eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 منظورت چيه؟ -واضح نبود؟! پوزخندي زدم. -براي من نه! حالام برو كنار ميخوايم بريم. بازوم رو كشيد. چنان محكم اين كار و كرد كه پرت شدم توي بغلش. -مثل يه دختر خوب از مهموني لذت ببر؛ تموم شد خودم ميفرستم بريد ... صحيح و سالم! -حتماً باكره! -چي؟! ”لعنتي“ اي زير لب گفتم. هيچي! 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 پس حرف گوش كن باش و دردسر درست نكن! كمي خم شد. -خوش بگذره. سمت ديگه ي سالن رفت. عصبي روي مبل كنار هاوير نشستم. مي ترسيدم تنهاش بذارم و توي اين اوضاع كار دست خودش بده. از اولم اومدنم اشتباه بود. ثانيه ها برام به كندي مي گذشت. هاوير بلند شد. -كجا؟ -ميرم برقصم. -ببين هاوير، كار دستمون نده لطفاً! -چه بدعنق شدي امشب اسپاكو! صداي موسيقي خارجي بلند شد. دختر پسرها همه ريختن وسط. 💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 ويهان بطري توي دستش رو تكون داد و يكهو درش رو باز كرد. ماده ي داخلش با فشار بيرون جهيد. صداي جيغ و هورا بلند شد. شادي اومد سمتمون. -پاشيد ببينم ... مگه براي نشستن اومدين؟ يالا بياين وسط ببينم. به ناچار همراه شادي وسط رفتيم. نگاه سنگين ويهان رو احساس مي كردم. هاوير رفت وسط و با شادي شروع به رقصيدن كرد. ويهان اومد سمتم. -نميخواي خوش بگذروني؟ پوزخندي زدم. -فعلاً كه دور، دور شماست! سرش رو آورد نزديك و نگاهش رو به نگاهم دوخت. چشمهات از هميشه وسوسه كننده تر شده! به ابروهاي پاچه بزيت مياد! 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 چشمكي زد و سمت ديگه اي رفت. عصبي گوشه ي لبم رو به دندون گرفتم. هاوير داشت با مردي مي رقصيد. حدس زدم بايد گرشا باشه. ديگه داشت حوصله ام سر مي رفت. ويهان گوشه ي سالن داشت پيپ مي كشيد. سمتش رفتم. بوي تلخي به دماغم خورد كه تهش يه شيريني ملس داشت. رو به روش دست به كمر ايستادم. گوشه ي ابروي سمت چپش بالا رفت و نگاهي به سرتا پام انداخت دود پيپش رو فوت كرد بيرون قدمي اومد جلوتر قدمي جلوتر اومد. حالا فاصلمون قد يه كف دست بود. يكي از دستهاش رو داخل جيب شلوارش كرد و خونسرد گفت: -چرا مثل مرغ پركنده همش ناآرومي؟؟ از مهموني لذت ببر! اصلاً مي توني ... سرش رو كمي پايين آورد و كنار گوشم لب زد: حتي مي توني يه پارتنر براي خودت جور كني و تا آخر شب از مهموني لذت ببري! کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 كمي سرم رو سمتش چرخوندم. حالا لبهامون كامل رو به روي هم قرار داشت. اونقدر نزديك كه اگه كسي ما رو مي ديد فكر مي كرد داريم معاشقه مي كنيم! -ميخوام هر چي زودتر از اين مهموني مزخرف برم، واضحه؟ گوشه ي لبش كمي بالا رفت. تنه اي بهش زدم و ازش فاصله گرفتم. روي مبل گوشه ي سالن كه از هر جائي خلوت تر بود￾منم بهت گفتم از مهموني لذت ببر زنبور ماده! نشستم. حتي حوصله ي ماسك روي صورتم رو هم نداشتم. يك ساعتي مي گذشت كه ويهان اومد سمتم و خيلي جدي گفت: -مي توني بري! بلند شدم. چي گفتي؟ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 شنيدي ... من وقت دوباره تكرار كردنش رو ندارم! ابروئي بالا انداختم. اين چطور نظرش عوض شد؟ سمت هاوير رفتم. -خوشگذروني بسه؛ پاشو بريم. بدون خداحافظي از كسي همراه هاوير از سالن خارج شديم. مردي اومد سمتمون. -همراهيتون مي كنم. -خودمون راه رو بلديم. سوار ماشين شديم. نگاهم به ويهان افتاد كه روي پله هاي ساختمون ايستاده بود. دنده عقب اومدم￾گفتم همراهيتون مي كنم! و با سرعت از حياط خارج شدم. تو تاريك روشن كوچه نگاهم به يه ون مشكي افتاد. بايد ميدونستم اينجا چه خبره! ماشين و داخل کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 كوچه ي كناري كشيدم. -چيكار مي كني؟ -هيسس ... بمون تو ماشين، ميام. از ماشين پياده شدم و كفشهام رو درآوردم تا صدا ايجاد نكنه. آروم به سر كوچه برگشتم. ون سمت خونه ي ويهان رفت. از تاريكي كوچه استفاده كردم و سريع پشت سر ون وارد حياط شدم و پشت چمن هاي بلند توي حياط پناه گرفتم. دو مرد از ون پياده شدن. -دخترها آماده ان؟ صداي گرشا اومد. -آره، فعلاً 15 تا هستن. ويهان: ببريدشون خليج فارس تا ما هم راه بيوفتيم. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 صداي ويبره ي گوشيم بلند شد. ”لعنتي!“ گرشا: -صداي چي بود؟ ويهان: شما بريد داخل دخترها رو بياريد. منم نگاهي به اطراف ميندازم. ضربان قلبم بالا رفت. ترسيده بودم. خدا خدا مي كردم اين سمتي نياد اما با شنيدن صداش احساس كردم زير پام خالي شد. -بهتره بياي بيرون! دستم و جلوي دهنم گرفتم تا صدام درنياد. صداي قدمهاش هر لحظه نزديك تر مي شد. بعد از چند لحظه هيچ صدايي به گوشم نرسيد. آروم خواستم بلند شم كه دستي روي دهنم نشست. با تمام توانم دستش رو كه روي دهنم بود گاز گرفتم. فرياد خفه اي كشيد و ولم كرد. از فرصت￾بهت گفته بودم كنجكاويت كار دستت ميده اما تو قبول نكردی! کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 استفاده كردم. سمت در دويدم اما وسط راه موهام از پشت كشيده شد. همينطور كه موهام توي دستش بود از پشت بهم چسبيد و با صداي عصبي كنار گوشم غريد: چنان موهام رو محكم گرفته بود كه نمي تونستم تكون بخورم. با اون يكي دستش گوشيش رو￾توي اين مسافرت نمي خواستم ببرمت اما خودت انگار تنت ميخواره! درآورد. -سلام، مجبورم ببرمش ... ميدونم اما مسئله اي پيش اومده ... باشه. گوشي رو قطع كرد. -صمد! مردي سريع اومد سمتمون. -ميري به همراه خانوم ميگي ايشون بايد به روستا برگردن، شما برو خونه. چشم آقا. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 داري چيكار مي كني؟! -هيسس ... صداتو ببر! بازوم رو گرفت و سمت ديگه ي حياط برد. -بذار برم. -كجا؟ مگه مشتاق نبودي بدوني اين دخترها رو كجا مي بريم؟! حالا مي توني از نزديك ببيني! در سوئيتي رو باز كرد و هلم داد داخل. – صدات دربياد، شك نكن خودم صدات رو مي برم! فعلا گوشيت دست منه در و بست و رفت. روي زمين سر خوردم. آخ، خدا لعنتت كنه اسپاكو ... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗