من این را وسط صحن آزادی فهمیدم ...
همانجا که همهی زائرانت را یکجا بغل کرده بودی و آغوشت باز هم جا داشت!
من وسط صحن آزادیِ تو فهمیدم؛
برای رسیدن به آزادی ؛
باید شبیه تو آنقدر بزرگ شوم، که قلبم برای همه جا داشته باشد ...
همــــه ؛
حتی آنان که میگزند و میگذارند و میروند ...
باید راضی بود، تا آزاد شد...
#امام_رضا
#قرارخوبان
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🏴السلام علیک یاضامن اهو🥀 سلاااااممم خدمت به همه رفقای جان😍🤭 مثل همیشه برای اون دسته از دوستانی ک
سلام علیکم رفقآ✋🏻
امشب ساعت ²¹:³⁰ منتظر اعلام برنده ها باشید 😉🖤
#امام_رضا
#ساخت_خودمون✌️🏻
دل من گم شده گر پیدا شد!🖤
بسپارید امانات رضا ؏
برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
#شهادت_امام_رضا
#ساخت_خودمون😌
دیشب پدر،بلیط به مشهد خریده بود...
این بار هشتم است که از خواب میپرم🙂🌿
برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🏴السلام علیک یاضامن اهو🥀 سلاااااممم خدمت به همه رفقای جان😍🤭 مثل همیشه برای اون دسته از دوستانی ک
«کد ²¹»
#مسابقه_امام_رضایی 🦋
به نام خداوند بخشنده مهربان
دلم را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش را به تو نشان دهد ... تا شاید دفتر
قلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را بخوانی .
پس برایت می نویسم ; آری خیلی دلم می خواست با تو بودم ، در میان ابر ها ،
پیش خدا بودم . نمیدانی که چقدر برایت دلتنگم . اشک هایم در فراقت سرازیر است
ای امام مهربانم . می خواهم با تو صحبت کنم ، اما با چه زبانی ؟! با این زبانم که
پر از گناه است ... نه نمی توانم ! چگونه می شود مهمان آسمان باشم و با زبان
زمینی خود صحبت کنم . نمی دانم چه کنم ؟ پس با زبان کودکی ام برایت می نویسم
چرا که به آسمان نزدیک تر است . وقتی کوچک تر بودم مادرم همیشه از تو می
گفت ; از خوبی هایت ، از مهربانی هایت ، و باالخره از ضمانتت برای آهو ...
من از تو فقط همین ها را به یادگار دارم . هر صبح تصویر بارگاه ملکوتی ات را
می نگرم تا شاید تو هم به من نظری کنی . چقدر دلم برای حضور در حرمت تنگ
است ...
آمده ام ، آمدم ای شاه پناهم بده ...
خط امانی ز گناهم بده ...
ای حرمت ملجا درماندگان ...
دور مران از در و راهم بده ...
الیق وصل تو که من نیستم...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
رضا جان...
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
سلام علیکم و رحمت الله دوستان ✋🏻🌸
از این به بعد ان شاالله مبحث کنترل ذهن در مسیر تقرب به خدا روز های پنجشنبه و جمعه و همچنین روزهای تعطیل رسمی توی کانال بارگذاری نمیشه و همچنین از شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ¹⁰:⁰⁰ تا ¹⁰:³⁰ این مبحث توی کانال گذاشته میشه 😍😎
ممنونم از همراهی همیشگیتون🍂
ما رو به دوستاتون هم معرفی کنید😉🍃
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام علیکم و رحمت الله دوستان ✋🏻🌸 از این به بعد ان شاالله مبحث کنترل ذهن در مسیر تقرب به خدا روز های
مهلت ارسال آثار برای من و همچنین سین زنی دیگه تموم شد رفقا 🌸
من از تعداد سین هاتون عکس میگیرم که بعدش شک و شبهه ای به وجود نیاد☺️🍃
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
مهلت ارسال آثار برای من و همچنین سین زنی دیگه تموم شد رفقا 🌸 من از تعداد سین هاتون عکس میگیرم که بعد
سه تا آثار هایی که بیشترین سین خوردن تعداد سین هاشون با هم برابره🤦🏻♀😅
پس قرعه کشی میکنم و فیلمش رو توی کانال میذارم 🌸
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_پنج
صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا چطوره؟ حاج آقا؟حاج خانوم؟
تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن داری؟
آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟
زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید.
رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه.
بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟
آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد: احسان رو
یادته؟پسر شیوا و امیر؟
آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید.
رها گفت: احسان دکتر شده!الانم داره تخصص گوارش میخونه.
آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص.
رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت.
آیه گفت: مطمئنی؟
زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان.
رها کمکش کرد به اتاق برود.
آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم.
چرا نمیخوابی آخه؟
زینب به گریه افتاد و هق هق میکرد.
احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد:
رهایی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_شش
رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه.
رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت داری؟
احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرام بخش میاد.
احسان رفت و کنار صدرا نشست.
همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است.همه منتظر آیه بودند. آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز
کرده ارمیا و عزیز دِل سیدمهدی.
آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست.
آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم.
رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟زینب چرا اینجوری شده؟
آیه آه کشید: نمیدونم چی شده اما هر چی هست بخاطر حرفای محمدصادقه.
مهدی گفت: میدونستم اذیتش میکنه!لعنتی!
نگاه آیه و رها و صدرا روی مهدی نشست. صدرا پرسید: تو چیزی میدونی؟
مهدی نگاهی به محسن کرد. انگار دو دل بودند. آیه گفت: اگه چیزی میدونید بگید.
محسن گفت: اون روز که خونتون بودیم اتفاق افتاد.
آیه هفته قبل را به یاد داشت. زینب به بهانه درس، از اتاقش بیرون نیامده بود.
رها محتاطانه پرسید: خب؟
مهدی: ایلیا شنید که دعوا میکردن.
آیه: نفهمید چرا دعوا میکردن؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_هفت
محسن: چون ما اونجا بودیم!
نگاه متعجب جمع را که روی خود دید، اضافه کرد: میگفت جلوی مهدی نباشه و باهاش حرف نزنه و اینکه زیادی با هم صمیمی هستن.
رها پرسید: زینب چی گفت؟ نگفت که مهدی برادرشه؟
مهدی اخم کرد و سرش را پایین گرفت: نه.
محمدصادق نمیدونه. بخاطر همین همش اذیتش میکنه.
رها از آیه پرسید: مگه مریم اینا نمیدونن تو مهدی رو شیر دادی؟
آیه به یاد آورد...
مهدی تقریبا یک ساله بود. آیه زینب کوچکش را در آغوش داشت. زینب شیر میخورد و نگاه حسرت بار مهدی به آغوش آیه، دل آیه را لرزاند.
رها سعی میکرد مهدی را مشغول کند، اما مهدی با بغض به آغوش رها رفت و نگاهش به آغوش آیه ماند.
زینب که به خواب رفت، آیه مهدی را در آغوش گرفت، مهدی نگاهش رنگ گرفت.
یک سال مهدی شریک شیر خوردن زینب بود اما چون همیشه مهدی همراه محسن یا صدرا بود، مریم و مسیح از جریان خواهر برادری آنها
خبر نداشتند.
آیه: هیچ وقت موردی پیش نیومده بود که بگیم. اما چرا زینب بهش نگفت؟
مهدی جوابش را داد: گفت کار من جوریه که با دکتر و بیمار مرد در ارتباطم!حالا اگه اینجوریه، بعدا بدتر میشه. میگفت هر وقت با این موضوع کنار بیاد، بهش میگم. اون حتی از اینکه با من حرف بزنه منعش کرده.
صدرا اخم کرد: ارمیا چی میگه؟
آیه نگاهش را متوجه صدرا کرد. نگاهی که هیچ گاه به چشمان مردی دوخته نشد جز محارمش.
نگاهش جایی حوالی صدرا بود: امروز .....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_هشت
محمدصادق میومد. به من گفت زینب رو ببرم تا خودش و سیدمحمد این جریان رو تموم کنن.
محسن گفت: زینب اگه میدیدش، دوباره دلش براش میسوخت و ادامه میداد.
رها شاکی گفت: شما این همه وقت این چیزا رو میدونستید و به ما نگفتید؟ منظورت چیه که دلش میسوخت؟
محسن: زینب تو رودربایستی قبول کرد بیان.
وقتی هم حرف زدن، صادق کلی عز و جز کرد که سالهاست دوستت دارم و حق من نیست که بهم
فرصت ندی. گفته بود چند وقت نامزد کنیم، تا منو بهتر بشناسی.
مهدی ادامه داد: زینب هم دلش سوخت و قبول کرد. بعدشم که صادق هی میگفت اگه نامزدی رو بهم بزنی آبروت میره و مثل یک زن مطلقه ای
برای مردم. زینب میترسید از اینکه آبروی شما بره.
محسن گفت: صادق همش گولش میزنه.
آیه دستش را روی سرش گذاشت. دخترکش آنقدر دلش سوخت که دلش را خاکستر کرد...
صدای زنگ تلفن بلند شد. همه نگاه ها روی احسان رفت. با عذر خواهی جواب داد و بلند شد: ببخشید باید برم بیمارستان.
صدرا دستش را فشرد و گفت: به حرف هایی که زدیم فکر کن!
احسان با لبخند سری به تایید تکان داد و با همه خداحافظی کرد و رفت.
دوباره صدای زنگ تلفن و آیه ای که گفت:
ارمیاست...
***
سید محمد، محمدصادق را به دیوار کوبید. آرنج دست راستش را روی گلویش گذاشت و غرید: تو چه غلطی کردی؟
محمدصادق در حالی که سعی میکرد دست سیدمحمد را پس بزند گفت:
دستت رو بکش عقب! فکر نکن زورت زیاده، احترامتو نگه داشتم.
سیدمحمد پوزخند زد و در حالی که رهایش میکرد گفت: احترام نگه داشتی؟ امانت برادرم خون گریه میکنه! کدوم احترام؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
#امام_رضا
#ساخت_خودمون😎
اربعین کرب وبلایی نشدم اما کاش
آخࢪ ماه صفر زائر مشهد باشم🥀
برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
بر فرش حرم گرد و غباریم و نشستیم
ما را نتکانی ... نتکانی ... نتکانی ...
ای حرمت ملجاء درماندگان
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه است؟!
گفت : آنقدر که بگویی،
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314