنچه که دلش می خواهد" وادار می کند و آن وقت است که "دریچه خیال به روی انسان باز می شود"؛
در رختخواب فکر می کند، در بازار فکر می کند، همین طور خیال خیال خیال، و "همین #خیالات" است که انسان را به هزاران نوع گناه می کشاند...
📙 استاد مطهری، تعلیم و تربیت در اسلام، ص278
پس در بحث کنترل ذهن
یکی از موارد اساسی کنترل خیال هست
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_شش
زهرا با صدای آرامی گفت: امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره!
احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: اگه سر لج بیفته چی؟
خون منه که ریخته میشه!
غفار: ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی سر و صدا؟
کمال که با بی میلی سر تکان داد، اشکهای زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد.
صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاد عقد شبانه ی زهره را
زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد.
هنوز دو سال از خون بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون بس بود. خون بس پسر خاله اش را به خانه آورد. آنقدر
به زهرا سخت گرفته و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله اش شرط کرده بود حتما خون بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله ای که هیچ گاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد.
بعد از مرگ او بود که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد.
تمام نخلستانها را پدر زهرا و برادر هایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده.
حاج علی زهرا را از آن روزها نجات داد: دوست نداری بری به اونجا؟
زهرا خانوم لبخند تلخی زد: بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم.رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد،
گفت: مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم.
آیه: مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون.
رها: دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_هفت
آیه آهی کشید: هنوز مشکل دارن؟
رها شانه ای بالا انداخت: نمیدونم.میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان.
آیه سری به تایید تکان داد و گفت: آره. از اول هم با سایه راحت تر بود.
مهدی چطوره؟مادرشو میبینه؟
رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم.
آیه: آخه چرا؟
رها: رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش.
آیه: زن دوم رامین چی شد؟
رها: اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟
آیه: معصومه بد تقاص پس زدن بچشو پس داد.
رها: کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟
آیه: مهدی رو دوست داری؟
رها: سوالایی میپرسیا!مهدی، جوِن منه! گاهی محسن حسودیش میشه
آیه: حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟
رها: خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدا بیامرزه دکتر صدر رو.
آیه خدا بیامرزی گفت و رها ادامه داد: تو چکار میکنی استاد؟هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟
آیه: تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها بی پرواتر میشن
و معلم و استاد بی ارزش تر. احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_هشت
رها خندید: تقصیر ما پدر مادراست که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه هامون اون قدر افراطی
محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام یک مساله ی متقابله!
آیه: اینو باهات موافقم خانوم دکتر!
رها دوباره خندید: اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد!راه نداره!
آیه گفت: پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنون روبالکن، بچه هارو هم بگو دیگه بخوابن.
رها بلند شد: چشم خواهر بزرگه.
آیه: بی بلا خواهر کوچیکه!
رها لبخندی زد و با دو استکان چای به لیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد:
خلوت کردین لیلی مجنون!
حاج علی: تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدر زن فروش؟
رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت:
حالا چرا پدر زن فروش؟
حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم.
منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت!
رها گفت: تازه آقا مسیح نیومده!وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟
حاج علی پرسید: مسیح رسید بابا جان؟
رها سرش را تکان داد: قبل اومدن ما رسید.
حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: پس بریم بخوابیم که صبح زود اینجاست!
زهرا خانوم تصحیح کرد: حلیم به دست اینجاست.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻