#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت نوزدهم
سلول هاي روبرو خالی بود و از بغل هم هیچ صدایی نمی آمد.
من بودم، خودم و باز هم خودم.
تنهایی آدم را وادار به فکر کردن و مرور کردن همه چیزی می کند ،به دیوار سیاه چال تکیه دادم، و زانوهایم را بغل کردم و به همه زندگی ام فکر کردم.
فکر کردم. سیاه چال با زندان چه فرقی دارد!
سیاه چال هم مثل زندان است، میله دارد، طلوع و غروب آفتاب دیده نمی شود. و تا دلت بخواهد دلگیر است ،فقط سیاه چال کمی تاریک تر از زندان است.
اما چیز زیادي نگذشت که به اشتباهم پی بردم. تازه فهمیدم زندان و سیاه چال زمین تا زیر زمین با هم فرق دارند.
درد سیاه چال، سیاهی است، درد سیاه چال درد گم کردن شب و روز است و بدتر از این وجود ندارد.
من بعد از یک زمان کم، خودم را گم کردم و همانطور هم شب و روزم را گم کردم ،معلوم نبود ساعت هایی که می گذشت، ساعتی از شب است، صبح است یا ظهر.
گاهی براي چند ساعت توي خودم مچاله می شدم و روي زمین سرد و نمناک سیاه چال می خوابیدم.
و براي بیدار شدن هیچ اشتیاقی نداشتم، اصلا چرا باید بیدار می شدم وقتی هیچ کاري از دست من برنمی آمد.
سیاه چال پر بود از سرما، غم ، اندوه و بی کسی.
تنها چیزي که توي آن زیرزمین تاریک کنارم بود یک کاسه آهنی بود که براي آب استفاده می کردم.
نگهبان ها گاهی سر می رسیدند و از نان خشک هاي اضافه آمده قصر جلوي ما می انداختند. آنها تنها لطفی که به ما می کردند این بود که نان خشک می دادند و ظرف هاي آهنی ما را پر از آب می کردند و می رفتند.
می دانستم هم صحبت نداشتن ازبزرگترین دردهاست ولی این را هم می دانستم که هم صحبت احمق درد بزرگتري است.
مطمئن بودم چند روز از بودنم در آن قفس تنگ و تاریک گذشته است، شاید اصلا من فراموش شده بودم. گاهی فکر میکردم اگر قرار است براي صدور حکم نزد سلطان بروم پس چرا انقدر طول کشید.
به خودم گفتم: شاید قرار است تا ابد همین جا بمانی.
زندگی لعنتی.....زمانه چقدر عجیب می چرخد اصلا معلوم نیست پنج شنبه است یا جمعه.
محبوبه روي زمین و من زمین گیر این زیر زمین، من در سیاهی این زندان تاریک و او در سفیدي لباس عروسی.
خدایا آدمهاي عاشق با وجود عشق می میرند یا زنده می شوند؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیستم
هر زمانی به خودم می آمدم، فکر می کردم و دوباره خواب میرفتم ،خوابی از روی اجبار که سرد بود و زمستانی .
زندگی به همین روال می گذشت تا اینکه با صداي نگهبان ها از خواب بیدار شدم.
فکر کردم براي غذا آمده اند ولی انگار زندانی جدید آورده بودند. نزدیک میله ها رفتم خودم را به میله ها چسباندم تا بهتر ببینم، نگهبان ها یک پیرزن نحیف را می آوردند. پیر زن با گریه و التماس از آنها می خواست که او را ببخشند ولی نگهبان ها بی توجه او را می کشیدند.
تا سلول کنار من آمدند و پیرزن بیچاره را داخل سلول کناري من انداختند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید. من براي صدور حکم خیلی وقت است که منتظرم. آقا....... آقا........
با شما هستم صداي مرا نمی شنوید ،آقا.......
بله کسی که خواب باشد بیدار می شود ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد بیدار نمی شود.
نگهبان اصلا نمی خواست صداي مرا بشنود، هردو نگهبان رفتند و دوباره همان آش و همان کاسه ،پیر زن همچنان گریه می کرد و زیر لب حرف می زد، از حرف هایش چیزي نمی فهمیدم. ولی دلم برایش می سوخت
پیرزن میله ها را تکان می داد و با صداي بلند گریه می کرد. دیگر تحمل صداي لق لق لرزش میله ها را نداشتم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
با صداي مهربانی گفتم:
- مادر ، آن میله ها از جایش تکان نمی خورد. گریه پیرزن قطع شد، انگار که صداي من آرامش کرده باشد.
خودش را به دیوار من چسباند و گفت: حمید خودتی؟! حمید من تو حالت خوب است.
از حرفهایش تعجب کردم، شاید ما همدیگر را نمی دیدیم، ولی واقعا صداي من شبیه صداي حمید او بود!؟شک داشتم که چنین باشد. احتمالا حمید پسرش بود. پیرزن بیچاره. حتما پسرش هم دستگیر شده بود.
دقیقا باید چه جوابی می دادم.
اگر می گفتم: متأسفم، من حمید نیستم.
حتما دلش می شکست.
نه. او یک مادر بود چرا باید دلش را بشکنم. و اگر می گفتم من حمیدم و دورغم رو می شد چه؟ آنوقت چه کار می کردم؟ وقت کم بود، باید تصمیمم را می گرفتم ،من یا حمید بودم یا نه. باید یکی را انتخاب می کردم، دل را به دریا زدم و گفتم :
- مادر، حالت خوب است؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و یکم
- چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر.
خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم.
- م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟
- چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار.
عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم:
- همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش.
از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید.
- اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟
چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟
با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند.
- مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟
- نه، چیزي نیست.
- الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم.
- هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم.
- در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند.
« تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود»
- تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟
- ها... میدانم
- اینجا سیاه چال است.
- عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟
- نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است.
- مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است.
- چطور؟
- من که چشمی ندارم ببینم مادر.
- چشمت چه شده؟
- مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم:
- ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم:
- به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد.
با صداي بلند گفت:
- چی نمی شنوم:
آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم:
- این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد.
- آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم.
صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد.
زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم.
از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست.
نویسنده ؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
"پنجشنبه ها"
مسافران بهشتی دلخوشند
به یک فاتحه، یک صلوات
یک خدا بیامرزدش ...
همین ها برایشان یک دنیاست
در آن دنیا عزیزانی که پارسال
این موقع در کنار ما بودند و
امروز "یاد و خاطراتشان" بر
دلهای ما سنگینی میکند
شادی روح تمام فتگان،
بخصوص پدران و مادران آسمانی،
بخوانیم فاتحه و صلوات ..
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم
امامرضاشناسی🪴
قسمت چهارم🍀
دریاى کرم
«یسع بن حمزه» مىگوید: در مجلس امام رضا(ع) مشغول گفت و گو بودیم که مردى وارد شد و گفت: سلام بر تو اى فرزند پیامبرخدا! من مردى از دوستان شما هستم. اکنون از زیارت خانه خدا بازگشتهام و چیزى که بتوانم با آن خود را به خانه برسانم ندارم. مرا به دیارم بفرست، من داراى نعمت و دولت هستم و مستحق صدقه نیستم. آنچه به من ببخشى از سوى شما صدقه خواهم داد. امام (ع) از او خواست بنشیند بعد از پایان جلسه حضرت به خانه رفت و لحظاتى بعد در را بست ؛ سپس دستش را از بالاى در بیرون آورد و پرسید آن مرد خراسانى کجاست؟ مرد پاسخ داد: این جا هستم. امام(ع) فرمود: این دویست دینار را بگیر و با آن هزینه سفرت را تأمین کن. یکى از یاران حضرت پرسید: فدایت شوم به او مهربانى کردى و چهره پنهان ساختى؟!
حضرت فرمود: چون نیازش را برآوردم، نخواستم خوارى خواهش را در چهرهاش ببینم. آیا این حدیث پیامبر(ص) را نشنیدهاى که فرمود: کار نیکى که پنهان انجام شود، برابر هفتاد حج است.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨