eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 خاطره «اعتصاب غذا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍مادر سفره را که پهن می کرد،یک کاسه می گذاشت برای من و قاسم.با هم غذا میخوردیم.دو سه روزی بود که قاسم پایش را کرده بود توی یک کفش و می گفت:"من دیگه شریکی غذا نمی خورم."وقتی دید کسی اعتنا نمی کند،یک وعده لب به غذا نزد.همان اعتصاب یک وعده ای جواب داد. کاسه اش که سوا شد،نصف غذا را می خورد،نصفش را نگه می داشت.کنجکاو بودم ببینم با غذایی که مانده چه کار می کند؟چند روزی زیر نظر گرفتمش.کاسه را با خودش می برد مدرسه.غذایی را که نمی خورد،می داد به هم کلاسی اش که وضع مالی خوبی نداشتند. 📚 منبع: کتاب 💢
😍 خاطره «مادر» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍در اتاق را که باز کردم،دیدم لباس راحتی پوشیده و ایستاده کنار تخت مادرش.نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.یک جا بند نمی شد؛به مادرش دارو می داد،غذا دهانش می گذاشت،دستش را می بوسید،پیشانی اش را می بوسید،سرش را نوازش می کرد.آن نیم ساعت ندیدم؛مادر دیدم؛یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می گشت! 💢 💢 📚 منبع: کتاب
💢 😍 خاطره گوش به فرمان رهبر ✍چند روز مانده بود به انتخابات.پیش حاج قاسم نشسته بودم که حرف از فلان گروه و حزب سیاسی شد. میان صحبت ها پرسیدم:"حاجی!نظرت راجع به فلانی و فلانی چیه؟"طفره رفت. هیچ وقت راجع به کسی نظر مستقیم نمی داد.گفت:"ببین مهدی!اگه همه ی اینایی که اسم بردی؛این حزب،اون حزب،این جناح،اون جناح،این آدم،اون آدم،همه شون برن به سمت و حضرت آقا تنهایی خودش به سمت دیگه باشه،من میرم همون سمتی که آقا وایساده.بعد هم نگاه مهربانی کرد و گفت:اگه می خوای عاقبت به خیر بشی.اگه می خوای راه رو درست بری گوشت به صحبتای آقا باشه. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۲۰
🔍(❤️❤️) 💢 😍 خاطره لبخند مادر شهید ✍بی بی سکینه از دار دنیا فقط یک پسر داشت.با پول کارگری علی را بزرگ کرد.علی شفیعی رفت جبهه و شهید شد‌‌. حاج قاسم هر جا بود،از سوریه،از عراق،از لبنان،زنگ می زد و احوال بی بی سکینه را می پرسید،کرمان که می آمد،حتما می رفت دیدنش،پیرزن کسی را نداشت.حاجی آستین بالا می زد و دستی به سر وگوش خانه می کشید.تشک و ملحفه ی تخت بی بی را مرتب می کرد،استکان ها را می شست؛خلاصه هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد.بعد هم دوتا چای قند پهلو می ریخت و می نشست کنار مادر شهید.لبخند پیرزن،خستگی را از جان حاج قاسم می شست و می برد. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۲۶ ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
😍 خاطره «اعتصاب غذا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍️مادر سفره را که پهن می کرد،یک کاسه می گذاشت برای من و قاسم.با هم غذا میخوردیم.دو سه روزی بود که قاسم پایش را کرده بود توی یک کفش و می گفت:"من دیگه شریکی غذا نمی خورم."وقتی دید کسی اعتنا نمی کند،یک وعده لب به غذا نزد.همان اعتصاب یک وعده ای جواب داد. کاسه اش که سوا شد،نصف غذا را می خورد،نصفش را نگه می داشت.کنجکاو بودم ببینم با غذایی که مانده چه کار می کند؟چند روزی زیر نظر گرفتمش.کاسه را با خودش می برد مدرسه.غذایی را که نمی خورد،می داد به هم کلاسی اش که وضع مالی خوبی نداشتند. 💢 💢 📚 منبع: کتاب هدیه به روح مطهر شهید
💢 😍 خاطره «هم بازی بچه ها» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍️برگ های پاییزی،حیاط را پر کرده بودند. بابا یک عبای پشمی قهوه ای رنگ انداخت روی دوشش و رفت سراغ نوه ها که داشتند توی حیاط بازی می کردند.هر وقت می رفتیم خانه شان با نوه هایش هم بازی می شد! می شد یکی مثل خودشان. پرده را کنار زدم و از پنجره بیرون را نگاخ کردم.بابا خوابیده بود کف حیاط و بچه ها برگ های زرد و نارنجی را ریخته بودند روی سر و بدنش.ذوق زده می خندیدند و شادی می کردند.بابا فرمانده نظامی بود و ذات کارش خشن و زمخت؛ولی لطیف بود و خوش قلب و مهربان. 💢 💢 📚 منبع: کتاب ص ۱۳۲ هدیه به روح مطهر شهید
😍 خاطره «زیارت عاشورا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍️یک روز بی مقدمه پرسید:صدفی!می خوای عاقبت به خیر بشی؟ فوری جواب دادم:معلومه حاجی!چرا نخوام.انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم،با اشتیاق گفت:زیارت عاشورا بخون.من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم.اگه می تونی،هر روز بخون؛نمی تونی،هفته ای یه بار بخون؛نمی تونی،ماهی یه بار بخون. حاجی!من مداحم،زیاد زیارت عاشورا می خونم. دستی روی شانه ام زد:نه اونا که برای مردم می خونی،تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون. 💢 💢 📚 منبع: کتاب هدیه به روح مطهر شهید
💎 💢 از 📝 🔹️هم خوش تیپ بود، هم درس خوان. خیلی زود برای همه توی کلاس شناخته شد. دخترهای کلاس به هر بهانه ای، پاپیچش می شدند؛ یکی درس را نمی فهمید، یکی کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه اش را بهانه می کرد، یکی هم جزوه می خواست و.... کارشان به جایی رسیده بود که علنی پیشنهاد ازدواج می دادند بهش. محل شان نمی گذاشت. 🌷 خاطره ای از 📌تدوین و گردآوری: 📍بازنویسی: 🔸️