eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄بخشی از وصیت شهید مدافع حرم "علیرضا قلی پور "به دختر شش ساله: فاطمه جان سلام بابا جان! خیلی دوست دارم، درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن. نماز و حجاب یادت نره، یادت نره که وقتی چادر به سر میکردی خوشکل و ناز میشدی، همیشه به یادت هستم، تو هم به یاد من باش باباجونی. هدیه به روح مطهر شهید
توسل در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت. نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمه گاه بنی هاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✅ *ماموریت ویژه ی* یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر *شهید‌_محسن‌حججی* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها ، پیکر مطهرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. ■ بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟" ● می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرداعش. ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. ■ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. 😱😭😩 رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن *اربا_اربا شده* . این بدن قطعه قطعه شده!" ● بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم: *پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش*؟!"😡😭😬 حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!" داعشی به زبان آمد. گفت: " *تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!*"😥😭😭 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." ■ نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد. توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* گفتم: *بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*😭😫 ■ یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😞 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله. از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝😍 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت_زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی" ■ نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. 😴😥 😨 بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل داده‌اند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند؟😭 گفتم: "حاج‌آقا، پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام." ● وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔🤲 راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر حجت هست🥰✋ *سفر ڪربلا...*🌙 *شهید حجت اصغری شربیانی🌹* تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۷ تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فیروزآبادِ شهر ری محل شهادت: حلب،سوریه *🌹راوی← داشتیم میرفتیم کربلا !🌙با حجت ته اتوبوس نشسته بودیم ! کلى گپ زدیم ! خیلی باهاش شوخی می‌کردیم🍃تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم‼️برامون سوال شده بود آخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری‼️که وسط حرفاش یه دفعه گفت من خیلى دوست دارم شهید بشم !🕊️از دهنش پرید گفت من شهید میشمااا !🕊️ من و امیر حسینم بهش گفتیم داداش تو شیویدم نمیشى چه برسه شهید !(خنده)‼️حلالمون کن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى دستمال کاغذى کردیم تو گوشت🥀اصلا ناراحت نمیشد ..🥀دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا🌙مثل اربابش سرش و هر دو دستشو🥀فدای عمه جانمان زینب کرد🕊️حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود🌙خوب خبر داشت سال دیگه شهید میشه🕊️و شد علمدار حلب💫مادرشهید← روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمی‌بردند🥀و می‌گفتند شاید اگر پیکرش را ببینید روی اعصاب‌تان تأثیر بگذارد🥀اما من قبول نکردم🥀حجت با خمپاره شهید شده بود💥 دستش مانند حضرت ابوالفضل عباس (ع) قطع شده بود🥀بقیه بدنش را ما ندیدیم🥀او مانند حضرت عباس شجاع بود🌙و مانند ایشان در روز تاسوعای حسینی🥀به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید حجت اصغری شربیانی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
😉 🌯 یک شب مهدی دیر به خانه آمد. تا رسید منزل، بابا حسابی او را کتک زد. وقتی آمدیم زیر کُرسی، دیدم مهدی نه تنها ناراحت نیست، بلکه دارد می‌خندد. گفتم: چرا می‌خندی؟ داری بابا رو مسخره می‌کنی؟ خیلی بی‌ادبی! گفت: نه آبجی! تو نمی‌دونی چی شد؟ گفتم: چی شد!؟ گفت: من امرو یه چیزی خوردم به اسم که خیلی خوشمزه بود. گفتم: از کجا پول اوردی!؟ گفت: با پولی که بابا واسه کرایه ماشین داده بود، یه ساندویچ خوردم. بعدم مجبور شدم کل مسیرو پیاده بیام. این شد که دیر رسیدم خونه و کتکم خوردم. امّا اون ساندویچِ خوشمزه به این کتک‌خوردنه می‌ارزید. گفتم: پع چرا واسه ما نیاوردی؟ گفت: دفعه دیگه پیاده میام، پولشو واسه تو ساندویچ می‌خرم. 🥰 ❤ 👈 به نقل از خواهرِ سردار ؛ فرمانده‌ی تیپ یکم عمّار ملقّب به منبع: کتاب ، صفحه ۳۶ با کمی اختصار.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بی تو درهمه شهر غریبم پارت بیست و ششم🌸🌸🌸 مسلما اگر بهش میگفتم میرفت سراغ آرش و شرکت رو رو سرش با خاک یکسان میکرد. پوزخندی زدم و به خودم گفتم : رضای بیچاره چه گناهی کرده که خودشو درگیر مسایل من بکنه ... ترجیح میدم این قضیه مسکوت باقی بمونه . باید از اول شروع میکردم، دوباره روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم . این چند روز عادت کرده بودم صبحانه بخورم و حالا شکمم به قار و قور افتاده بود، اول صبحانه خوردم ، بعد رفتم دوش گرفتم ، از حموم که بیرون اومدم به ساعت نگاه کردم تا برنامه ریزی کنم ،اما وقتی عقربه ثانیه شمار ساعت رو بی حرکت دیدم رو به ساعت گفتم : الان وقت خوابیدن بود؟ خودم خنده م گرفت و اینبار به خودم گفتم : سارا جان؟ مادر، خل شدی رفت پی کارش ناچار به اتاقم رفتم تا از موبایلم ساعت رو ببینم که با کمال تعجب دیدم چهل و سه تا تماس از دست رفته دارم، همه از یه شماره ای بود که نمیشناختم ... شونه هامو بالا انداختم و گفتم : هر کی کار داره دوباره زنگ میزنه مشغول کرم زدن به دست و صورتم بودم که تلفن خونه زنگ زد ، شماره رو نمیشناختم ... جواب دادم : بله؟ آقایی پشت خط بود که بدون سلام و مقدمه گفت : تو دختر محمودی؟ از لحن حرف زدنش اول تعجب کردم و بعد با فکر اینکه نکنه برای بابا اتفاقی افتاده باشه با ترس گفتم : بله، شما؟ طلبکارانه گفت : بابات سه هفته پیش از من پول قرض گرفت گفت هفته دیگه بهت پس میدم، دو هفته س که داره منو سر میدوونه، از دیروز هم که گوشیش خاموشه... خوبه عقلم رسید ازش سفته گرفتم، به بابات بگو اگه تا شب پولمو نده میرم سفته شو میذارم اجرا از چیزی که شنیده بودم بهت زده شدم، فقط تونستم بگم : مگه مبلغ چقدره؟ - یک و نیم - یک و نیم چی؟ - میلیون دیگه،، اه ... مثلا خودتو میزنی به اون راه که دلم واستون بسوزه؟ - نه، نه اصلا اینطور نیست، شما یه هفته فرصت... نذاشت ادامه حرفمو بگم و گفت : اصلا!! بگو یک روز - آخه چرا؟ شما که میفرمایید دو هفته صبر کردید، این یه هفته هم روش، شما که تا الان بزرگواری کردید، دستتون هم درد نکنه، فقط یک هفته ، عاجزانه ازتون تقاضا میکنم. انگار دلش به رحم اومد ولی گفت : قراره این یه هفته چه اتفاقی بیفته؟ خودمم نمیدونستم، همینجوری یه چیزی از دهنم پریده بود ، مجبور میشدم از رضا این پول رو قرض بگیرم تا کار پیدا کنم و کم کم پولشو بهش پس بدم، بنابراین گفتم : اگه بابا نتونست خودم شخصا پولتونو میدم مکثی کرد و گفت : جهنم الضرر صبر میکنم ولی بعد از یک هفته اگه بازم بخواهید منو بازی بدید سفته رو میذارم اجرا - چشم، خیالتون راحت باشه - بابات هم یه بار خیالمو راحت کرد تو این حین موبایلم زنگ خورد ، نتونستم جوابشو بدم و گفتم : فعلا خدانگهدار و منتظر خداحافظی او نشدم، قطع کردم. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت بیست و هفتم🌸🌸🌸 قطع کردم. همون شماره ناشناس بود، اینبار جواب دادم : بله؟ - خانم حق جو ،سلام سعید بود، سلام کردم و گفت : امروز شرکت تشریف نیاوردید - بله و شاید دیگه هم نیام - اتفاقی افتاده؟ - نه، مسیر رفت و آمدم خیلی زیاده، تابستون که تموم بشه و هوا زود تاریک میشه برام دردسره مکث کرد و بعد گفت : نمیدونم چرا نمیتونم حرفتونو باور کنم کلافه نگاهی به سقف انداختم و بعد چشمامو بستم و گفتم : آقای رجبی، به صلاحمه که دیگه تو اون شرکت نباشم صدای آرش تو گوشم پیچید : اصلا فکر نمیکردم مسایل رو با هم قاطی کنی من هم مثل خودش بدون اینکه سلام بدم گفتم : چرا نباید قاطی میکردم؟ شما خودتو بذار جای من، اگه شما بودی بازم تو اون شرکت به کارتون ادامه میدادید؟ نفس عمیقی کشید و گفت : نه، اما من فقط از شما کمک خواستم، اگر قبول نکنید چیزی عوض نمیشه، براتون ایجاد مزاحمت نخواهم کرد، اینو بهتون قول میدم، پس لطفا برگردید سر کارتون نمیدونم چرا حرفش آرومم کرد، عقلانی و منطقیش این بود که قاطع بگم نه اما زبونم قفل محکم بهش خورد و گفتم : یادتون باشه قول دادید - بله، مطمئن باشید - لطف کنید امروز برام مرخصی رد کنید - ساعتی دیگه؟ - خیر، کامل کمی فکر کرد و گفت : بسیار خب، فقط امروز جمله شو تکرار کردم " فقط امروز " اینطوری بهتر بود، دیگه نیازی نبود از رضا پول قرض بگیرم، حقوقم رو که گرفتم بدهی بابا رو میدم ... یک آن قلبم فشرده شد، کار بابا به جایی رسیده که از طلبکار فراری شده ... اصلا این پول برای چی بود؟ سه روز گذشته بود، بابا اون شب خیلی دیر به خونه اومد و خسته بود، بنابراین صحبت کردن راجع به این موضوع رو به فرصتی بهتر موکول کردم، روز بعدش چون پنجشنبه بود بابا طبق قرار هر ساله ش یه روزه میرفت شمال سر مزار مادر و شب برمیگشت، اما به دلیل ریزش کوه جاده بسته شده بود و نتونسته بود خودشو برسونه و دیروز عصر وقتی برگشت به اتاقش رفت ... من هم صبر کردم تا حسابی استراحت کنه و سرحال باشه، وقتی برای شام بیدارش کردم و سر میز غذاخوری حاضر شد فرصت رو مناسب دیدم و جریان رو بهش گفتم، رنگش پرید و دستش رفت روی قلبش و نتونست حتی شام بخوره و دوباره به اتاقش رفت، من هم دیگه چیزی نگفتم ولی باید میفهمیدم . به در اتاقم چند ضربه زده شد و آقای ظهیری وارد شد و منو از آشفته بازار ذهنم بیرون کشید، برگه ای رو تو هوا تکون داد و گفت : خانم، این قاطی اوراق پرونده پارچه های ساتن بود، خوب شد لای پرونده رو نگاه کردم و الا تو دردسر بزرگی میفتادید. با نگرانی به ورقه نگاه کردم و آه از نهادم بلند شد، تشکر کردم و رفت. بیحال روی صندلی نشستم و ساعد هامو ضبدری روی سرم گذاشتم، خدایا ! چی داشت به سرم میومد؟ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨