💠شمارش تعداد روزهای حیض💠
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔴 شیوه محاسبه مدت، در صورت شروع شبانه حیض
❓سوال:
اگر شروع خون دیدن زن، در طول شب باشد، برای به دست آوردن حداقل حیض (3 روز) و حداکثر آن (10 روز) چگونه باید حساب کرد؟
✅ پاسخ:
اگر شروع خون دیدن زن، در طول شب (از مغرب تا طلوع فجر یا طلوع شمس) باشد:
🔻مشهور: غروب روز سوم حداقل حیض آن زن و غروب روز دهم، حداکثر حیض او کامل می شود.
🔺آیت الله زنجانی: در تمام موارد برای تحقق اقل حیض لازم است زن سه تا 24 ساعت، خون داشته باشد. [1]
✳️ تبصره : لازمه تحقق خون حیض برای این دسته از زنها این است که شب دوم و سوم، خانم خون ببیند. [2]
—-----------------
📚پی نوشت:
[1]. توضیح المسائل مراجع، م 443؛ توضیح المسائل آیت الله شبیری زنجانی، م 446.
[2]. توضیح المسائل مراجع، ج 1، ص 256، م 443.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔴 توسل مختصر و گره گُشا به امام زمان(عج)
🔵 آیت الله نصرالله شاه آبادی (ره):
🌕 ایشان (آیت الله محمدعلی شاه آبادی ره –پدرم-) برای حلّ مشکلات به ۱۴ صلوات نذر «حضرت مولانا ولی الله باب الحوائج» خیلی سفارش داشتند و بر مجرّب بودن آن تاکید میکردند؛ از این رو همیشه نذرهایم به قدری مختصر است که بلافاصله بعد از برآورده شدن حاجت، نذر را عمل میکنم. نذر ۱۴ صلوات را نیز خودم تجربه کرده ام و بسیار گره گشا است!
یک بار در رودخانهای گل آلود و پرسرعت، انگشترم گم شد. هرچه با دست میان گل و سنگها جستجو کردم، آن را پیدا نکردم. از یافت شدن آن ناامید شدم و خواستم علامتی در آنجا بگذاریم تا دفعه بعد که آمدیم دوباره همانجا را جستجو کنیم. در حال خروج از رودخانه به یاد این نذر افتادم. پس از نذر، برگشتم و با دست در گل و سنگها جستجو کردم که ناخواسته انگشتم به درون انگشتر رفت.
📚 ذکر محبوب، ص ۴۷۶
🔺نکته:
🔹 از آیت الله محمد شاه آبادی ره (فرزند دیگر آیت الله محمدعلی شاه آبادی ره) پرسیده شد: منظور از «حضرت مولانا ولی الله باب الحوائج» کیست؟ فرمودند: منظور حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می باشد.
#توسلات_مهدوی
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#تلنگرانه
وقتی #گناه میکنی مثل یه آهن ربا میشی
منتها آهن ربایی که بلا رو به سمت خودش جذب میکنه...
هروقت گناه کردی منتظر یه مشکل باش؛ منتظر یه اتفاق بد...
چون با گناه کردن اینارو به سمت خودت جذب کردی...✋🏻
شنیدی میگن هر عملی عکس العملی داره؟
اینم همونه!
اینجا.گناه.ممنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢۶
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
ایران زیر لب غر غری کرد و سرشو برد داخل.... منم که اینقدر بخاطر کاری که رسول میخواست انجام بده ذوق داشتم که اصلا واینستادم ببینم ایران چی میگه... دویدم دنبال رسول و راه افتادیم سمت ایستگاه مینی بوس... از اون مسیر پرپیچ و خم خاکی گذشتیم از سنگهای روی رودخونه پریدیم تا که به ایستگاه رسیدیم....از اونجا سوار مینی بوس شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم.... اون روز رسول باغش رو به نام من کرد... بعدشم منو برد یه بستنی فروشی بهم بستنی داد.. چند ساعتی هم رفت سرکارش، منو هم با خودش برده بود، یه گوشه ی اتاق صندلی گذاشته بود و من نشسته بودم تا کارو بارش تموم بشه.... ناهار رو هم همون جا دوتایی خورده بودیم.. عصر که شد کار رسول هم تموم شد و دوتایی برگشتیم خونه...با این کاری که رسول برام کرده بود دیگه عاشقش شده بودم.... احساس میکردم تنها کسی که توی زندگیم بهم بها داده و برام ارزش قائل شده رسوله...طبق قول و قراری که با رسول گذاشته بودیم صداشم در نیاوردیم که اون روز چکار کردیم و واسه ی چی رفته بودیم شهر.... اونشب با یه خاطر آسوده ای سر روی بالش گذاشتم.. چون عشق رسول بهم ثابت شده بود.... دیگه فقط از خدا یه بچه میخواستم تا خوشبختیم کامل بشه.... فردای اون روز با ذوق زیادی از خواب بیدار شدم... انگار زندگی برام قشنگتر شده بود.... ایران از صبح پاشد و رفت خونه ی مادرش که توی یه روستای دیگه بود... رسول هم رفت سرکار... منم یه غذای خوش مزه بار گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه... تا عصر که رسول میاد در نبود ایران، کلی خوش بگذرونیم... نزدیکای عصر بود که لباسامو عوض کردم و منتظر رسول نشستم...رسول همیشه ساعت چهار می رسید خونه.... ولی اون روز ساعت چهار شد و رسول نیومد... گفتم شاید جایی کاری براش پیش اومده....یه کم منتظر بشینم حالا میرسه... نیم ساعت گذشت رسول نیومد... یک ساعت گذشت خبری از رسول نشد... دلم شور افتاد... یعنی کجا مونده؟ پاشدم رفتم تو حیاط و شروع کردم به قدم زدن... یه لحظه چشم از در برنمیداشتم... همش میگفتم حالا دیگه رسول درو باز میکنه میاد تو.... ولی نه... هر چی صبر کردم رسول نیومد... سابقه نداشت اینقدر دیر کنه.. چادر سر کردم رفتم خونه ی مادر شوهرم... گفتم مامان جان رسول نیومده... خیلی نگرانشم.
.. مادرشوهرم از جاش پرید گفت :چی...؟ نیومده؟ یعنی کجا مونده تا الان؟ من و مادر شوهرم داشتیم فکر میکردیم حالا کجا بریم و چجوری خبری از رسول به دست بیاریم که یهو دیدیم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢٧
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
عکس رو امروز از تله کابین گردنه ی حیران (استان اردبیل) گرفتم .(سوم شهریور ١۴٠١)
من و مادر شوهرم داشتیم فکر میکردیم حالا کجا بریم و چجوری خبری از رسول به دست بیاریم که یهو دیدیم یکی از تو حیاط صدا میزنه... دویدم سمت حیاط... پسر کدخدا بود... گفت شما خانم آقا رسول هستی...؟ گفتم بله...چیزی شده؟ شما خبری ازش دارین...؟ پسر کدخدا سرشو انداخت پایین... مکث کوتاهی کرد و گفت :متاسفانه آقا رسول موقع رد شدن از رودخونه پاش رو سنگ سر خورده افتاده تو آب.... وقتی اینو گفت دنیا دور سرم چرخید... گفتم حالش چطوره؟ پسر کدخدا گفت : از آب کشیدنش بیرون... با من بیاید بریم خودتون ببینیدش... نفهمیدم چجوری دویدم سمت رودخونه.... مادرشوهرم پالخت دنبالم میدوید و میزد تو سر خودش... تو کل مسیر خدا رو صدا زدم و ازش خواستم رسول آسیب جدی ندیده باشه.... نفس نفس زنان رسیدیم به رودخونه... صحنه ای که میدیدم رو باور نمیکردم.... رسول رو دراز کش کرده بودن اون وسط، روش یه چادر کشیده بودن.... خداااااااا.... این دیگه چه صحنه ای بوددددد.. چرااااااا.... چی شده بودددددد..... داد زدم :رسوووووووول..... پاشو بشین رسووووول.... چرا این وسط دراز کشیدی....؟ رفتم چادرو از سرش کشیدم و پرت کردم یه طرف دیگه.... گفتم اینکارا چیه؟ چرا چادر کشیدین رو شوهر من. لباساشو که خیس آب بود گرفتم و محکم تکونش دادم... هی داد زدمو صداش کردم.... ولی تن سرد رسول بی حرکت افتاده بود و هیچ تکونی نمیخورد... جمجمه ش آسیب جدی دیده بود... انگار سر که خورده بود با سر به سنگ برخورد کرده بود و خونریزی مغزی کرده بود همزمان هم افتاده بود داخل آب و خفه شده بود.... شاید اگه ضربه ای به سرش نمیخورد و فقط پاش سر میخورد، میتونست خودشو از آب بکشه بیرون و نجات پیدا کنه.... ولی سرنوشت انگار طور دیگه ای براش رقم زده بود....اونروز کلی زدم تو سر خودم و جیغ و داد کردم.... مادر شوهرم اونطرف تر افتاده بود رو زمین و از حال رفته بود داشتن به صورتش آب میپاشیدن.... منی که تا دو ساعت قبلش تو خونه منتظر اومدن رسول بودم حالا کنار جنازه ش نشسته بودم و داشتم دو دستی میکوبیدم تو سر خودم. خیلی سریع یکی رو فرستادن دنبال ایران و خانواده ی من رو هم خبر دار کردن... طولی نکشید همه گریه کنان اومدن و جمع شدن تو حیاطمون.... چندتا مرد جنازه ی رسول رو از کنار رودخونه آوردن گذاشتن تو یکی از اتاقا.... چون هوا تاریک شده بود و اونشب نمیشد کارهای کفن و دفن رو انجام داد
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢٨
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
عکس از دریاچه شورابیل : ۴ شهریور ١۴٠١
چون هوا تاریک شده بود و اونشب نمیشد کارهای کفن و دفن رو انجام داد.... مادر شوهرم خودشو انداخته بود رو جنازه ی رسول و زار میزد... منو ایران هم دو طرف رسول نشسته بودیم و گریه و زاری میکردیم.... تو چند ساعت از زینتی که کم کم داشت طعم خوشبختی رو میچشید تبدیل شدم به یه زن بدبخت که چهار ماه بعد از عروسیش بیوه شده بود.... انگار قرار نبود روزگار روی خوشش رو به من نشون بده...
فردای اون روز، صبح زود پیکر رسول رو دست اهالی روستا تشییع شد و به سمت مزار رفتیم برای مراسم تدفین.... فقط خدا میدونه که اون ساعت ها چی به من گذشت... مادرم تو اون جمعیت زار میزد و میگفت :بیچاره زینت.... بدبخت زینت..
فریبا با یه طفل چند روزه تو بغلش اومده بود و نشسته بود یه گوشه اشک میریخت... تنها کسی که زیاد ناراحتی تو چهره ش دیده نمیشد عباس بود.... تو جمع مردا وایستاده بود راجع به سیاست حرف میزد و اصلا انگار نه انگار که اومده مجلس ترحیم... هیچکس نمیدونست ولی خودم خوب میدونستم که عباس به چه دلیل، زیاد ناراحت به نظر نمیرسه..
مراسم تدفین و سوم وهفتم رسول توی درد و غم زیاد گذشت..
با رفتن رسول تنها امیدم تو زندگی ناامید شده بود... چون تا وقتی رسول بود به امید اینکه از سرکار برگرده و بیاد به من سربزنه روزم رو میگذرونم.... ولی حالا تو اون خونه دیگه به چه امیدی میموندم....مادر شوهرمم در نبود پسرش میخواست منو چکار...؟ تا وقتی رسول بود اون من رو هم میخواست با این امید که براش نوه بیارم... ولی حالا اوضاع خیلی تغییر کرده بود.. ایران هم که قبلا با وجود رسول چشم دیدن منو نداشت... حالا که رسول رفته بود این تنفر ایران از من خیلی بیشتر شده بود... منی که دختر آرومی بودم و کاری به کار هیچ کس نداشتم، ایران هر روز یه موضوعی رو برای بحث با من پیدا میکرد.... دیگه با نبود رسول زندگی برام خیلی سخت شده بود.. مادر شوهرم که بعد از رفتن پسرش دیگه کاری نداشت ایران با من چطور برخورد میکنه... ایران هم فقط تو فکر فراری دادن من از اون خونه بود..
روزهام میگذشت اما خیلی سخت... کم کم داشتیم به چهلم رسول نزدیک میشدیم.. یه روز که رفتم از توالت استفاده کنم سر اینکه چرا دست به صابون ایران زدم، ایران همچین جنگ و دعوایی به راه انداخت که کل محل فهمیدن چی شده... مادرم تو این مدت چندبار ازم احوال پرسی کرده بود....هربار بهش گفته بودم ایران خیلی اذیتم میکنه.... ولی مادرم گفته بود:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢٩
سرگذشت زینت
لایک و کامنت یادت نره عزیزم 😘🤗
ولی مادرم گفته بود:زندگی همینه دیگه... پستی و بلندی داره... بمون همینجا و جیکت در نیاد....خیلی توقع داشتم مادرم بگه دیگه دلیلی برای موندن تو توی اون خونه وجود نداره .... پاشو بیا پیش خودمون.... ولی هر بار که پیشش میگفتم میگفت :بمون همون جا و صدات در نیاد..... به هر سختی بود تا چهلم رسول اونجا رو تحمل کردم... چهلم که گذشت با خودم گفتم باید کاری بکنم... باید خودمو از این فلاکت نجات بدم... مادرم که ترسیده بود برگردم تو اون خونه بخاطر همین کلا خودشو کنار کشیده بود.....منم دیگه اصلا بهشون حرفی نزدم.... این وسط هیچکس خبر نداشت رسول قبل رفتنش یه باغ بزرگ به نامم زده و برام سرویس طلا خریده
اون باغ چندتا روستا با محل زندگیم فاصله داشت.. یه روز نشستم کلی با خودم فکر کردم... دلم میخواست از اونجا برم... ولی از تنهایی زندگی کردن میترسیدم... خونه ی پدر و مادرم هم که جایی نداشتم.. بالاخره تصمیم رو گرفتم....باید از اون خونه میرفتم.... یه روز صبح زود پاشدم و پای پیاده یک ساعتی راه رفتم تا رسیدم به روستایی که باغ توش بود..همون باغی که رسول به نامم کرده بود... چرخی توی روستا زدم... چندتا پیرمرد پیرزن دیدم... گفتم میخوام برم فلان باغ... همون باغ که چند سال پیش آقا رسول کارمند شهرداری خریده بود.. وقتی یه مقدار مشخصات رسول رو گفتم متوجه شدن کدوم باغ رو میگم.... بهشون گفتم که رسول فوت کرده و باغ رسیده به من که خانمش هستم. اون پیرمرد ها راهنمایی م کردن که بتونم برم باغ رو پیدا کنم... رفتم سمت آدرسی که داده بودن... درست بود... یه باغ بزرگ که دور تا دورش دیوارکشی بود و یه در بزرگ هم داشت.. رسول به من گفته بود که باغ رو به یه باغبون سپرده که هر ماه یه پولی میگیره و به باغ رسیدگی میکنه.... باید میرفتم و اون باغبون رو پیدا میکردم... تو همین فکرا بودم که سه چهار تا مرد رو در حالی که یه بیل رو دوششون بود و چکمه به پا داشتن از دور دیدم.... مشخص بود که دارن از کار کشاورزی برمیگردن... رفتم نزدیک تر و بهشون سلام و خدا قوت گفتم... بعدشم ازشون پرسیدم :شما نمیدونید باغبون این باغ کیه...؟ همین که این سوال رو پرسیدم یکیشون گفت :چرا بابا دوست خودمونه.... مش صفر.... روزی یه بار میره درخت های میوه رو آبیاری میکنه و علف های هرز باغ رو تمیز میکنه... با خوشحالی گفتم :شما نمیدونید مش صفر رو از کجا میتونم پیدا کنم...؟ پیرمرد ها گفتن :همراه ما بیا.. ما داریم میریم پیشش
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٣٠
سرگذشت زینت
لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 🤗😘
پیرمرد ها گفتن :همراه ما بیا.. ما داریم میریم پیشش... با شنیدن این حرفشون خدارو شکر کردم از اینکه کارم داره راه میفته و دنبالشون به راه افتادم... ده دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به یه کلبه ی چوبی... کلبه ای که کنار رودخونه ساخته شده بود و انگار اونجا رو کشاورزها ساخته بودن برای میرآب(همون کسی که آب رو بین مزارع کشاورزی تقسیم میکرد ). تا ساعت هایی که سرکار هست برای استراحت یا عوض کردن لباس هاش جایی رو داشته باشه....
نزدیک کلبه که شدیم یکی از اون پیرمردها صدا زد :مش صفر.... مش صفر.... یه آقای سالخورده ای از توی اون کلبه ی چوبی جواب داد... بله... آمدم.... و خیلی زود پیرمردی توی چارچوب در کلبه، نمایان شد... از دست های ترک خورده و قامت خمیدهش میشد متوجه شد که چقدر سر این مزارع زحمت کشیده .... رفتم جلو و سلام دادم و گفتم :مش صفر....من خانم آقا رسول هستم.... اینو که گفتم گفت:ها...بله... همونکه باغش رو سپرده بود به من.... آره دخترم... خبری نشد ازش... هر ماه مزدم رو برام میفرستاد ولی ماه قبل خبری ازش نشد... سرمو انداختم پایین و گفتم :الان نزدیک به دوماهه که آقا رسول فوت کردن.... مش صفر با شنیدن این حرف جا خورد... قامت خمیده ش رو بالا گرفت و گفت :چی... فوت کرد..؟ گفتم بله حاج آقا متاسفانه افتاد تو آب رودخونه... مش صفر دستش رو به کمرش گرفت و همونجا رو تخته سنگی نشست... کمی سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت :ای خدا... حکمتت چیه نمیدونم... که اون جوون اونجوری بره و ما که هشتاد سال ازسنمون میگذره هنوز باشیم... هییییی روزگارررر.... انگار از خبر بدی که بهش داده بودم خیلی دلش گرفته بود... گفتم :حاج آقا اگه میشه منو ببرید میخوام باغ رو ببینم.... مش صفر گفت :حتما دخترم... چرا که نه.... صبر کن تا بیام.... مش صفر رفت داخل کلبه ی چوبی... چکمه هاشو پوشید و یه کلید برداشت و راه افتادیم سمت باغ.... طولی نکشید که رسیدیم... مش صفر در باغ رو باز کرد و رفتیم داخل.... یه باغ بزرگ...سرسبز... حسابی تمیز بود و معلوم بود که مش صفر خیلی بهش رسیدگی کرده.... توی باغ پر از درخت های میوه بود... گفتم دستت درد نکنه مش صفر حسابی برای اینجا زحمت کشیدی.... مش صفر گفت :منتی نیست دخترم... هرکاری که کردم پولشو چندبرابر آقا رسول بامن حساب کرده... خدابیامرز مرد خوبی بود... گفتم :نگران اون دوماه هم نباش مش صفر ... خودم باهات حساب میکنم فقط یه کم بهم فرصت بده.... مش صفر گفت :نه دخترم... ندادی هم حلالتون باشه...
پایان قسمت ٣٠
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨