آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت351
#اسپاکو
زندائي تو اتاقش بود. آروم از خونه زديم بيرون و سوار ماشين شديم.
تو ترمينال هاوير ازم خداحافظي كرد و من روي صندليم نشستم.
ميدونستم تا روستا خيلي راه دارم اما دلشوره مثل خوره افتاده بود توي دلم.
اينم ميدونستم كه اگر كسي اونجا من و ميديد يا مي شناخت، فاتحه ام خونده بود؛ اما بايد ميرفتم!
با حركت اتوبوس بسم اللهي زير لب گفتم. هوا تاريك شده بود كه به ده پايين رسيديم.
از اينجا ديگه اتوبوس به روستاي ما نمي رفت.
شب از نيمه گذشته بود و جز صداي جيرجيرك ها هيچ صدايي به گوش نمي رسيد.
با ديدن روستا استرسم بيشتر شد. سمت كوچه مون رفتم. كسي اون اطراف نبود.
وارد كوچه شدم. چند قدم بيشتر برنداشته بودم كه صدايي گفت:
تو كي هستي اين موقع شب تو كوچه اي؟
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت352
#اسپاکو
از صداش شناختمش؛ پسر علاف كريم بود، همسايه ي كناريمون.
ميدونستم دست بردار نيست. صداي قدمهاش از پشت سر هر لحظه بهم نزديك تر مي شد.
با احساس توقفش پشت سرم برگشتم و با دست محكم تو شاهرگش زدم. ميدونستم چند ساعتي
رو بيهوش ميمونه.
دستهام از ترس مي لرزيدن. با دستهاي لرزون در حياط و باز كردم و وارد شدم. همه جا تو
تاريكي مطلق فرو رفته بود.
پاورچين سمت خونه حركت كردم. در سالن نيمه باز بود. وارد شدم و دست توي جيب كوله ام
كردم تا چراغ قوه دربيارم.
سايه اي روي ديوار حس كردم و تا به خودم بيام دستي روي دهنم نشست و ضربه اي به وسط
گردنم خورد.
ديگه چيزي نفهميدم و چشمهام بسته شدن.
با حس درد توي گردنم و نوري كه داشت چشمهام رو اذيت مي كرد آروم چشم باز كردم.
همه جا تاريك بود جز نور چراغ قوه كه مستقيم تو چشمم بود.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت353
#اسپاکو
انگار طرف خوشش اومده بود چون نور هي توي صورتم بالا و پايين مي شد.
با صدايي مرتعش كه انگار از ته چاه به گوش مي رسيد گفتم:
-تو كي هستي؟
اما هيچ صدايي ازش بلند نشد. دستم و جلوي صورتم گرفتم.
-چي از جونم ميخواي؟
نور چراغ قوه از روي صورتم كنار رفت. احساس كردم اومد سمتم و با صداي بمي گفت:
-اينجا چه غلطي مي كني؟
لحظه اي چشمهام از خوشحالي برق زد و تو تاريكي چرخيدم سمتش.
ويهان!
دستش روي گردنم نشست و محكم فشارش داد. با صدايي كه سعي داشت كنترلش كنه كنار
گوشم با فاصله اي كم غريد:
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت354
#اسپاکو
مگه بهت نگفتم حوصله ي دردسر ندارم؟ تو كلاً از درست كردن دردسر خوشت مياد؟
-آي گردنم درد گرفت، دستت رو بردار.
اما فشار دستش رو بيشتر كرد.
-گردنم شكست ... تو خودت اينجا چيكار مي كني؟ اصلاً براي چي اومدي خونه ي ما؟ از بالاي در
اومدي؟
دستش رو از روي گردنم برداشت.
-بهت قبلاً هم گفتم ... من هر جائي كه بخوام ميتونم برم بدون دعوت و بدون برنامه!
-پس خوبه حداقل بي اجازه وارد قلب كسي نميشي.
-از كجا معلوم، اونجا هم شايد بدون در زدن وارد شدم.
چون تو كارهاتو از روي فكر انجام نميدي و فقط بلدي خرابكاري كني، منم مجبورم خراب كاريتو
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت355
#اسپاکو
درست كنم!
-كسي ازت نخواسته دنبال من باشي تا خرابكاري هامو درست كني!
-منم همچنان مشتاق نيستم تا وقتم رو براي تو بذارم اما مجبورم!
-اون وقت ميشه بفرماييد كي مجبورتون كرده؟
نه، نميخواد بگي؛ حتماً وجدان گراميتون!
-نه، عمه ام!
اول متجوه حرفش نشدم اما وقتي دوهزاريم افتاد متعجب شدم.
-تو از قبل با مامان آشنا بودي؟ يعني همو ميديدين؟
-بله خوشبختانه.
-پس چرا مامان چيزي به من نگفت؟
-خيلي چيزها رو لازم نيست تو بدوني!
تاريكي داشت اذيتم مي كرد.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت356
#اسپاکو
يعني چي كه من نبايد بدونم؟ اين حق منه كه بدونم بين تو و مامان چيا بوده.
-عمه فقط ازم خواست مراقب دختر كله شقش باشم.
بغض توي گلوم نشست. تك خنده ي تلخي زدم.
-از الان ديگه لازم نيست مراقب دختر عمه ات باشي ... عمه ات رفته و منم از پس خودم برميام.
-بله، چند چشمه ي از پس خودت براومدن رو ديدم!
-مهم نيست.
-چي؟
-اينكه چي ديدي و چي نديدي.
-مطمئني؟ آخه من خيلي چيزا ديدما!!
ميدونستم باز منظورش خونه ي دميره. هر دو سكوت كرده بوديم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت357
#اسپاکو
انگار هر دو داشتيم به يه چيز فكر مي كرديم؛ اون روزها و اتفاقاتش!
با صداي ويهان به خودم اومدم.
-بيا يه توافقي بكنيم.
-چي؟
-مثل دوست باشيم، هر وقت به كمك هم نياز داشتيم به هم بگيم.
-اينو داري بخاطر قولي كه به مامان داداي ميگي؟
-بگي نگي؛ نميخوام عمه روحش بخاطر تو اذيت بشه.
-نيازي نيست خودتو اذيت كني، سعي مي كنم ديگه اذيتش نكنم.
-هر طور ميلته؛ يه پيشنهاد بود، ميتوني روش فكر كني.
-ممنونم از پيشنهاد شما نوه ي عزيز كرده!
تو به من حسودي مي كني؟
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت358
#اسپاکو
نچ، به اون صندلي كه روش ميشيني حسوديم ميشه!
بعد از خوردن بيسكوئيت كمي خودم رو سمتش كشيدم و سرم و روي شونه اش گذاشتم.
آقاي دوست، تا تو بيداري من بخوابم، خيلي خستم!
بوي ادكلنش از اين فاصله زيادي وسوسه كننده بود. چشم هام رو محكم روي هم فشار دادم تا از
ذهنم بپره.
چون تمام راه بيدار بودم خيلي زود چشمهام گرم شدن و ديگه چيزي نفهميدم.
با حس دستي روي موهام پلكي زدم كه نور افتاد توش چشمم و باعث شد دوباره ببندمش اما ديگه
از نوازش خبري نبود.
اين بار آروم چشم باز كردم. ويهان با فاصله كنارم نشسته بود. خميازه اي كشيدم و دستي زير
موهاي بلندم زدم.
نگاهش از صورتم پايين اومد و روي موهام نشست.
ساعت چنده؟
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت359
#اسپاکو
از موهام چشم گرفت.
-نزديك ظهره!
اووو چقدر خوابيدم!
بلند شدم و چرخي توي سالن زدم. چه روزهاي خوبي با مامان داشتيم ... چقدر از اينكه دير بيدار مي شدم سرم غرغر مي كرد ... كاش الان زنده بود.
سمت اتاق راه افتادم و در اتاق مشتركمون رو باز كردم.
با ديدن قاب عكسش به سمتش رفتم و از روي ميز برداشتمش.
بغضم شكست و روي زمين نشستم. ويهان وارد اتاق شد و اومد سمتم.
-براي چي گريه مي كني؟
-دلم براي مامانم تنگ شده ...
و زدم زير گريه. دستش و دراز كرد سمتم.
نفهميدم چي شد كه خودمو پرت كردم توي بغلش.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت360
#اسپاکو
دستش و نرم روي كمرم كشيد. وقتي سبك شدم ازش فاصله گرفتم.
-الان خوبي؟
سري تكون دادم. نگاهي به لباسش كه خيس شده بود انداخت و گفت:
-يه لباس به من بدهكاري، اين لباس ديگه لباس نميشه!
ازروي زمين بلند شدم و سمت كمدهاي مامان رفتم.
-پسر خوبي باشي برات يه شالگردن مي بافم.
-تو مگه از اين هنرها هم بلدي؟
برگشتم سمتش و دست به سينه شدم.
-چي فكر كردي؟!
از روي زمين بلند شد و اومد سمتم. تو دو قدميم ايستاد و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗