eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
Setareh _M: 💚💚💚 💚 💚 توی سالن نشسته بودم تا اسمم رو صدا بزنند. +ساجده به مامانت نگفتی _نه هنوز +بهش بگو ، ناراحت میشه الان که خداروشکر سه ماهته _باشه بهش زنگ می زنم. صدایِ منشی که منو صدا میزد باعث شد تا صحبت امون تموم بشه. از جامون بلند شدیم وعلیرضا اجازه گرفت که میتونه همراه من داخل بیاد یا نه.... با علیرضا داخل اتاق رفتیم.. دل تو دلم نبود تا بدونم جنسیت بچه ام چیه....بچه ای که سه ماهه داره تو وجود من رشد می کنه. علیرضا تقه ای به در زد و وارد شدیم. بعد از چند تا سوال و جواب با اشاره ی دکتر روی تخت دراز کشیدم. _خانم دکتر....میشه دوباره صدای قلب اشم بشنوم؟ لبخندی زد +آره عزیزم....بزار ببینم بچه ی خوشگل و ریز میزت چیه؟ قلبم تند تند میزد....خیلی حس خوبی بود. +آقایِ پدر بیا بچه رو ببین علیرضا با اجازه ای گفت و پرده رو کنار زد....کنار تخت ایستاد. یکم دستگاه رو رویِ شکمم حرکت داد و با اشاره دست مانیتور رو نشون داد. +خب ببین...این کمرشه...این زانو و پاهاش‌...این قسمت هم سرش.. اینم اون یکیشون..این کمر...این ساق پا و اینم سر. من و علیرضا به مانیتور خیره شده بودیم....هیچی نمی فهمیدم اون یکی کیه،؟؟ علیرضا+خانم دکتر بچه سالمِ؟؟ +بله هردو سالم ان نفسم حبس شد باورم نمیشد..... دو قلو ! به علیرضا نگاه کردم که چشماش برق خاصی داشت تبسمی روی لبش بود +واقعا +چی واقعا....سالم هستند دیگه...آها نکنه نمی دونستی دوقلو هستند. قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد و تا کنار سرم رفت. +مبارکتون باشه....حالا بزارید ببینگ این دوتا فندق دخترن یا پسر؟ نگاهی بهم کرد و گفت +خببب...بگم؟؟؟ لبخندی زدم...وای خدایا علیرضا+ببخشید الان کدوم اشون توی مانیتور هست؟ خانوم دکتر روبه علیرضا کرد و دوباره انگشت اشاره اش رو ، روبه مانتیور گرفت. +ببینید...این جلویی پسره.... یکم دستگاه رو جا به جا کرد +این هم دختر نازنین ات _الهی من فداشون بشم. +ببین پسرت داره تکون میخوره....خوش غیرت تشریف دارن...میگه به خواهر من نگاه نکنید. با این حرف اش شروع به خندیدن کردیم. _چرا من تکون خوردن اشون رو حس نمی کنم +بدنت ضعیفه....خیلی باید به خودت برسی عزیزم..مخصوصا اینکه بچه هات دوقلو هم هستند. به علیرضا نگاه کردم خیره به مانیتور بود....انگار که می خواست ببینتشون....نیم نگاهی به من انداخت و چشمکی زد. صدای قلب بچه تو گوشم پیچید...خانم دکتر دکمه ای رو زده بود و صدای قلب بچه هام میومد. وایی که این برای من قشنگترین آهنگ دنیا بود. علیرضا زیر لب چیزی می گفت‌ و با تعجب و لبخند محسوسی به صدای قلبشون گوش می داد. از دکتر خواستم تا صدای قلب اشون رو توی یک نرم افزار بهم بده. ،،،،،،، سوار ماشین شدیم نگاهی به علیرضا کردم _وایی علی دو قلو من عاشقم دو قلوام خنده ای کرد +شکر خدا ، اصلا باورم نمیشه ساجده _منم +مامان گفت بعد سونو خبرم کنید یک زنگ بهش بزن گوشی علیرضا رو برداشتم و به زندایی زنگ زدم و بعد از اون هم به مادر خودم گفتم....کلی دلخور بود از اینکه دیر بهش گفتم.....ازش عذر خواهی کردم و دلیل ام رو براش گفتم‌ _میشه بریم بستنی بخوریم خنده ای کرد +چی شد ساجده خانوم برای بستنی ویار نداری.؟؟؟ خودمم خندم گرفته بود _والا نمیدونم چجوریه الان ویارم به تو قطع شده دستش رو به شوخی گرفت رو به آسمون +خداروشکررر..... _دیوونه ، کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
Setareh _M: 💚💚💚 💚 💚 لواشک رو گذاشتم گوشه لپم تا آب بشه صورتم جمع شد.. علیرضا که داشت تلوزیون تماشا می کرد با خنده گفت +مگه مجبوری تپل جان _وای خیلی خوبه که ، در ضمن من تپل نیستم🤨 ماه چهارمم بود....خب فقط یکم چاق شده بودم و علیرضا اسمم رو گذاشته بود تپل جان ! _علی این گوشی رو میدی زنگ بزنم عاطفه سادات حالش رو بپرسم +چشم...شما بشین نمی تونی جا به جا بشی _علیییی +باشه باشه تسلیم گوشی رو بهم داد و با عاطفه تماس گرفتم. +سلام _ سلام عاطفههه...دلم برات تنگ شده بود خنده ای کرد +خوبی ساجده جان..؟ داداش خوبه؟ کوچولو های عمه خوب ان قل میخورن تو دلت؟ چشم هام رو با انگشت هام گرفتم و آروم خندیدم _شکر عزیزم....‌شماها خوبید؟؟ چه خبر؟ نگاهی به علیرضا کردم که داشت با اشتیاق به مکالمه ما گوش میداد کردم. به شوخی گفتم _میگم عاطفه خوش بحال علیرضا شده هم داره بابا میشه هم دایی عاطفه خندید +اره واقعا...سلام برسون علیرضا از جاش بلند شد و حق به جانب یدونه از لواشک هام رو برداشت. قیافه ام رو بغضی کردم. و آروم جوری که از پشت تلفن معلوم نباشه گفتم _لواشکم خندید. +می خرم بعد بلند جوری که عاطفه بشنوه +تازه دوتا بابا می شم _یاخدا...دوتا بابا میشم دیگه چیه از حرفش منو عاطفه زدیم زیر خنده علیرصا دوباره لواشک من رو برداشت که این بار بلندتر گفتم _علی لواشکمو برندار عاطفه از پشت گوشی گفت +ع تو لواشک میخوری؟ _اره خیلی +من فقط شیرینی...امیر جایِ من حالش بد شده انقدر که من شیرینی خوردم _کی باید بری دکتر؟ +یکی دو هفته دیگه خیالم راحت شد که علی رفته تو اتاق. _خیلی برات خوشحال شدم عاطفه...خدا بهت ببخشه یکم سکوت کرد +قربونت گلم....خواست خدا بوده....از یک جاهایی روزی می رسونه که خودت هم فکرت بهش نمی رسه...خیلی مهربونه راست می گفت....رزق و روزی خدا که فقط پول نیست....توفیق بندگی کردن براش...همین که جلوش می ایستی و نماز می خونی...نون حلال و خیلی چیز های دیگه خب من همه رو حس کرده بودم....این هم برای عاطفه امتحان بود...امتحانی که میشه باهاش بزرگ شد و رشد کرد. _خیلی...خداروشکر واقعا +راستی ساجده مامانت خبر داد میاد قم؟؟ _وایی واقعاا؟؟ +آره بنده خدا خیلی خوشحال بود برای بارداری ات....خیلی دوست داشت زودتر بیاد نشد. حالا برای خرید سیسمونی میان _اع خیلی زوده که +نه حالا خورد خورد می گیرین ان شاءالله بسلامتی هرچی خیره ، کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✴️ پنجشنبه 👈 19 آبان /عقرب 1401 👈 15 ربیع الثانی 1444 👈10 نوامبر 2022 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی . ❇️ روز خوش یُمن و خوبی برای امور زیر است : ✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی. ✅مسافرت. ✅تجارت و داد و ستد. ✅انجام معاملات کلان. ✅شکار و صید و دام گذاری. ✅و دیدار با روسا و درخواست از آنها است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود . 👶 زایمان خوب نیست. 🚘 مسافرت : سفر خیلی خوب است. 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️آغاز کتابت و نگارش کتاب. ✳️نو بریدن و پوشیدن. ✳️مشارکت و امور شراکتی. ✳️آغاز آموزش و امور تعلیمی مثل رانندگی. ✳️خرید کردن. ✳️معامله ملک. ✳️مبادله اسناد و قباله و قولنامه کردن. ✳️و ارسال کالاهای تجاری نیک است. ✳️ برای دریافت تقویم نجومی هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو و به ما بپیوندید. 💑 امشب : امشب (شبِ جمعه ) ،فرزند پس از فضیلت نماز عشاء امید است از ابدال و یاران امام عصر علیه السلام گردد.ان شاءالله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود. 💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد سلامت آفرین است. 🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 16سوره مبارکه "نحل " است. و علامات و بالنجم هم یهتدون... و مفهوم آن این است که برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد.ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚💚💚 💚 💚 مامان و بابام به قم اومده بودند....مامانم می خواست یک هفته کنارم بمونه...بابا هم بعد از دو روز به شیراز برگشت. توی حال نشسته بودم و برنامه تلویزیونی می دیدم....مامانم نهار درست می کرد که صدایِ در اومد و علیرضا یاالله کنان وارد شد. خندون و به سختی از جام بلند شدم ...تویِ راهرو ورودی کفش هاش رو درآورد و رویِ جاکفشی گذاشت. مثل هر روز سرحال نبود. _سلام خسته نباشی سرش رو بلند کرد....چشم هاش قرمز شده بودند و چهره اش گرفته بود. دلم لرزید نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +سلام ممنون با دلهره و ترس گفتم _علیرضا چیزی شده؟؟؟ +هیچی عزیزم _توروخدا بگو.....داری می ترسونیم...اتفاقی افتاده سریع گفت +نه نه نترس چیزی نشده وارد پذیرایی شد و منم دنبالش رفتم. روبه مامان که تو آشپزخونه بود گفت +سلام خسته نباشید مامان روشو برگروند دستش رو خشک کرد و گفت +سلام علی جان خوبی مادر. علیرضا+بله ممنون. بااجازه ای گفت و بی حرف به طرف اتاق رفت خواستم دنبال اش برم که در اتاق رو بست....فهمیدم می خواد تنها باشه. برگشتم طرف مامان مامان علامت داد که چی شده؟ منم شونه ای بالا انداختم و به اپن تکیه دادم.. مامان+ساجده حواست به غذا باشه من برم لباس هام رو جمع و جور کنم. سری تکوت دادم که رفت.همینجور ایستاده بودم که علیرضا بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد. لباس هاش رو عوض کرده بود...پیراهن مشکی که پوشیده بود ترس دلم رو بیشتر کرد. _علیرضا چی شده ؟؟؟ چرا چشمات قرمزه ؟ این پیرهن مشکی برای چیه؟ بغض گرفتم _برای کسی اتفاقی..... افتاده نزدیکم امد +نه زندگیم...همه چی خوبه خب چشم هام رو اشک پر کرده بود....با صدای آروم و گرفته ای گفتم _پس چیه؟ بگو علی کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید +رسول ...شهید شده چی!!! رسول....رفیق صمیمی علیرضا شهید.....شهید شده بود. همین! اشک چشمام پایین ریخت _کِی ؟ +امروز خبر دادن...پیکر رو هم امروز میارن...تو خوبی؟ سرم رو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم _اره خوبم زن نداشت!! نه ؟ مادرش می دونه؟ آهی کشید +نمی دونه....قراره بریم بهش بگیم. ساجده دعا کن. برای ی مادر خیلی سخته. مادرش رسول رو خودش راهی کرد...خودش بالایِ سرش قرآن گرفت. قرار بود این سری که برگشت برن خاستگاری....نمی دونم الان چی میشه فقط دعا کن _خیلی سخته.... خیلی ، خدا شر این داعش و کم کنه الهی....چقدر جوون های مارو پر پر کردند. +ان شاءالله...من می رم سری تکون دادم و خداحافظی کردیم. 💚 💚 💚💚💚
💚💚💚 💚 💚 فردا صبح پیکر رسول به وطن بر می گشت... علیرضا این چند روز در گیر مراسمات بود...یک حال و هوای خاصی داشت. ناراحت نبود.... نه!! شب ها تو نماز شب فقط گریه می کرد....فکر می کرد من خوابم اما من هم زیر پتو با گریه هاش گریه می کردم‌. همش حس می کردم رسول جلوش نشسته و علیرضا داره باهاش صحبت می کنه....سجده های طولانی که داشت. نمی دونستم چرا حالش اینجور شده. فقط براش دعا می کردم... حتی وقت هایی که با مامان می رفتیم سیسمونی بخریم...علیرضا از ماشین پیاده نمی شد. من هم خیلی اصرار نمی کردم. پیکر رسول رو تو حرم حضرت معصومه (س) طواف دادند....همراه رسول پیکر چند شهید دیگه هم بود....بعضی هاشون همسر داشتند و بعضی حتی فرزند. بچه های کوچیکی که میزاشتن روی تابوت پدر درد داشت!! خیلی درد داشت وقتی دست به سر و صورت پدرشون می کشیدند. خیلی درد داشت وقتی دختر چهار ماهه که تازه کلمه ی بابا را یاد گرفته....پدرش رو صدا بزنه و کسی جواب اش رو نده بگه جانِ بابا....عمرِ بابا...دختر قشنگ من براش شعر یک دختر دارم شاه نداره رو بخونه....دختر ناز کنه و موهای خرگوشی بسته شده اش رو تو دست بچرخونه. نمی دونستم چطور می تونند صبوری کنن....وقتی همسر شهید گفت فدایِ آرامش مردم کشورم. آرامش من.... آرامش این مردم... راست می گفت. ،،،،، "علیرضا" رسول شهید شد یاد روزایی میوفتم که سر کارش میزاشتم میگفتم _اقا رسول شهید نمیشی هنوز پات گیره من می دونم خنده ای می کرد و می گفت : +حالا هی تو بگو ، مثلا رفیقی علی....تو بگو میشم خدا به دلت نگاه کنه با صدایِ عماد از فکر بیرون اومدم +سید رسول رو آوردن از جام بلند شدم و سمت اش رفتم....برم تا اولین تفر باشم که زیر پیکرش رو میگیره برم بهش بگم خدا قوت رفیق رسیدی به آرزوت ها ؟ روی منِ رو سیاه کم می کنی؟ نامردی رسول...نامرد آخه بدون من!!!! مبارکته رفیق از خدا بخواه حاجت منم بده شهادتت مبارک مرد غیرت ،،،،، 💚 💚 💚💚💚
💚💚💚 💚 💚 وارد مغازه سیسمونی فروشی شدیم تا وسایل های بزرگ بچه رو بگیریم....یک هفته از تشییع رسول می گذشت و علیرضا هر روز ساعت 5 راهی گلزار شهدا بود. از توی ویترین لباس نوزاد کوچولویی رو دیدم که دو رنگ یاسی و آبی داشت. انقدر ذوق داشتم که فوری علیرضا صدا زدم _علیرضا بیا با لبختد بهم نزدیک شد با دستم لباس رو نشون دادم _ببین این فندقی هارو ،قشنگه؟ +خیلی قشنگه....بریم برای هردو بخریم _ست آبجی داداشی خنده ای کرد +بله دو قلو هستن دیگه. مامانت داره کمد بچه رو نگاه میکنه توی دلم خوشحال شدم که علیرضا حال دلش خوبه....باز شده همون علیرضا ، دلیل حالش هم شهادت رسول نبود...از درون تغییر کرده بود. +بیا دیگه از فکر بیرون اومدم و همراهش رفتم ،،،،، کمد و تخت رو سفید سفارش داده بودیم وه هم به دختر و هم به پسر بیاد...اویسباب بازی های پسرونه و عروسک های کوچیک و بزرگ دخترونه. دوست داشتم ویترین دخترم رو پر از عروسک های کوچیک و بزرگ و بکنم... تویِ دلم ذوق داشتم قرار بود دوتا کوچولو مال من بشه !! جلو در خونه نگه داشت و گفت +شما برید بالا من میام مامان+دستت درد نکنه علی جان +خواهش میکنم وظیفه اس مامان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. زل زدم به چشم های علیرضا ، لبخندی زد گفت +چیه خانوم اینجوری نگاه میکنی؟ _می خوایی بری گلزار ؟ چشم هاش رو بست و باز کرد گفت +اره عزیزم _ماهم بیاییم؟ +شما؟ _همسرتون هستم خنده ای کرد _نه...جمع بستی!!! با مادرت یعنی لبخندی زدم _نخیر....من و بچه ها با همون لبخند دستی به صورت اش کشید. +خب مادرت؟؟؟ _اگر می ریم ... الان بهش کلید می دم. +بزار وسیله هارو کمک اش ببریم تا تویِ خونه....بعد بریم. شاید مادرت هم اومد. بعد از جابه جا کردن وسیله ها....دوباره سوار ماشین شدیم....مادرم هم به خاطر زیاد سرپا بودن نتونست بیاد و تو خونه موند تا استراحت کنه. 💚 💚 💚💚💚
💚💚💚 💚 💚 کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد. من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهم‌مرطوب کرده بود. کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد. دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد +چطوری رفیق با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم _چی شد که رفت سوریه +عاشق بود تعجب کردم _چی؟؟ زل زد به روبروش و گفت : +عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم..... ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم. نفس عمیقی کشید +ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!! می دونی ظلم کی ؟؟؟؟ خودمون ظلم خودمون به خودمون خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره ما داریم خودمون رو تباه می کنیم. ساجده کار جهادی بزرگیه...حالا به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام. حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه. ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!! خودم جواب خودم رو می دادم. مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند. _علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟ +آره آره....حتما بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم. 💚 💚 💚💚💚
💚💚💚 💚 💚 ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه. خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره. ،،،، تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه. گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم. دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم. _چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟ شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم. _بهتون بر خورد... نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم. از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن. 🦋 و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم🦋 درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم... علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!! سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه. سجاده ام رو پهن کردم و نشستم. دستم رو رویِ شکمم گذاشتم. _خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش. زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم +ساجده از کِی بیداری!؟ نفسم رو بیرون دادم _هان....خیلی وقته سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد. به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره باید به علیرضا می گفتم. از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد. +خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه لبخند بی جونی زدم _نمیدونم نگران نباش +از کی حالت اینجور شده!؟ سرم رو پایین انداختم _از سرِ شب چشم غره ای بهم رفت +الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه _نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه. بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت. +پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه. نگاهم کرد و آروم گفت + درد هم داری!؟؟ زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد هول کرد و گفت +خوبی ؟ سرم رو تکون دادم +نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست. +ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم ..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی! بغض کرده نگاهش کردم _خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد... چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم. ،،،،، توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند. تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود. نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد. به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم. علیرضا که من رو دید جلو اومد. +خوبی درد که نداری؟ _خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟ +چشم خانومم تو نگران نباش _به مامان اینا گفتی؟؟ +به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه! سری تکون دادم +ساجده _جانم +دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن. _خودخواه😌 لبخندی زد +ساجدهه از خدا بخواه حاجت منم بده لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم _حاجت... *سوره‌مبارکه‌مریم(آیه‌۳۳) 💚 💚 💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚💚💚 💚 💚 تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد. +خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه. دوباره نگاهی به علیرضا کردم. پلاک "وان‌الیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد.. +امیدت به خدا...برو خانوم من. پلاک رو توی دستم فشار دادم.. ،،،، دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن. مدام ذکر میگفتم.... "الا بذکر الله تطمئن قلوب" گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند. همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد. هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود‌. ،،،،، موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا... شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه... از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد . همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و......... 💚 💚 💚💚💚