🗓 📚⏳ #فرازی_از_تاریخ
🌌 در شب اول #ربیع_الاول، ۱۳ سال پس از بعثت چه اتفاقی افتاد؟
🕝🕖🕜 ...در چنین شبی، #پیامبر_اکرم (صلی الله علیه و آله) از شر کفار از مکه به مدینه #هجرت نمودند.
🌌 در آن شب آقا و مولایمان #امیرالمؤمنین (علیه السلام) جان نثاری فرموده به جای رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) در بستر ایشان خوابیدند... (۱)
📖 به این مناسبت آیهء ۲۰۷ سورهء بقره در شأن علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) نازل شد (۲):
🔅«وَ مِنَ النّاسِ مَن يَشري نَفسَهُ ابتِغاءَ مَرضاتِ الله والله رئؤفٌ بِالعِبادِ»:
🔅از مردم کسی هست که جان خویش را در راه رضایت خداوند می فروشد و خدا بر بندگان مهربان است.
⚜ غزالی از علمای اهل تسنن در کتابش (۳) آورده:
🔅در شبی که امیرالمؤمنین به جای پیامبر خوابید، به #جبرئیل و #میکائیل خطاب رسید که من بین شما دو نفر برادری قرار دادم و عمر یکی از شما را بیش از دیگری قرار دادم، کدامیک از شما #ایثار می کند که #عمر_طولانی از آنِ دیگری باشد؟
⏳هر دو عمر طولانی را برگزیدند!
🌍 خطاب آمد: به زمین نگاه کنید و ببینید که چگونه علے حیات خود را به برادرش پیامبر ایثار نموده و به جای او خوابیده و جان خود را فدای جان او نموده است؛ به زمین بروید و او را از دشمنان حفظ کنید.
⚜⚜ آنان آمدند و جبرئیل بالای سر امیرالمؤمنین و میکائیل سمت پاهای آن حضرت نشست و ندا کرد:
🔅تبریک بر چون تویی ای علی بن ابیطالب، خداوند در جمع ملائکه به تو مباهات فرمود. (۴)
📖 اینجا بود که آیهء شریفه نازل شد.
👌🏻لازم به ذکر است پیامبر (صلی الله علیه و آله)، ۱۳ سال پس از #بعثت به مدینه #هجرت فرمودند و خود ایشان دستور « #تاریخ_هجری_قمری» را وضع نمودند؛ و در زمان عمَر، حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام آن را به تفصیل بیان نموده و تقویم هجری قمری اسلامی، از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قرار داده شد و نسبت وضع تاریخ قمری به دیگران اشتباه است. (۵)
1⃣ بحارالأنوار، ۱۱۵/۱۹.
2⃣ مستدرک حاکم، ۴/۳؛ اسدالغابه ۲۵/۴؛ تاریخ دمشق ۶۷/۴۲؛ ج آخر المطالب ۲۱۷/۱؛ ینابیع الموده ۲۷۳/۱؛ تفسیر کبیر ۲۰۴/۵؛ شواهد التنزيل ۱۲۳/۱ ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۲۶۲/۱۳؛ الصحیح من السيرة ۳۳/۴ ؛... (همه از مدارک اهل تسنن).
3⃣ احیاء العلوم، کتاب هفتم، در بحث ایثار نفس.
4⃣ شواهد التنزيل ۱۲۳/۱؛ جواهر المطالب ۲۱۷/۱؛ کفایة الطالب ص۲۳۹؛ ینابیع الموده ۲۷۴/۱؛ تذکرة الخواص ص ۴۰؛ اسدالغابة ۲۴/۴؛ تاریخ یعقوبی ۳۸/۲؛ و ...(همه از مدارک اهل تسنن)
5⃣ بحارالانوار، ۳۵۰/۵۵؛ تاریخ طبری ۱۱۰/۲.
گل نرگس:
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🔻آخرِ معرفت و مردانگی🔻
✍ زیاد شنیدیم:
«کیفیّت، مهمتر از کمیّت است»
توی #رفاقت هم همینه.👌
#رفاقت به تعداد نیست، به معرفته.
❌ مهم نیست چند نفر دور و برمون هستند..
✅️ مهم اینه که، اونایی که دور و برمون هستند، چقدر با معرفتند.😌
☝️ توی #خانواده هم همینه.
زیاد بودنِ تعداد افرادِ #خانواده مهم نیست، کیفیّت مهمه.
حضرت یوسف ۱۰ تا برادر داشت.. امّا چه برادرهایی؟!😨😰
قرآن میفرماید، این برادرها گفتند:👇
🕋 اُقْتُلُوا یُوسُفَ، أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا (یوسف/۹)
💢 یوسف را بکشید، یا او را به سرزمین دوردستی بیفکنید.
یکیشون که مثلاً با مرام بود، گفت:👇
🕋 قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِی غَیَابَتِ الْجُبِّ (یوسف/۱۰)
💢 یکی از آنها گفت: «یوسف را به قتل نرسانید. و اگر میخواهید کاری انجام دهید، او را در چاه بیفکنید.»
همین الان هم هستند، برادرها یا رفیقهایی که به خاطر کوچکترین مسائل دنیایی، سرِ همدیگه کلاه میزارند، همدیگه رو تو چاه میندازن🕳 و به خون هم تشنه هستند..😱😨😰
بگذریم..
☝️ امّا امام حسین (ع)
یه برادر داره، به اسم #حضرت_عباس (ع)❤️
کاری کرد تو کربلا، که همهی ائمه تحسینش کردند، و هر وقت یادش میکردند، گریه میکردند.😭
امام سجّاد (ع) با چشم پر از اشک فرمود:👇
⚡️ رَحِمَ اللهُ الْعَبَّاسَ، فَلَقَدْ آثَرَ وَ أَبْلَى وَ فَدَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ، حَتَّى قُطِعَتْ یَدَاهُ فَأَبْدَلَهُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَ بِهِمَا جَنَاحَیْنِ، یَطِیرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِکَةِ فِی الْجَنَّةِ...
⚡️ إِنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَ اللهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى مَنْزِلَةً یَغْبِطُهُ بِهَا جَمِیعُ الشُّهَدَاءِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.
💢 خدا عمویم عباس را رحمت کند، که #ایثار و #جانبازى کرد، و خود را به سختی افکند، و جانِ خود را فداىِ برادرش کرد،🥺😭 تا جائیکه هر دو دستش قطع شد، و خدا در عوض به او دو بال داد، که با آنها با فرشتگان در بهشت پرواز میکند..😭
💢 براى عمویم عباس، نزد خداى تبارک و تعالى مقامى است که در قیامت همه شهدای اوّلین و آخرین به او غبطه میخورند.
❤️ ایوالله به این برادر..❤️
محمد:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸
_...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره
حنانه لبخندی زد:
_داداش مام که هیچی؟
رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد
رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: _راستی حنانه داداشت چکاره بود؟!
_چاپخونه چی!
رضوان تصحیحش کرد:
_انتشارات دارن
چشمک دوم رو به حنانه زدم:
_چشمت روشن حنانه خانوم
انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو
حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: _چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون
داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن
میبینی؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد:
_من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده
تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم:
_خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه
حنانه با خواهش و خنده گفت:
_خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو
لبخندی زدم:
_خیره ان شاالله حل میشه
......
پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم
که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید:
_این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها
یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه
سری تکون دادم:
_آره واقعا
هم قشنگ و هم مفید
از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت:
_إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن
جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم:
_کی رسیدید؟
_دوساعتی میشه چطور؟
همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم:
_اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟
لبخند شیرینی زد:
_آره بابا
وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه
به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد:
_وایسا رفیقت عقب نمونه
بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت.
راه که افتاد با دیدنمون گفت:
_چیزی شده؟
منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم
رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد:
_شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید
ادامه نداد و راه افتاد
ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد:
_چه داداش نگرانی داری!
_نگران نیست مواظبه!
راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟
صورتش رو جمع کرد:
_توی چی؟
_آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره
عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره
خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن
فوری گفت:
_حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم
به هر حال ممکنه دیگه...
_باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش
حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه
.....
خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد:
_دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام
پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت:
_آخه این چیه تو پات کردی واسه پیادهروی اصلا حواسم به کفشت نبود!
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت:
_بپوش
ژانت امتناع کرد:
_لازم نیست من خودم یه کاری میکنم
_خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش
پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن
به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید:
_چیه عین نورافکن وایسادی بالا سرمون
خندیدم:
_داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم!
طلبکار گفت:
_من همیشه بخشنده بودم!
_آره ولی نه این مدلی
تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک
اما اینجا که پولت بدرد نمیخوره رفاهت رو دادی برای کمک
یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم #ایثار
ژانت گیج گفت:
_شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟
دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: _ببخشید ببخشید
رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت:
_حالا چی میخوای بپوشی؟
_اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم
رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا!
کتایون ریز خندید:
_حالا
رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت:
_یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!
با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم
کاش میشد همیشگی باشه
اما افسوس که...
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا