🌸🍃﷽🌸🍃
🔻برکاتِ آسمان و زمین🔻
بعضیها سوال میکنند:
⁉️ آیا با گناهانِ ما، سیل و زلزله و بلایای طبیعی و... میاد؟؟!🤔
جواب: 👈 این عالم، یک مجموعهی بزرگ از اجزاء مختلف هست، که همهشون به هم وابستهاند.🌍☀️⛅️
انسان هم یک جزءِ کوچک، از این عالمِ به این بزرگی است.👤
✅️ اگر انسان، رفتارش و حرکاتش، سازگار و همسو با اجزاء دیگهی عالم باشه، اونها هم با انسان سازگار می شن... و برکاتِ آسمان و زمین بسوی او سرازیر میشه.😇
❌ ولی اگر انسان بنای ناسازگاری بزاره، همهی عالم باهاش ناسازگار و سختگیر میشن.😠
قرآن کریم میفرماید:
اگر ایمان و عملِ شما انسانها درست بشه، برکاتِ آسمان و زمین هم بر شما نازل میشه.👇
🕋 وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ اَلْقُریٰ آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا، لَفَتَحْنٰا عَلَیْهِمْ بَرَکٰاتٍ مِنَ اَلسَّمٰاءِ وَ اَلْأَرْضِ، وَلٰکِنْ کَذَّبُوا، فَأَخَذْنٰاهُمْ بِمٰا کٰانُوا یَکْسِبُونَ (اعراف/96)
💢 اگر مردمِ شهرها و آبادیها، ایمان آورده و تقوا پیشه کرده بودند، قطعاً درهایِ برکاتِ آسمان و زمین را بر آنان میگشودیم؛
💢 ولی آنها آیاتِ ما را تکذیب کردند.
💢 پس ما هم به خاطرِ عملکردشان، آنان را با قهرِ خود گرفتار کردیم.
آمَنُوا وَ اِتَّقَوْا 👈 یعنی ایمان و تقوا، درهای برکاتِ آسمان و زمین رو باز می کنه.
وَلٰکِنْ کَذَّبُوا 👈 از اون طرف، تکذیبِ آیاتِ الهی، غفلت، گناه و بیخبری، درهای خیر رو به روی انسان میبنده.
بما كانُوا يَكْسِبُونَ 👈 بستن و گشايش، در اختيارِ خداست، امّا عاملِ محروميّتها و مشكلات، عملكردِ خود ما انسانهاست.
✅️ بیتقوایی، تقدیرِ ما رو تغییر میده.
☜ اگر تو زندگیها برکت نیست..
☜ اگر تو درآمدها خیر و برکت نیست..
☜ اگر هوای خوب، بارندگیِ خوب، آب و خاکِ سالم و ... نداریم..
☜ اگر گرفتارِ بسیاری از مشکلاتِ زیستمحیطی هستیم..
☜ اگر آسمون و زمین با ما سر جنگ دارند،
☜ اگر و اگر و اگر..
☝️ یکی از دلایلش گناهانِ ماست. جدّی بگیریم.
‼️ چون طبق قرآن، آسمون و زمین، و بلکه همهی عالم شعور دارند، و تسبیح خدا رو میگن: یُسَبِّحُ لِلهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِی الْأَرْضِِ (جمعه/1)
🔕 پس با گناهانِ ما، قهرشون می گیره، و بنای ناسازگاری میذارن، و برکاتشون رو از ما دریغ میکنند.
شاید کرونا 🦠 هم انتقامِ طبیعت از انسان باشه. اندکی تفکرِ لطفاً🤔
#درمحضرقرآن
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
لبیک یازهرا سلام الله علیه:
#عرض_ارادت
🤚🏻السلام علیک یا نور الله الذی یهتدی به المهتدون
🦋به خراسان ببری یا نبری حرفی نیست
🦋تو نگیر از منِ دلخسته « رضا (ع) گفتن » را
🌹 سلام و صلوات به نیابت از جمیع شهداء
و رفتگان به محضر آقاعلی بن موسی
الرضا علیه السلام به نیت تعجیل فرج
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ
🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَج بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ویک
آدرس حانان،
عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش میخواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک میگشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود.
طوری که حانان نفهمد،
چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید.
هیچ بهانهای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری میکرد که حانان مشکوک شود.
پارک کرد و ترمز دستی را کشید:
- بفرمایید آقا!
حانان پیاده شد ،
و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد.
عباس شیشه را پایین کشید:
- امری داشتین آقا؟
- بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم.
- چشم.
حانان که رفت،
عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب میکرد
بیسیم زد به حسین:
- رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمیدونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمیرسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟
بخاطر نوری که به در شیشهای ساختمان میتابید، عباس تنها میتوانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده.
حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید:
- ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟!
عباس منظور حسین را فهمید.
خندهاش گرفت:
- راست میگین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... !
بطری آبش را که به نیمه رسیده بود ،
از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر میجنبید، میتوانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد.
دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد.
اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد.
از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم میکرد.
وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت.
اول از همه، آبسرد کن را دید ،
که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانیاش را میگرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد.
بطری آرامآرام پر میشد ،
و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگتر میشد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد.
عباس نفس راحتی کشید ،
و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ودو
***
حانان با دستمالی پارچهای عرق از پیشانیاش گرفت
و پرسید:
- این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟
عباس کولر را روشن کرد و استارت زد.
کمی فکر کرد و گفت:
- بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم.
- خوبه. منو ببر اونجا.
- چشم آقا.
و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود
و سر آخر هم فهمیده بودند ،
حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر،
حانان سفارش رستوران داده بود!
عباس میتوانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالیاش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از اینهاست.
جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت:
- من میرم یه جای پارک پیدا میکنم و منتظرتون میمونم تا بیاید.
حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمکراننده:
- نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم.
- چشم.
حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین:
- حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟
حسین جواب داد:
- خب حتما دستفرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش!
عباس کمی نگران بود:
- نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟
- جلوش سوتی ندادی که؟
- نه. هرچی فکر میکنم یادم نمیآد خرابکاریای کرده باشم.
- ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم میدونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمیخوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من میخوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلیها مرتبطه!
- چشم حاج آقا. حواسم هست.
در آینه ماشین دستی به موهایش کشید ،
و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد،
هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معدهاش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده.
حانان را زود پیدا کرد.
پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند.
عباس مقابل حانان نشست و گفت:
- درخدمتم آقا.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وسه
حانان گفت:
- کدوم غذاش بهتره؟
عباس شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. من تاحالا اینجا نیومدم؛ ولی به بریونیهاش معروفه.
حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد:
-میخوام یکم درباره خودت بدونم.
- درباره من؟
- آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟
- بیست و پنج سال آقا.
- دانشگاه هم رفتی؟
عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید:
- من فوقلیسانس آیتی دارم؛ ولی کار پیدا نمیشه که آقا. این آقازادهها همهشون با پارتی کار پیدا میکنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بیکلاه مونده و اومدیم مسافرکشی.
- پس بچه درسخون هم هستی؟
- بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بیخیالش شدم.
- ازدواج کردی؟
- نه بابا. کی به یکی مثل من زن میده آخه؟
- اگه کاری که میگم رو درست انجام بدی انقدر گیرت میآد که زندگیت سر و سامون بگیره.
عباس محجوبانه لبخند زد:
- خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟
و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود.
حانان از جا بلند شد و گفت:
- اگه میخوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کمکم غذا رو میآرن. بعدش برات توضیح میدم.
عباس از خدا خواسته از جا بلند شد ،
و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک میکرد.
نشست پشت میز و گفت:
- خب، نگفتین کاری که میخواید چیه؟
حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید:
- کار خاصی نیست. من فردا از ایران میرم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچههای شهر رو خوب بلدی. میخوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات میریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات میریزه.
عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت:
- دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم!
حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند،
لبخند زد:
- اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت میآد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟
عباس با تاسف سر تکان داد:
- آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیکترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وچهار
حانان چند جرعه از دوغ کنار دستش را نوشید و نفس عمیق کشید:
- ببین، راستش دوست من یه فعال مدنیه. این روزا هم درگیر کارهای انتخاباته. برای برگزاری میتینگها و مراسمهاشون، احتیاج به یه راننده دارن که وسایل و اینجور چیزها رو ببره و بیاره. البته، ممکنه لازم بشه بخوان افراد رو هم ببرن اینور و اونور. در اون صورت، یا خودت اگه میتونی یه ون یا مینیبوس باید اجاره کنی، یا یه راننده ون و اینجور چیزا پیدا کنی. پولتم میگیری. قبوله؟
چشمان عباس درخشیدند:
- معلومه آقا! وقتی پولم رو بگیرم همه چیز حله!
حانان لبخندی از سر رضایت زد:
- خوبه. فعلا نارهارت رو بخور، عصر هم باید برسونیم جایی.
عباس سرش را خم کرد:
- چشم.
***
کمیل موتور را روی جک گذاشت و خیره ماند به ماشین سارا که جلوی در باغ پارک شد. با این که درختهای اطراف پوشش خوبی برای کمیل میساختند، باز هم ترجیح داد چراغ موتور را خاموش کند.
با خودش فکر کرد ،
چقدر خوب شد با موتور دنبال سارا رفت و ماشین را نیاورد؛ ماشین دست و پا گیر میشد. سرش از خستگی درد میکرد اما باید سر پا میماند.
سارا از ماشین پیاده شد ،
و در باغ را باز کرد. باغ تر و تمیزی به نظر میرسید.
وقتی سارا ماشینش را داخل باغ برد،
کمیل با حسین ارتباط گرفت:
- سلام حاجی. توی راه دوبار ماشینش رو عوض کرد. الانم رفته توی یه باغ اطراف شهر. نمیدونم بیرون میآد یا نه؟ درضمن نمیدونم غیر از سارا کسی داخل باغ هست یا نه؟
حسین بعد از کمی درنگ گفت:
- فعلا اونجا باش و یه دوری هم اطراف باغ بزن ببین چطوریه. حواست باشه نیاد بیرون. منم ببینم اگه بشه یه نیروی کمکی بفرستم برات، چون ممکنه نتونی خوب باغ رو پوشش بدی. درضمن همین الان موقعیتش رو بفرست برام.
- چشم. دستتون درد نکنه. فقط اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟
- آره. همونطور که حدس میزدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه! پس حواست باشه کمیل جان. این دفعه گمش کنیم دیگه معلوم نیست گیرش بیاریم.
- چشم. حواسم هست.
سردرد کمیل شدیدتر شده بود؛
اما باید با آن میساخت. یک مسکن از جیبش در آورد و آن را بدون آب قورت داد. با موبایلش چند عکس از باغ گرفت. نگران بود که مبادا باغ در دیگری داشته باشد و سارا بازهم در برود. باید میرفت و به اطراف باغ نگاهی میانداخت؛ اما نمیتوانست در اصلی را رها کند. منتظر ماند تا نیروی کمکی برسد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━