⁉️ #دجال_کیست؟
1⃣
دجال در لغت:
🍃دَجَل به معناي روکش نمودن يک شئ است که #باطن آن کمارزش باشد ولي روي آن را #زرق و #برق داده يا #طلا_کاری کنند بنابراين وقتي دجال را براي کسي بکار ميبرند يعني آن شخص #منافق، #دروغگوو #فریبنده است[1] البته معاني متعددي که گاه به ده معنا ميرسد براي اين واژه ذکر شده است، که به عنوان نمونه به يکي از آنها اشاره شد.
او چشم راست ندارد ، و چشم ديگرش در پيشاني اوست ، و مانند ستاره صبح مي درخشد، چيزي در چشم اوست که گويي آميخته به خون است. وي در يک قحطي سختي مي آيد .
پيشينة دجال:
تاريخچه دجال به قبل از اسلام برميگردد در کتاب انجيل نام دجال نيز به ميان آمده است از آيات انجيل استفاده ميشود که دجال به معناي دروغگو و گمراه کننده است و چنين استفاده ميشود که داستان خروج دجال و زنده بودنش در آن زمان هم در بين نصاري شايع بوده و در انتظار خروجش بودهاند[2] در اسلام نيز سخن از دجال به ميان آمده است و رواياتي در اين موضوع از فريقين (سني وشيعه) وارد شده است، که روايات اهل سنت در اين باب به مراتب بيشتر از رواياتي است که در منابع شيعه موجود ميباشد و اکثر روايات شيعه نيز در اين موضوع برگرفته شده از منابع حديثي اهل سنت ميباشد.
حتمي بودن خروج او :
حضرت علي (عليه السلام) از پيامبر اکرم (ص) نقل مي کند که فرمود:«پيش از قيامت ده امر حتمي واقع مي شود ، که خروج سفياني و دجال از امور حتميه اي است که اتفاق مي افتد.
روايات اهل سنت در اين باب به مراتب بيشتر از رواياتي است که در منابع شيعه موجود ميباشد و اکثر روايات شيعه نيز در اين موضوع برگرفته شده از منابع حديثي اهل سنت ميباشد.
امیر المؤمنین علی علیه السلام درباره «دجال» فرمود:« او در دریاها فرو می رود و خورشید همراهش حرکت می کند. در مقابلش کوهی دودآلود است و در پشت سرش کوهی سفید که مردم آن را غذا می پندارند.
او در زمان قحطی شدید خروج می کند. بر الاغ سفیدی سوار است که هر گامش یک میل است، زمین زیر پایش از آبشخور تا آبشخور پیچیده میشود و از هیچ آبی نمیگذرد مگر این که تا قیامت فرو می رود.»
منابع: بحارالانوار،52/194
علی علیه السلام در پیشبینی ماجراهای آخرالزمان فرمود:
«دجال چنان فریاد میزند که شرق و غرب جهان از جن و انس و شیاطین صدای او را میشنوند. او چنین فریاد میزند:« دوستان من، به سوی من بیایید! من کسی هستم که آفریدم، هر چیزی را در جای مناسب خود قرار دادم و هدایت نمودم. من پروردگار بزرگ شما هستم.»
سپس فرمود:« او دشمن خداست و دروغ می گوید. او مثل همه آدمها غذا می خورد و راه می رود، در حالی که پروردگار شما اعور (یک چشمی) نیست، غذا نمی خورد، راه نمی رود و هرگز نابود نمیگردد.»
📚عصر ظهور_علامه کورانی
برگرفته از پایگاه ماوراءالطبیعه
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 رحمت واسعه
خداوند، فرمان می دهد مردی را به سوی آتش جهنم ببرند. وقتی یک سوم از راه را می رود، باز می گردد و نگاهی به پشت سر می کند. چون نصف راه را می رود باز نگاهی به عقب می کند. وقتی دو سوم راه را طی می کند، بر می گردد و نگاهی دیگر به پشت سر می نماید.
خداوند می فرماید: او را باز گردانید! خداوند از او می پرسد: چرا به عقب نگاه می کردی؟ مرد در جواب می گوید: وقتی یک سوم راه را رفتم به یاد آوردم که تو فرمودی: «وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ: و خدای تو بسیار آمرزنده و بینهایت دارای کرم و رحمت است» و با خود گفتم شاید تو مرا بیامرزی!
چون نصف راه را رفتم، به یاد سخن تو افتادم که فرمودی: «وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ: و چه کسی جز خدا گناهان را می آمرزد؟» و گمان کردم که مرا می آمرزی!
وقتی دو سوم راه را پشت سر گذاشتم، به یاد قول تو افتادم که فرمودی: «قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ: بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد» و طمع من در آمرزش تو زیاد شد. در این هنگام خداوند می فرماید: برو که تو را آمرزیدم.
📗 #قصص_التوابین
✍ علی میرخلف زاده
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ داستان بسیار زیبا از یک #دختر_پاکدامن و #فواید_آیة_الکرسی
🌼🍃شبی دخترک مسلمان از نیویورک امریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند.
😥🌼🍃دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید.
🌼🍃 ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند.
🌼🍃 پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند.
🌼🍃 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد.
🌼🍃پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟
🌼🍃 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند.
🌼🍃الله اکبر این است عظمت توکل به خداوند.
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#تاریخ_صدر_اسلام
💢 رفتار امام علی (ع) با #ایرانیان
خشمگین شدن امیر المومنین علیه السلام به خاطر بدگویی از ایرانیان
مسلمانانِ کوفه نه تنها به دید مثبت به ایرانیان نمی نگریستند، بلکه به آن حضرت #اعتراض می کردند، که چرا با ایرانیان رفتار مهربانانه دارد، و لذا آنها به گونه ای از این رفتار حضرت، سوء استفاده می کردند.
علامه مجلسی به نقل از الغارات می نویسد:
عباد بن عبد اللّه اسدى گويد: روز آدينه اى در مسجد #نشسته بودم و على (ع) بر منبرى ساخته از آجر سخن مى راند و صعصعة بن صوحان هم در آنجا بود. اشعث به مسجد آمد پاى بر سر مردم مى نهاد و پيش مى رفت. پس گفت:يا امير المؤمنين اين موالى سرخ روى بر ما غلبه يافته اند و تو خود مى بينى.
و ابن صوحان گفت: امروز معلوم خواهد شد كه عرب را چه پايه و منزلت است؟
علی(ع) در حالی که #خشمگین بود فرمود:
«چه كسى مرا از #كيفر دادن به اين مردم ستبراندام (شکم گنده) كه تا نيمروز بر بستر خود مى غلتند معذور مى دارد در حالى كه قومى براى شب زنده دارى از بستر خود #پهلو تهى مى كنند؟ مرا مى گويى كه آنان را طرد كنم و از ستمكاران گردم»
سپس این گونه ادامه داد:
قسم به آن که دانه را شکافت و آدمی را آفرید از محمد(ص) شنیدم که می فرمود: به خدا #قسم آنان شما [عربها] را خواهند زد تا به دين بازگرديد همچنان كه شما ايشان را در آغاز مى زديد تا به دين درآيند.
مغيره ضبّى گويد: على (ع) به موالى علاقه مى ورزيد و به آنان #مهربان بود ولى عمر از آنان بيزار بود و دورى مى كرد.
در این جا #امیرمؤمنان نه تنها از ایرانیان دفاع می کند، بلکه آنان را از حافظان اسلام دانسته، که روزی به خاطر بازگرداندن #عربها به اسلام با آنها درگیر خواهند شد و در این کار خود موفق خواهند بود؛ یعنی تجدد اسلام از طریق ایرانیان است. امام علی(ع) ملاک احترام به ایرانیان را تلاش آنها به خاطر خدا و #پاسداری از اسلام ذکر کرده است
📚سفینة البحار، ج 2، ص 693؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 20، ص 284؛ بحارالانوار، ج 41، ص 118
#مباهله_قرن_21
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
هدایت شده از بصیـــــــــرت
سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به #لبخند های زیبای
شهادتت...
روزتون زیبا
به زیبایی لبخند شهدا
#صبحتون_شهدایی
🌷 #شهید_حاج_محمد_رضا_جلالی🌷
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 انصاف با مردم و دیدار حضرت ولی عصر علیه السلام
یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج می برد. مدتها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه نجف مشهور است، شبهای چهارشنبه به «مسجد سهله» می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد.
مدتها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چله ها نشست و ریاضتها کشید، اما باز هم نتیجه ای نگرفت. ولی شب بیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود، گاهی نوری بر دلش می تابید و حقایقی را می دید و دقایقی را می شنید.
روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان(ع) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی». به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: «الان حضرت بقیة اللّه، ارواحنافداه، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند، هم اکنون برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو!» با اشتیاق ازجا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(ع) آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز می گویند. همین که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند.
در این حال، دید پیرزنی ناتوان و قد خمیده، عصا زنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بی عیب و سالم است، گفت: خواهرم! این قفل دو عباسی (هشت شاهی) ارزش دارد؛ زیرا پول کلید آن، بیش از ده دینار نیست، شما اگر ده دینار (دو شاهی) به من بدهید، من کلید این قفل را می سازم و ده شاهی، قیمت آن خواهد بود!
پیرزن گفت: نه، به آن نیازی ندارم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید، شما را دعا می کنم.
پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم که مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی می خرم، زیرا در معامله دو عباسی، بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت شاهی می خرم و باز تکرار می کنم: قیمت واقعی آن دو عباسی است، چون من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزانتر می خرم!
شاید پیرزن باور نمی کرد که این مرد درست می گوید، ناراحت شده بود و با خود می گفت: من خودم می گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، قبول نکردند؛ زیرا مقصود من با ده دینار (دو شاهی) انجام نمی گیرد و سه شاهی پول مورد احتیاج من است.
پیرمرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید؛ همین که پیرزن رفت امام(ع) به من فرمودند: «آقای عزیز! دیدی و این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمی گذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی می کنم.»
📗 #عنایات_حضرت_مهدی_به_علما
✍ محمدرضا باقیاصفهانی
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 توبه شعوانه
شعوانه نام زنی بود که آواز خوش و طرب انگیزی داشت، در بصره مجلس فسق و فجوری برپا نمی شد، جز آنکه وی در آن حضور داشت. به تدریج از این راه ثروتی بر هم زده و کنیزکانی خریداری کرد که از آنان نیز برای همین منظور استفاده می نمود.
روزی با جمعی از کنیزانش از کوچه ای می گذشت. در آن حال از خانه ای صدای خروش شنید. یک از کنیزان را به درون آن خانه فرستاد و دستور داد تا از اندرون آن خانه خبری بیاورد. کنیز وارد آن خانه شد ولی باز نگشت. کنیز دیگری را فرستاد تا او را از سبب آن خروش، آگاه سازد، ولی کنیز دوم نیز باز نگشت.
سومی را فرستاد، او به اندرون خانه رفت و باز آمد و گفت: این، خروش گناهکاران و عاصیان است، شعوانه با شنیدن این سخن به درون خانه رفت. واعظی را دید بر منبری نشسته و جمعی پیرامونش حلقه زده اند. آن واعظ آنان را موعظه می نمود و از عذاب خدا و آتش دوزخ بیم می داد و آنان همه به حال خویشتن گریه می کردند.
هنگامی که شعوانه به مجلس وارد شد، آن واعظ در حال خواندن این آیات (که درباره تکذیب کنندگان روز قیامت است) بود: «بل کذبوا بالساعة و أعتدنا لمن کذب بالساعة سعیراً اذا رأتهم من مکان بعید سمعوالها تغیظاً و زفیراً و اذا ألقوا منها مکاناً ضیقاً مقرنین دعوا هنالک ثبوراً لا تدعوا الیوم ثبوراً واحداً و ادعوا ثبوراً کثیراً: بلکه آنان قیامت را تکذیب کرده اند و ما برای کسی که قیامت را تکذیب کند آتشی شعله ور و سوزان فراهم کرده ایم. هنگامی که این آتش آنان را از مکانی دور ببیند صدای وحشتناک و خشم آلودش را که با نفس زدن شدید همراه است می شنوند و هنگامی که در جای تنگ و محدودی از آن افکنده شوند در حالی که در غل و زنجیرند فریاد واویلای آنان بلند می شود. به آنان گفته می شود: امروز یک بار واویلا نگویید بلکه بسیار واویلا بگویید.»
شعوانه چون این آیات را شنید، دگرگون شد. رو به واعظ نمود و گفت: اگر من توبه کنم، خدا مرا می آمرزد؟ واعظ گفت: آری! اگر توبه کنی خدا تو را می آمرزد، اگر چه گناهت همانند گناه شعوانه باشد.
شعوانه گفت: ای شیخ! شعوانه من هستم که دیگر گناه نخواهم کرد. واعظ بار دیگر او را تشویق به توبه نموده و به کرم و عفو خدا امیدوار ساخت. شعوانه از آن مجلس بیرون رفت و بندگان و کنیزانش را آزاد کرد و سخت مشغول عبادت گردید تا بدان حد که جسمش لاغر وضعیف شد و کارش به جایی رسید که زاهدان و عابدان در مجلس وعظ او حاضر می شدند.
وی در حال موعظه بسیار می گریست و حاضران نیز به همراه او می گریستند. روزی به او گفتند: می ترسیم از شدت و کثرت گریه نابینا شوی! شعوانه در پاسخ گفت: کور شدن در دنیا بهتر از کوری در روز قیامت است.
📗 #گنجینه_معارف، ج 2
✍ محمد رحمتی شهرضا
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 انصاف با مردم و دیدار حضرت ولی عصر علیه السلام
یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج می برد. مدتها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه نجف مشهور است، شبهای چهارشنبه به «مسجد سهله» می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد.
مدتها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چله ها نشست و ریاضتها کشید، اما باز هم نتیجه ای نگرفت. ولی شب بیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود، گاهی نوری بر دلش می تابید و حقایقی را می دید و دقایقی را می شنید.
روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان(ع) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی». به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: «الان حضرت بقیة اللّه، ارواحنافداه، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند، هم اکنون برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو!» با اشتیاق ازجا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(ع) آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز می گویند. همین که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند.
در این حال، دید پیرزنی ناتوان و قد خمیده، عصا زنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بی عیب و سالم است، گفت: خواهرم! این قفل دو عباسی (هشت شاهی) ارزش دارد؛ زیرا پول کلید آن، بیش از ده دینار نیست، شما اگر ده دینار (دو شاهی) به من بدهید، من کلید این قفل را می سازم و ده شاهی، قیمت آن خواهد بود!
پیرزن گفت: نه، به آن نیازی ندارم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید، شما را دعا می کنم.
پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم که مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی می خرم، زیرا در معامله دو عباسی، بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت شاهی می خرم و باز تکرار می کنم: قیمت واقعی آن دو عباسی است، چون من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزانتر می خرم!
شاید پیرزن باور نمی کرد که این مرد درست می گوید، ناراحت شده بود و با خود می گفت: من خودم می گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند، قبول نکردند؛ زیرا مقصود من با ده دینار (دو شاهی) انجام نمی گیرد و سه شاهی پول مورد احتیاج من است.
پیرمرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید؛ همین که پیرزن رفت امام(ع) به من فرمودند: «آقای عزیز! دیدی و این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمی گذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی می کنم.»
📗 #عنایات_حضرت_مهدی_به_علما
✍ محمدرضا باقیاصفهانی
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🌸🍃🌸🍃
داستان واقعی در یک کتاب استانبولی میخواندم که بهتر دیدم دوستان هم بخوانند.
آمینه (آمنه) دختری بود که در سال 1984 در یکی از روستاهای شهر سینوپ در شمال ترکیه که علویمذهبِ متعصب هستند، زندگی میکرد.
تاجری به نام یلماز برای خرید چای به روستای آنها میآمد. یلماز، تاجر ثروتمندی بود که دل از کف آمینه ربود و عاشق او شد. آمینه که از قول او برای ازدواج مطمئن بود روزی اختیار از کف داد و تسلیم او شد. یلماز بعد از این موضوع، از روستا برای همیشه فراری شد.
موضوع هتک حیثیت آمینه را، برادرانش فهمیدند و از ترس آبروی خود نتوانستند شکایت کنند. یک شب آمینه پشت در، از نقشه برادرانش مطلع شد که قصد کشتن و انداختن او در چاه را در سر داشتند. آمینه همان شب، از ترس جانِ خود، از روستا به طرف شهر فرار کرد. نصف شب بود که تنها جایی که در آن شب میتوانست پناه بگیرد بیمارستان شهر سینوپ بود.
آمینه با لباس خانگی در راهرو بیمارستان نشسته بود. علی پزشک آن بیمارستان شیفت خود را عوض کرده بود که با دیدن آمینه به او مشکوک میشود. به او نزدیک شده و او را متقاعد میکند شب را در خانه آنها سپری کند. آمینه شب را در خانه علی استراحت میکند و صبح، علی و همسرش از داستان زندگی او خبردار میشوند. علی تصمیم میگیرد او را به روستا ببرد ولی آمینه که میدانست رسیدن دست برادرانش به او، مساوی با مرگ اوست، التماس میکند او را نگهدارند. میگوید: مرا به عقد خود اگر در بیاورید برادرانم دیگر با من کاری ندارند. من قول میدهم اسمی همسر شما باشم و هرگز در حقوق همسران تجاوز نکنم. مانند پیشخدمتی در منزل شما تا زندهام کار کنم.
تحمل شنیدن التماسهای آمینه برای علی و همسرش سخت بود. در برزخ عجیبی گرفتار شده بودند. همسرِ علی، گادر، زن مهربانی بود که از بیماری سرطان سینه رنج میبرد. نوع سرطان او متاستاز بود و شیمیدرمانی هم اثر نمیکرد و در انتظار مرگ بود.
گادر به علی پیشنهاد میدهد آمینه را عقد کند. علی، آمینه را عقد میکند و یکی از برادران آمینه را برای عقد دعوت میکند تا این داستان انتقام خاتمه پیدا کند.
آمینه مانند پیشخدمت در خانه کار میکرد و به خود هرگز اجازه نمیداد از پیش گادر دور شود و به قول خود وفادار بود. شبی گادر از آمینه خواست پیش علی باشد. آمینه که شرم میکرد، گفت: شما خانمِ من هستید و من به خود اجازه نمیدهم در حریم شما وارد شوم. علی، اسمی شوهر من است.
گادر گفت: وقتی سرنوشت، زندگی تو را با من نوشت، حتما تو هم سهمی در این زندگی داری. من هرچند دوست داشتم بعد از مرگم، همسرم با خواهرم ازدواج کند تا بچههای من زنبابا نداشته باشند ولی حالا میبینم تو را خدا رسانده.
بعد از دو ماه که منتظر بودند بدن گادر بر اثر ضعف، عفونت کند، هیچ علامت خاصی دیده نشد. علی گمان میکرد رشد سلولهای سرطانی کند شده است. به پزشک مراجعه کردند و بعد از آزمایش، متوجه شدند سلولهای سرطانی در حال از بین رفتن است. گادر آن روز که تازه انگار متولد شده بود، برای یکماه مسافرت رفت و علی و آمینه را تنها گذاشت.
بعد از 5 سال که آمینه یک پسر و دختر برای علی بهدنیا آورد، صدای تلفن خانه آمینه بهصدا درآمد. پشت خط تلفن صدای لرزان مردی بود که پشیمان به نظر میرسید او یلماز بود که برای پیوند کبد عازم بیمارستان برای بستری شدن بود.
یلماز برای جبران مافات و ترک عذاب دنیا و مرگ، بخشی از ثروت خود را به آمینه وصیت کرده بود که آمینه نپذیرفت. آمینه گفت: تو چیزی از من گرفتی که با پول جبرانکردنی نیست. یلماز روز بعد مرد.
یلماز زندگی آمینه را ویران کرد، سالم بود، مریض شد و مرد.
گادر زندگی آمینه را به او بخشید، مریض بود و دمِ مرگ، شفا پیدا کرد و زنده شد
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza