eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈هرگز نگو: فلانی هم هر وقت کاری داشته باشه فقط ما را می شناسه ! 👌بلکه بگو: الحمدلله که الله متعال به من توفیق برطرف کردن نیازهای مردم را عنایت فرموده است. 🌺رسول الله فرمودند: محبوبترین مردم در نزد الله کسانی هستند که برای مردم پر سودترین باشند 🎙 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️موضوع: دنیای آباد با آخرت آباد همراه است... سخنران استاددانشمند 🎤 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌✅کانال استاد دانشمند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️امام حسن (ع) در مجازات خطا كار شتاب مكن و ميان خطا ومجازات، راهى براى عذرخواهى قرار ده. 📖بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 113 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
شهیدی که بعد از شهادتش امام رضا(ع) او را طلبید شهید حسین غنیمت‌پور در۱۰ فروردین سال ۴۱ در تهران دیده به جهان گشود. وقتی از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد. مدت ۳۰ ماه در گردان کربلا به‌عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشانی کرد. در عملیات‌های کربلای۴، کربلای۵ و والفجر ۸ هم حضور داشت.۲۴دی‌ماه سال ۶۵ در منطقه «شلمچه» ترکش خمپاره‌ای در قلب حسین فرو رفت و او که فرمانده گردان کربلا بود را به شهادت رساندپیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام گرفت پدر شهید گفت : هر بار که از جبهه برمی‌گشت اول به مشهد می‌رفت،بعد به خانه می‌آمد. یک بار از او پرسیدم:حکایت چیه که این قدر زیارت امام رضا می‌ری؟ گفت: حاجت مهمی دارم، ولی عجیبه که پام به حرم می‌رسه آروم می‌شم بعد از شهادتش، ۱۵ روز همه جای تهران دنبال جنازه گشتیم، اما پیدا نشد. از طرف بنیاد شهید تماس گرفتند و گفتند: جنازه شهیدتون توی مشهده با تعجب پرسیدم: شهید ما چطوری به اون‌جا رسید؟ گفتند:امروز شهدا رو دور حرم امام رضا طواف دادیم. کسی به استقبال شهید شما نیامده بود. ناچار کفن رو باز کردیم و اسم و آدرس شما رو توی جیبش پیدا کردیم. 🌷یاد شهدا با صلوات کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت دستی به صورتش کشید و گفت: - نه، خواب نبودم. کارِت رو بگو! امید: گزارش پزشکی قانونی آماده‌ست.درضمن، از بالا دائم دارن گزارش می‌خوان. نه که رسانه‌ای هم شده، خودشونم تحت فشارن. حسین دلش می‌خواست داد بزند ، و بگوید خودش هم نمی‌داند چه خاکی به سرش بریزد، ولی دادش هنوز به نیمه گلو نرسیده بود که قورتش داد و آه کشید: - باشه... بگو داریم پیگیری می‌کنیم. امید پرونده‌ای را مقابل حسین گذاشت. حسین با نگاهی گنگ و گیج پرونده را جلوتر کشید و باز کرد. چشمان امید به سمت تصاویر دوربین‌های شهری چرخید و گفت: - خداوکیلی خیلی زرنگن. تظاهرات رو کشوندن توی خیابونای مرکز شهر، نه که خیابوناش باریک و شلوغه، با چهارنفر آدمم بند میاد. تازه، اون طرفا یه ترقه در کنی صداش تو کل اصفهان می‌پیچه. حسین هنوز نگاهش به پرونده بود. فقط سرش را تکان داد. امید دو لیوان کاغذی برداشت و از فلاسک برای خودش و حسین چای ریخت. همزمان، حرفش را پی گرفت: - تهران رو دیدین آقا؟ واقعا شلوغ شده بود. تو چندتا از خیابونا حسابی بزن‌بزن شده. اینا واقعاً فکر می‌کنن قراره حکومت عوض بشه! یه بنده خدایی هم توی بیانیه‌ش گفته بود اتفاقات اخیر من رو یاد روزهای انقلاب انداخت! حسین با شنیدن جمله آخر ، سر بلند کرد و پوزخند زد؛ روزهای انقلاب کجا و روزهای فتنه کجا؟ زمستان پنجاه و هفت، دیگر اعتراضات مردم به شاه مختص پایتخت و خیابان‌های مرکزی نبود. از تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها، از تمام شهرها و روستاها، صدای الله‌اکبر می‌آمد. و اگر جنبش سبز هم می‌توانست ، تمام ایران را – و نه فقط شهرهای مهم را – به اعتراض وا دارد، می‌توانست داعیه تغییر حکومت داشته باشد. حسین خوب به یاد می‌آورد، یک صبح زمستانی در سال پنجاه و هفت، به نیت تظاهرات علیه شاه قدم از خانه بیرون گذاشت و به سر کوچه‌شان که رسید، با جمعیت انبوه مردم مواجه شد. خانه‌شان آن روزها ، در یکی از محله‌های حاشیه شهر بود؛ انقدر حاشیه‌ای که حتی از دید عده‌ای روستا به شمار می‌آمد. انتظار نداشت در محله محروم و دورافتاده‌شان هم کسی به خیابان بیاید؛ اما آمده بودند. اینطور که دهان به دهان می‌شنید، گویا جمعیت راهپیمایی را از خیلی دورتر شروع کرده بود؛ از یکی از روستاهای اطراف اصفهان. جمعیت، متراکم و پشت به پشت هم، تا خودِ میدان امام را پیاده رفتند و شعارِ مرگ بر شاه دادند. آن روز حسین وقتی به خانه برگشت، برادر کوچکش را همراه بچه‌ها درحال بازی دیده و وقتی از بازی‌شان پرسیده بود، با شیطنتی کودکانه گفته بودند: - داریم تظاهرات‌بازی می‌کنیم! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت گویا تظاهرات بر علیه شاه ، انقدر رواج داشت که راهش را به بازی کودکان هم باز کرده بود! برادر کوچکش دست دراز کرده بود ، به سمت یکی از بچه‌های درشت‌هیکل‌تر و گفته بود: - اون مثلا ساواکیه! می‌خواد بیاد ما رو بزنه! و ریز خندید و ادامه داد: - ولی نمی‌تونه، ما فرار می‌کنیم! و جیغ‌کشان دویدند برای ادامه بازی کودکانه‌شان. مشت‌های کوچکشان را در هوا تکان می‌دادند و فریاد می‌زدند: - بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه. همان پسربچه‌ای که نقش ساواکی‌ها را بازی می‌کرد، دستش را مانند اسلحه به سمت بچه‌ها گرفت و با دهانش صدای تیر درآورد. بچه‌ها با هیجان جیغ کشیدند و پراکنده شدند. یکی از بچه‌ها، خودش را روی خاک‌های کوچه انداخت و دستش را برای بقیه تکان داد: - مثلا من شهید شدم! بعد دوباره خودش را به مردن زد. بچه‌ها دورش را گرفتند و از زمین بلندش کردند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! *** نیروهای پلیس کنار خیابان ایستاده بودند؛ اما هنوز قصد ورود به درگیری را نداشتند. نمی‌خواستند بهانه دست معترضان بدهند و جو متشنج‌تر شود. صابری تا جایی که توان داشت ، خودش را به صدف نزدیک کرده بود تا کس دیگری نزدیک صدف نشود. عباس هم با کمی فاصله، حواسش به اطراف بود. ناگاه صدای شلیک گلوله، جمعیت را به هم ریخت. همه ناخودآگاه سر و گردنشان را خم کردند و دخترها جیغ کشیدند. صابری به صدف تنه زد ، تا روی زمین بیفتد و از شلیک‌های احتمالی بعدی در امان باشد؛ اما عباس همچنان سرجایش ایستاد ، و با دقت بیشتری جمعیت را نگاه کرد. شک نداشت صدای شلیک گلوله از میان همان جمعیت آمده؛ چون نیروهای انتظامی اصلاً مسلح نبودند و حق تیر نداشتند. چندنفر فریاد زدند: - زدنش! پلیسا زدنش! نگاه همه به سمت رد خونی رفت ، که روی زمین ریخته بود. جوانی حدوداً بیست ساله بر زمین افتاده بود و تیشرت سبزش از شدت رنگ خون به سمت تیرگی می‌رفت. چشمان جوان نیمه‌باز بودند ، و رنگ از صورتش پریده بود. ناله‌های بی‌رمق و آرامش نشان می‌داد هنوز زنده است. جمعیت دورش را گرفتند. عباس باز هم جمعیت را کاوید. از این که نمی‌توانست تیرانداز را پیدا کند حرص می‌خورد. اگر جوان می‌مرد واویلا می‌شد. جلوتر از همه، دوید بالای سر جوان نشست. تیر به کتفش خورده بود. رنگ چهره جوان نشان می‌داد خونریزی‌اش شدید است. عباس دو دستش را روی محل اصابت گلوله گذاشت و با فریاد، آمبولانس طلب کرد. از زیر انگشتانش خون می‌جوشید ، و رنگ جوان زردتر می‌شد. عباس صلوات‌ها را از پی هم ردیف کرده بود تا جوان زنده بماند؛ اما نگاهش هنوز هم میان جمعیت می‌چرخید. می‌ترسید کسی که جوان را هدف قرار داده است، طعمه دیگری هم داشته باشد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت عده‌ای هم انگار منتظر همین اتفاق بودند تا بتوانند شعار بدهند: - می‌کُشم، می‌کُشم، آن که برادرم کشت! حالا مردم آن انسجام قبلی را نداشتند. خیلی‌ها هم از ترس این که هدف بعدی گلوله، خودشان باشند، زودتر گریخته بودند. آن‌هایی که دور جوان حلقه زده بودند، هر یک پیشنهادی می‌دادند: - اگه ببریمش بیمارستان ممکنه دستگیرش کنن! -خب نبریمش هم می‌میره! - پس این آمبولانس کی می‌رسه؟ - یه پارچه‌ای چیزی بدین بذاریم رو زخمش! نیروی انتظامی با دیدن اوضاع متشنج، وارد میدان شد و تا مردم را پراکنده کند. صدای آژیر آمبولانس از میان سر و صدای مردم خودش را به گوش عباس رساند امیدی در دلش جوانه زد. عباس وقتی به این فکر کرد ، که باید از خیر پیدا کردن تیرانداز بگذرد، دندان‌هایش را بر هم فشار داد. صابری را دید که داشت پشت سر صدف می‌دوید و کمی خیالش راحت شد. با دستان خودش جوان را داخل آمبولانس گذاشت و خودش هم سوار شد؛ احتمال می‌داد ، کسانی برای تمام کردن کارِ جوان مامور شده باشند. هماهنگ کرد جوان را ببرند به بیمارستانی که عوامل خودشان در آن فعال بودند تا بتواند بهتر از جان جوان محافظت کند. تا زمانی که به بیمارستان برسند، صلوات از زبانش نیفتاد. بعد هم دنبال برانکارد جوان تا پشت در اتاق عمل دوید. به حسین بی‌سیم زد: - حاجی، یکی از مردم که توی تظاهرات بود رو زدن. صدای حسین، شبیه داد بود: - یعنی چی؟ کیو زدن؟ عباس: نمی‌دونم. نمی‌شناسمش، از سوژه‌های ما نبود. یه پسر جوون حدودا بیست ساله. حسین: کی زدش آخه؟ عباس: نمی‌دونم. اصلا ندیدم، ولی شک ندارم از بین جمعیت بود. حسین: نرفتی دنبالش؟ عباس: نه حاجی. من پسره رو رسوندم بیمارستانِ «...» که بچه‌های خودمون هم هستن، می‌ترسیدم کسی بخواد بیاد کارشو تموم کنه. حسین با حرص لبانش را روی هم فشار داد. نمی‌توانست از عباس انتظار داشته باشد که هم دنبال تیرانداز برود و هم جوان. عباس هم کار درستی کرده بود. پرسید: - خانم صابری چی؟ اون چیکار کرد؟ عباس: اون بنده خدا هم که خودشو سپر صدف و شیدا کرده بود و تموم حواسش به اونا بود. حسین آنتن بی‌سیم را بر لبانش قرار داد ، و چشمانش را بست. نیرو کم داشت. خانم صابری هم کارش را درست انجام داده بود و نمی‌شد توبیخش کرد. باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. به عباس گفت: - خیلی خب عباس جان، به عوامل‌مون توی بیمارستان بسپار حواسشون به پسره باشه. بگو اصلا با خودم لینک بشن و اگه کسی اومد سراغش بهم خبر بدن. خودتم پاشو بیا اینجا. عباس: چشم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت گزارش پزشکی قانونی را بست. چیز به درد بخوری از آن در نمی‌آمد؛ جز این که فهمید مجید در اثر ضربه جسم سنگین به سر کشته شده است. فکر آزاردهنده وجود نفوذی، داشت مثل یک کرم مغزش را می‌خورد و اجازه نمی‌داد درست فکر کند. بلند شد و از یخچال کوچک گوشه اتاق، بطری آب را برداشت و لیوانی را از آب پر کرد. آب را یک نفس سر کشید، انقدر تند که بیشتر آب روی محاسن جوگندمی و پیراهنش ریخت. هوای روزهای آخر خرداد هم فرقی با تابستان نداشت و التهاب‌ جو سیاسی کشور، گرم‌ترش کرده بود. آب خنک از یقه‌اش راه باز کرد، و روی پوستش جاری شد؛ بدنش خنک شده بود ولی فکرش نه. دلش می‌خواست تمام بطری آب را روی سرش خالی کند؛ مثل وقتی که نوجوان بود و در گرمای جبهه‌های جنوب این کار را می‌کرد. چقدر با وحید سربه‌سر سپهر گذاشتند و به هم آب پاشیدند! باید فکری به حال کمبود نیرو می‌کرد. نمی‌توانست با همین تعداد محدود عملیات را ادامه دهد؛ مخصوصاً که کارشان روز به روز سنگین‌تر می‌شد و عباس هم سوخت رفته بود. از سویی، بخاطر احتمال نفوذ که حالا داشت به قطعیت تبدیل می‌شد، نمی‌خواست هرکسی را در جریان پرونده قرار بدهد. در ذهنش سبک و سنگین کرد. بازهم، نیاز نمی‌توانست از نیاز به نیروی جدید بگذرد. به عباس بی‌سیم زد: - عباس جان، کجایی؟ عباس: نزدیک اداره‌م قربان. جانم؟ امر؟ حسین: ببین می‌تونی سه نفر از بچه‌های عملیات رو که سرشون خلوته، هماهنگی کنی بیاری با خودت؟ عباس هم از تصمیم حسین تعجب کرد؛ با این وجود چشمی گفت و رفت که کارش را انجام دهد. *** کمیل به صندلی تکیه زد ، و با نگاهی سرزنش‌بار به مردی که مقابلش نشسته بود خیره شد. در رفتار مرد اثری از اضطراب و نگرانی دیده نمی‌شد و همین رفتارش، نشان می‌داد برعکس مجید آموزش‌دیده است و به این راحتی حرف نمی‌زند. باندپیچیِ روی بینی و پیشانی‌اش، یادگاری صابری بود؛ همان شب، در دانشگاه صنعتی. کمیل بعد از چند لحظه لب گشود: - تو خجالت نمی‌کشی که از پس یه زن برنیومدی؟ مرد نگاهش را که تا آن لحظه بر کاغذهای روی میز خشک شده بود، بالا آورد و به تندی کمیل را نگاه کرد. کمیل فهمید روی نقطه حساسی دست گذاشته و باید همینطور ادامه دهد تا مرد بیشتر عصبانی شود. ادامه داد: - اون مامور خانم، اون شب حسابی دچار ضرب‌دیدگی شده بود، تو هم غافلگیرش کردی؛ ولی بازم نتونستی حریفش بشی! حالا تنفس مرد هم تندتر شده بود. کمیل با خواندن گزارش خانم صابری فهمیده بود نقطه ضعف آن مرد، همین زود عصبانی شدنش است و می‌خواست ادامه دهد تا به مرز انفجار برساندش: - نه ماموریت خودت رو انجام دادی، نه تونستی فرار کنی! من موندم اونایی که تو رو برای این ماموریت فرستادن چطوری فکر کردن. آخه یه بدبختی مثل تو، عرضه جمع کردن خودشم نداره! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━