eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی کردن مثل گذشتھ همون نتایجِ گذشتھ رو میدھ؛ برایِ رشد و شکوفا شدن، باید سبک زندگیتون رو تغییر بدید !👩🏻‍🎓🌸 °•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
•°♥︎°• خنده ات طرح لطیفی است که دیدن دارد(:! 💜⃟☂¦⇢ ⁦🌿⁩⃟👒¦↫ برای کپی لوگو حذف نشود❌ •☘⃝⃡❥•↝@yazainab314
‌🌧💦 باران كه شروع مى‌شد ؛ مولاعلی‌ (ع) زيرِ باران مى‌ايستادند تا جايى كه سر؛ ريش و لباسشان خيس مى‌شد! كسى عرض كرد؛ اى اميرالمومنين به سر پناهى برويد پاسخ فرمودند: اين آبى است كه از نزديكى‌هاى عرش آمده..! | اصولِ‌كافى؛ ج٨؛ ص٢٤٠ | ♥️ :) シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
توصیه هایی به بسیجیان به گفته حاج قاسم シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شهدا بیاموزیم ✅یکی از دوستان شهید هادی می گفت: در یکی از واحدهای جبهه، در یک اتاق خلوت با ابراهیم صحبت می‌کردم. بحث در مورد مسائل جبهه و جنگ بود. کمی بعد صحبت به مسائل شخصی کشیده شد. ابراهیم گفت: پاشو برویم بیرون پیش بچه ها، اینجا چراغ بیت المال به خاطر ما روشن است و ما هم مشغول صحبت شخصی شده ایم و... ✅در راهرو لامپ‌هایی داشتیم که شب هم روشن بود. هادی ذوالفقاری آنجا در سرما می‌نشست و درس می‌خواند. وقتی به او می‌گفتیم که چرا اینجا درس می‌خوانی؟! می‌گفت: من این درس را برای خودم می‌خوانم، درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود استفاده کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را بدست آورد که آرزوی همه زندگی اش بود. دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و دل شکسته به خواب رفت. مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش پیچید. صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: این رو بخاطر اشکهای امروز دخترم زدم. ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: این بخاطر تهمتی بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچ وقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم. من هیچ وقت چشم از دخترم برنداشتم. محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم واندوه بود. دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: شرمندمون کردی! محمدصادق از خواب پرید. صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود. عرق روی تمام تنش نشسته بود. مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانه اش، از بی پروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!.... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم کُفو زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم. بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از ِگله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب... زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب های مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادرا پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای .... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻