eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💠 👈آثار کینه در دل روزی لقمان به فرزندش گفت: «از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده!» روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت: «هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن!» فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. لقمان پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...!» 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم عباس وعاطفه پارت اول بعد از تولد بچه ها رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلیم، دوره ی خوبی بود! اما خیلی زود تموم شد، هر چند که برای من خیلی پر مشغله بود، ازدواج، عروسی، بارداری، بچه داری، واحدهای زیاد زیاد اما بالاخره تموم شد و خاطره خیلی خوبی برام شد! هر چند که من بعد از عید کنکور ارشد دارم! امیدوارم سال دیگه مهر دوباره همین جا بیام ارشد بخونم! دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم بودم که مبینا رو دیدم. مبینا: وای سلام! عاطفه تو کجایی دلم چقد برات تنگ شده _سلام عزیزم! خوبی خانومم! منم انقد دلم برات تنگ شده خواهر! دلم برا خل و چل بازی هامون، قدم زدن تو برگ های پائیز و... تنگ شده! اما چه کنم مگه این دوتا فنقلی ها به من امان میدن! یه لحظه هم وقت بیکاری ندارم. مبینا: آخی خاله فداشون بشه! چقد دلم براشون تنگ شده، عاطفه میشه یه خواهشی ازت کنم؟ _جانم عزیزم! مبینا: یادته تو رو واسه پسرخالم خواستگاری کردم؟ تو در به در که قبول نکردی! هنوز ازدواج نکرده، یه دختر خوب و مومن مثل خودت واسش سراغ نداری؟ خیلی پسر خوبیه! _حالا تو چرا انقد عز و جز میزنی؟ مبینا: خالم منو کشته، یکسره میگه که تو میتونی یه دختر خوب برام پیدا کنی! آخه پسر خالم کلا ازدواجش رو به مامانش سپرده! _والا من که چند سال پیش دیدمش پسر خوبی بود! اگر واقعا پسر خوبی هستش، میتونم زهره جان رو بهش معرفی کنم! خواهرعباس مبینا: وااای آره... منظور منم همین زهره جان بود! که خودت الحمدالله گفتی _باشه من با خودش و مادرشوهرم صحبت میکنم! یه بیوگرافی کامل از پسرخالت بفرست واسم تا واسشون توضیح بدم! مبینا: وای ممنونم ازت! خیلی لطف کردی! خدا از خواهری کمت نکنه _خواهش میکنم! بالاخره آدم معرفی میکنه دیگه ظهر که اومدم خونه اول با زهره صحبت کردم، دیدم نظرش مثبت بود بعد با مادرشوهر و پدرشوهرم صحبت کردم! قرار شد که بیان خواستگاری یک ماه بعد، پس از چند جلسه صحبت و تحقیق و... زهره و امید با هم مزدوج شدن. من که خیلی خوشحال بودم! واقعا زهره خیلی دختر خوب و مومنی بود! بهار 1392 با هم عقد کردن و سال 93 هم عروسی کردن. خدا رو شکر من تو مهر 92 وارد مقطع کارشناسی ارشد همون رشته خودم روانشناسی شدم! (فطرت: بخشید خیلی دارم زود زود میرم جلو اما خب چاره ای ندارم!) عروسی زهره و امید هم به سادگی و در عین حال مذهبی برگزار شد. روز تحویل سال عید 1393بود! سر سفره سال تحویل عباس یه طور خیلی خاصی بود! چشماش یه حالت عجیبی داشت که من تاحالا ندیده بودم! بچه هامونم که دیگه راه افتاده بودن و مثل بلبل حرف میزدن و کلی همیشه از من سوال میکردن! سوالهاشونم تمومی نداشت. جنگ تو سوریه آغاز شده بود و همیشه عباس توی خونه از سوریه و مسائلش صحبت میکرد! گاهی به این فکر میکردم که عباس اگر یه زمان بخواد بره من باید چکار کنم! عباس جدیدا دوره های تخصصی میرفت! گاهی دوره هاش چند روز طول میکشید و خونه نمی اومد! تا اینکه یه روز اومد خونه و بهم گفت خانومی پاشو بچه ها رو آماده کن بریم حرم حضرت عبدالعظیم! ادامه دارد.. پارت دوم بچه ها رو آماده کردم، سوار ماشین که شدیم گفتم: چی شده یه دفعه ای هوس زیارت کردن به سرت زد؟ یهویی!؟ عباس: چی بگم! زیارته سیدالکریم عبدالعظیم هستشو ثواب زیارت کرببلا! ما که نشده دونفره بریم کربلا ! حداقل اینجا رو که میتونیم بریم مطهره: مامانی دالیم کوجا میلیم؟ _عزیزم داریم میریم شاه عبدالعظیم زیارت! مطهره: آخ جون! بعدشم میلیم خونه مامان مریم؟ مجتبی: مامان بریم دیگه! دلم بلا دایی عارف تنگ سده! _عباس زنگ بزنم به مامان مریم بگم شب بریم خونشون؟؟ عباس: نه فعلا زنگ نزن! اگر حالت خوب بود از اونجا زنگ میزنیم و میریم! دلم یه دفعه ریخت! مگه چی شده یا چی میخواد بگه؟ خدایا خودت کمک ام کن! ازش نپرسیدم که چرا! چون مطمئنا تو حرم بهم میگفت! تا خود شاه عبدالعظیم دلشوره خیلی عجیبی تمام وجود ام رو گرفته بود! وارد حیاط حرم شدیم! من و مطهره با هم رفتیم تو قسمت خانومها! عباس و مجتبی هم رفتن تو قسمت آقایون! روبروی ضریح حضرت عبدالعظیم داشتم اذن دخول میخوندم، بسم الله و بالله و فی سبیل الله.... اشکام همینجوری شروع به اومدن کرد مطهره: مامانی چلا گلیه میکنی؟ _عزیزم نمیدونستم چی بگم به مطهره! اعمالم رو انجام دادم! اما مگه فکر و خیال ولم میکرد! اصلا شاید صحبت خاصی نباشه! اما هست، وگرنه میگفت به مامان بگو که شام میریم، گفت اگر حالت خوب بود میریم! یا عبدالعظیم خودت کمکم کن یه دفعه اومد تو ذهنم! شاید میخواد بره سوریه! شاید میخواد مدافع حرم عمه سادات بشه! وای خدا عباس من؟
دیگه داشتم هق هق میکردم! خوب شد مطهره پیشم نبود، داشت با یه دختره اون طرف بازی میکرد! نگاهم به مطهره افتاد!! خدایا من با این دو تا بچه چکار کنم؟ یهو اومدم تو فکرم، پای حضرت زینب(س) وسطه! من کی باشم که مانع رفتن شوهرم باشم! پای عقیله بنی هاشم وسطه انقد گریه کرم که نگو! یه حس آرامشی به سراغم اومد! انگار خود خانم بهم نظر کرد! از خانوم خواستم که فقط یه ذره از اون صبر خودش به من بده. یاد سخن حضرت زینب افتادم! با اون همه سختی که در کربلا کشیده بود! 18 نفر از اعضای خانوادش توی یک روز شهید بشن! اسیر بشن! بعد ازش بپرسن در کربلا چه دیدی، بگن ما رایت الا جمیلا! چیزی جز زیبایی ندیدم! زینب جان! خودم و همسرم و بچه هام فدای تو پا شدم 2 رکعت نماز خوندم و آروم شدم! کلا بهم انگار الهام شده بود، که عباس میخواد بره سوریه! از توی چشماش میخوندم! خودمو آماده کردم! من باید قوی باشم! عباس زنگ زد گفت بیا حیاط اصلی، جلو مسجد جامع! همیشه دوتایی باهم اونجا می نشستیم، صحبت میکردیم! رفتم اونجا دیدم با مجتبی نشسته _سلام حاجی قبول باشه! عباس: سلام زیارت شمام قبول حاجیه ی من مجتبی: شلام مامان، قبول باجه زیالتت! _آخ آخ بیا بوست کنم! ❤️ زیارت تو هم قبول گل پسر. مجتبی و مطهره مشغول بازی شدن! من و عباسم نشسته بودیم و زل زده بودیم به گنبد سیدالکریم! هر دومون سکوت! چند دقیقه همینجوری گذشت! دیگه برام کاملا روشن شده بود که میخواد سوریه رو بگه. عباس: عاطفه جانم؟ _جانم آقایی عباس: میخوام یه چیزی رو بهت بگم! _بفرما عباس: میخوام برم یه جایی! یه دفعه دلم ریخت! _کجا به سلامتی خیر باشه! عباس: سوریه! چند وقته با اجازه ات رفتم دوره و _میدونم! عباس: از کجا میدونی؟ _از چشمات عباس: میزاری برم؟ _چرا نزارم؟ من کی باشم که نزارم؟ کلنا عباسک یا زینب.س. عباس: آخه عاطفه از ته دلت میگی!؟ _از ته ته ته ته دلم میگم! خودم و خودت ک بچه هام فدای زینب (س) عباس یکم بغض کرد! عباس: عاطفه تو چرا انقد خوبی! همش حس میکنم که خداوند عشق تو رو برای من آفریده! _و خداوند عشق را آفرید... تو رو برای من و من رو برای تو! عباس: خیلی دوستت دارم! _من بیشتر! حالا کی میری؟ عباس: هفته ی دیگه! یه خورده بغض کرده بودم! مجتبی و مطهره اومدن! مطهره: مامان بلیم خونه مامان مریم! مجتبی: آله مامان! بلیم دیگه! _بریم عباس؟ عباس: بریم خانومی ادامه دارد... 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💢دنيا وسيله است، نه هدف! 💥مَا أَصِفُ مِنْ دَار أَوَّلُهَا عَنَاءٌ وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ 🌎 «من چگونه توصيف کنم سرايى را که آغاز آن سختى و مشقّت است و پايانش نيستى و فناست ✍يک نگاهِ اجمالى، به سراسر زندگى انسان در اين جهان نشان مى دهد که همه آن آميخته با رنج و مشقّت است; سر آغاز آن که ولادت انسان است، نه تنها درد و رنج عظيمى براى مادر دارد، بلکه براى خود او رنج آورتر است; چرا که از محيط بسته اى به محيط بازى که بسيار با آن متفاوت است، وارد مى شود و همه چيز دگرگون مى گردد.دوران شيرخوارگى را، با تمام مشکلاتش پشت سر مى گذارد و با درد و رنج از شيرى که شيره جان او بود، جدا مى شود و کم کم به راه مى افتد در حالى که هيچ تجربه اى در زندگى ندارد و خطرات عظيمى از هر سو، زندگى او را تهديد مى کند; کم کم بر سر عقل مى آيد و هوش او کامل مى شود و تازه دردسرهاى او آغاز مى گردد، چرا که از حجم مشکلات زندگى و گرفتارى هاو محروميّت ها باخبر مى شود; با چه زحمتى در ميان جمعى که به همه چيز چسبيده اند، جاى پايى براى خود باز مى کند و خانه و لانه و همسرى - با هزاران مشکل - براى خود برمى گزيند: مشکلاتى که تا پايان عمر همراه اوست. دوران پيرى که نيروها از کف مى رود و انواع ضعف ها و بيمارى ها، در چشم و گوش و دست و پا و قلب و عروق و استخوانش ظاهر مى شود، مشکلات مضاعفى براى او مى آفريند. آرى سراى دنيا سرايى است که با درد و رنج آغاز مى شود و با انواع گرفتاريها ادامه مى يابد! 🔹️خطبه_نهج_البلا_غه_۸۲ 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم 📌سه چیز را به آسانی از دست نده؛ 👈🏻"جوانی"، "وقت"، "دوست" 📌سه فرد را همیشه احترام داشته باش؛ 👈🏻"مادر"، "پدر"، "استاد" 📌از سه چیز همیشه به نفع خودت استفاده کن؛ 👈🏻"عقل"، "صبر"، "همت" 📌سه چیز را بیشتر از همیشه بشناس؛ 👈🏻"خود"، "خداوند"، "حق دیگران" 📌سه چیز را همیشه با احتیاط بردار؛ 👈🏻"قلم"، "قسم"، "قدم" 📌سه چیز را همیشه به یاد داشته باش؛ 👈🏻"مرگ"، "احسان"، "قرض" 📌لذت سه چیز را از دست نده؛ 👈🏻"مال"، "اولاد"، "آزادی" 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم 💢 استانداری که بار شهروند را به خانه رساند سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل می‌کند.کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می‌دانی این فرد که بار تو را بر دوش می‌کشد سلمان است؟! رنگ از روی مرد پرید، بی‌درنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذر خواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانه‌ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. چو نیکی نمایدت گیتی خدای تو با هرکسی نیز نیکی نمای 📚با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ 〖پانزدهم〗 🔴گفتم: «علیک و علیها السّلام منّی و من اللَّه و رحمة اللَّه و‌ برکاته!؛ ⇦ سلام من و خداوند و رحمت و برکات او بر تو و ایشان باد!». پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیده‌اند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟ دیدم رنگ حبیب رضی الله عنه تغییر یافت و چشم‌هایش پُر از اشک گردید و گفت: این دونفر درکربلا اراده داشتند که به تنهایی آن دریای لشکر را تار و مار و به دار البوار (سرای نیستی) رهسپار نمایند، ولی اسباب و تقادیر الهیه طوری پیشامد نمود که نشد آن اراده آهنین خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سینه‌هایشان گره شده و عقده کرده و تا به‌حال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت را دارند که عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است. گله از بی‌مهری بازماندگان دیدم که آنان رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اوّل کوچک و بی دستگاه سلطنتی شد. به هادی گفتم: من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمی‌روم؛ زیرا از خیرخواهی آنان مأیوسم. اگرچه به اسم من کارهایی می‌کنند؛ ولی فقط همان اسم است، و روح عملیات شان (نیّت اعمالی که انجام می‌دهند) برای دنیای خودشان است و غیر از اینکه بر غصّه و اندوه من بیفزایند، حاصلی ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت می‌کنم و پس از امیدواری به مراحم (مهربانی های) این بزرگواران، به هر خطری که برسم صبر می‌کنم و بر خود سهل و آسان است ⏮ادامه دارد... ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ 〖شانزدهم〗 🌸✨برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار و من هم با قوّت و تازه‌کار و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت می‌رفتم. کم‌کم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا می‌رفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من می‌آید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید، دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لب‌های کلفت و دندان‌های بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت: ‌‌⇦ «سام علیک!؛ مرگ بر تو». من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنان‌که قیافه نحسش نیز شهادت می‌دهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم. پرسیدم: کجا را قصد دارید؟ گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم. پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کج‌رو و کنیه‌ام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس) و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است]. هریک از این عناوین موحشه باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی! پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را می‌دانی؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: من تشنه‌ام! در این نزدیکی‌ها آب هست؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمی‌دانی؟ گفت: همین قدر می‌دانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بوده‌ام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی. با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسه‌های او در دنیا گاهی به خطا افتاده‌ام. به عجب دشمنی گرفتار شده‌ام، خدایا رحمی! جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من می‌آمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود. رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم می‌شود خسته شده‌ای. الساعة (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ می‌کنم تا زودتر به منزل برسی. گفتم: معلوم می‌شود با این نادانی معجزه هم داری! گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگ‌تر باشد، وتر او کوتاه‌تر گردد و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمی‌کند 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم امام رضا (علیه السلام) : 🖋 ما بين طلوع سپيده صبح تا طلوع خورشيد ، ملائكه الهي ارزاق انسان ها را سهميه بندي مےنمايند. هر كس در اين زمان بخوابد غافل و محروم خواهد شد... 📓 وسائل الشّيعة ، ج۶ ، ص۴۹۷ 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم ﻣﺎﯾﻪ ﺍﺻــــﻞ ﻭ ﻧﺴﺐ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻛﺴﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﺯﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﻛﺴـــﺮ ﺷــﺄﻥ ﺷــﻌـﻠﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺍﺑﺮﻭ ﻧﮕﯿﺮﺩ گرچه ﺍﻭ ﺑﺎﻻ ﺗﺮﺍﺳﺖ ﻧﺎﻛﺴﯽ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺑﺎﻻ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﯾﺎ، ﺧﺲ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﻗﻌﺮ ﺩﺭﯾﺎ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ ﺷﺼﺖ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻣﯿﻜﻨﻨﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻛﻮﭼﻚ ﻻﯾﻖ ﺍﻧﮕﺸــــﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺁﻫﻦ ﻭ ﻓﻮﻻﺩ ﺍﺯ ﯾﻚ ﻛﻮﺭﻩ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺑﺮﻭﻥ ﺁﻥ ﯾﻜﯽ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﮔﺮﺩﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻌﻞ ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﻛــــﺮﻩ ﺍﺳـﺐ ، ﺍﺯ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺍﺯ ﭘـﺲ ﻣــــﺎﺩﺭ ﺭﻭﺩ ﻛــــﺮﻩ ﺧــﺮ ، ﺍﺯ ﺧــﺮﯾﺖ ﭘﯿﺸﺎ ﭘﯿﺶ ﻣــــﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﻛـﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺭﺗﺒــﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩ ﺯﻟﻒ ، ﺍﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﻪ ﻣﺸﻚ ﻭ ﻋﻨﺒﺮ ﺍﺳﺖ ﭘﺎﺩﺷﻪ ﻣﻔﻠﺲ ﻛﻪ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﺮﻍ ﺑﯽ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺧﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺗﯿﻐﯽ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ ﺳﺒﺰﻩ ﭘﺎﻣﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺍﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻧﺠﯿﺐ ﺍﻓﺘـﺎﺩ ﻣﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ ﺻﺎﺋﺒﺎ !ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﮔﻮ ﻋﯿﺐ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﮕﻮ ﻫﺮ ﻛﻪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا