eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
💔  حدود نیم ساعت قبل از وقوع حادثه، امید به یکی از همراهانش می‌گوید خوابم گرفته و کمی استراحت می‌کنم؛ چند دقیقه می‌خوابد و ظاهرا خوابی می‌بیند، زمانی که بیدار می‌شود با یکی از دوستانش تماس می‌گیرد و تعریف می‌کند که خواب دیده‌ام من و تو کنار ضریح امام حسین(ع)‌ نشسته‌ایم، گنبد باز شد، نوری آمد و من به سمت بالا رفتم. دوستش در جواب امید می‌گوید به خودت غره نشو و برای کسی هم تعریف نکن اما عاقبت تو شهادت است؛ حدود ۱۰ دقیقه بعد از این تماس، همسر امید به دوست او تماس می‌گیرد و می‌گوید هر چه به امید زنگ می‌زنم در دسترس نیست و نگران شده‌ام، در پاسخ می‌گوید تلفن را قطع کن تا پیگیری کنم و با پیگری‌ها متوجه می‌شوند که چه اتفاقی افتاده. راوی: هادی حق‌شناس از دوستان 🌹 پاسدار مدافع وطن شهید امید اکبری متولد اصفهان و از نیورهای حاضر در سپاه زاهدان و یکی از مداحان و ذاکرین امام حسین ع بود که در انفجار تروریستی به اتوبوس کارکنان سپاه به شهادت رسید🕊 🥀🕊 🥀🕊
💙 پدر شهید: اوستا ! محمد کاری کرده که گفتید دیگه نباید بیاد مغازه ؟!  +آقای جوکار ! بچه شما نیم ساعت قبل از اذان مسجده تا بعد از نماز . پنجشنبه و جمعه ها رو هم گذاشته برای شهدا و امام زمانش. شنبه عصر هم که مراسم کانونه .   - ‌تازه فهمیدم که تقصیر پسرم عشق امام حسین(ع) است و بس !  ـ چند بار دیده بودمش که نصف شبها به شدت گریه می کنه . یه شب پرسیدم بابا محمد جاییت درد می کنه ؟! نه بابا جون ! توی حال خودم بودم ، شما بخوابید .  با نور موبایلش دعاهاش رو می خوند و نمازشبش رو تموم می کرد .  - محمد ! توی این عکست چقدر خندونی ؟! برای حجله امه . روزی که دلیل خنده ام رو بفهمید گریه می کنید.  - چند دقیقه قبل از شهادتش به خانمش که فقط ۱۵ روز از تاریخ عقدشان میگذشت تماس گرفت و گفت حلالم کن.🕊✨ ولادت: ۱۳۶۴  شهادت: ۲۴/۱/۱۳۸۷  مکان شهادت:حسینیه سیدالشهدای (ع) شیراز  عامل شهادت: انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی) 🥀🕊 🥀🕊
. 🌹 . یڪے‌ از صفات بارزے‌ ڪہ آرمان داشت این بود ڪہ هرگز این اجازه را بہ خودش نمے‌داد ڪہ بہ ڪسے‌ توهین بڪند. این موضوع در حدے‌ بود ڪہ اگر جلوے‌ آرمان حرف زشتے‌ زده میشد، صورتش بہ شدت سرخ میشد و خجالت مے‌ڪشید. شاید اگر اغتشاش‌گران از این موضوع باخبر بودند،💔 دیگر از آرمان درخواست نمے‌ڪردند بہ حضرت آقا اهانت ڪند؛🥀💔 آرمان حتے‌ بہ آن‌ها نیز توهین نمے‌ڪرد؛ چہ برسد بہ حضرت آقا... . . 🥀🕊 🥀🕊
✅ساده زیست ✍️خودش که چیزی نمی‌گفت اما پلک‌های خسته و چشم‌های سرخش همه چیز را روایت می‌کرد فرقی نداشت کجا باشد حلب سامرا بغداد و... محل اسکانش را که میدیدی با خودت میگفتی اینطور که نمی‌شود حتما باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ و رو رفته یک متکا و یکی دو تا پتو می‌شد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود 📚ص۱۳۹ کتاب سلیمانی عزیز هدیه به روح مطهر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 شوكه نگاهم رو به مردي كه نمي شناختم دوختم. بازوم كشيده شد. -زود باش تا كسي نيومده! -تــــو؟؟! -چيه، ناراحت شدي كه از دستشون نجاتت دادم؟ ميدونستم دوباره يه كاري دست خودت ميدي! هرچند، تو مهم نيستي، بخاطر خانواده ام اومدم. بازوم رو از توي دستش كشيدم. -كسي برات دعوتنامه نفرستاده بود تا بياي سوپرمن بازي دربياري! خودم از پس خودم برميام. دوباره بازوم رو كشيد. -خيلي صدات رو اعصابمه! -ولم كن ... كجا داري ميبري منو ... در ماشين رو باز كرد. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 بهتره سوار شي. -دخترا منتظرمن. -بهشون زنگ مي زنيم، نميخوام كسي تو رو با اونا ببينه. هولم داد تو ماشين و خودشم سوار شد. با سرعت از كوچه بيرون اومد. -كمربندت رو ببند. توجهي به حرفش نكردم. ماشين و كشيد كنار خيابون. خم شد سمتم و كمربندم رو بست. -بهتره مثل يه دختر حرف گوش كن بشيني سرجات. وقتي بهت ميگم از خونه بيرون نرو گوش نمي كني! ميدوني اگر ديرتر رسيده بودم امكان داشت ... پريدم وسط حرفش. -بله، امكان داشت جون خواهر و دختر عمه ات به خطر بيوفته. نگاهش با اخم به رو به رو بود. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 آره، بخصوص دختر عمه ام! خودت ميدوني كه يه دونه است! نميدونم چرا ناراحت شدم. -خوش به حالشون. -حسوديت شد؟ پوزخندي زدم. -به كي؟ تو يا اونا؟ ... من نيازي به توجه و سوپرمن بازي ديگران ندارم. -خواهيم ديد. ماشين و كنار ويلايي نگهداشت. -اينجا كجاست؟ -خونه ي من. اونوقت چرا اومديم خونه ي تو 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 چون امكان داره تعقيبمون كرده باشن و من اصلاً دوست ندارم اتفاقي براي خانواده ام پيش بياد! در ويلا رو با ريموت باز كرد. با وارد شدن به ويلا ياد شب مهموني افتادم. -پياده شو. از ماشين پياده شدم. احساس كردم پهلوم مي سوزه اما توجهي بهش نكردم. در ساختمون رو باز كرد و كنار ايستاد. وارد خونه شدم. -تا كي قراره اينجا باشيم؟ تا وقتي كه بدونم اونا كي بودن و كسي دنبالمون نيست. گوشيش رو درآورد و با دخترها تماس گرفت. شالم رو درآوردم و دستي زير موهاي بلندم كشيدم. كتش رو روي مبل پرت كرد. داشت مي رفت سمت آشپزخونه كه نگاهي بهم انداخت و راهشو سمتم كج كرد. 💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 مانتوتو دربيار. سرم و بالا آوردم تا درست ببينمش. -چـــي؟ -ميگم مانتوتو دربيار. -براي چي اون وقت؟! -ميخوام بخورمت! خم شد سمتم. كمي ازش ترسيدم. اومدم فاصله بگيرم كه پهلوم سوخت. دستم و روي پهلوم گذاشتم. با احساس خيسي دستم و بالا آوردم. با ديدن خون شوكه شدم. -تو نفهميدي تيزي اون چاقو پهلوت رو زده؟ -نه فقط احساس سوزش كردم. حالا مانتوت رو درمياري ببينم زخمش چقدر عميقه؟ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 مانتوم خوني شده بود. زير مانتوم فقط يه تاپ بالاي ناف پوشيده بودم. -داري استخاره مي گيري؟ -نه، اما ... -اما چي؟ قبلنم ديدم! ميدونستم منظورش به خونه ي دمير هست كه با حوله اومده بودم بيرون. به ناچار مانتوم رو درآوردم. جلوي پام زانو زد و سرش روي پهلوم خم شد. دست گرمش كه روي پهلوي لختم نشست، احساس كردم ته دلم خالي شد. -چرا انقدر سردي؟ -هميشه بدنم اينطوريه. نياز به بخيه نداره اما بايد شستشو بدم. 💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗