eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 چگونه به لواط مبتلا شدند؟ 📜قوط لوط قومى بود كه خداوند آفريد، به طورى كه وقتى براى كار از خانه خارج مى شدند، همه ى مردها خارج مى شدند و تنها زنان در خانه باقى مى ماندند. شيطان به عبادت آن ها حسادت مى كرد و وقتى كه به خانه بازمى گشتند، كارهاى آن ها را برهم مى زد. مردم شب به كمين نشستند تا بفهمند چه كسى كارهاى آن ها را خراب مى كند؛ پس متوجه شدند پسركى بسيار زيبا اين كار را انجام مى دهد؛ تصميم گرفتند او را به قتل برسانند. شب او را نزد يكى از مردها گذاشتند تا روز بعد او را اعدام كنند. شب هنگام پسرك گريه سرداد، وقتى علت را پرسيد، گفت: پدرم مرا روى شكم خود مى خوابانيد! مرد گفت: بيا روى شكم من بخواب. شيطان مرد را وسوسه كرد و مرتكب لواط شد. روز بعد مرد به قوم خود خبر داد كه شب گذشته مرتكب لواط شده است. مردم از آن عمل تعجب كردند و كم كم به لواط روى آوردند و كار به جايى رسيد كه در كنار راه ها كمين مى كردند و با هر رهگذرى كه مى يافتند، لواط مى كردند. ابليس كه نقشه ى خود را در بين مردان موفق ديده بود به صورت زن ظاهر شد و به سراغ زنان رفت و آن ها را وسوسه كرد و گفت: مردان شما به يكديگر مشغولند و از شما رويگردان شده اند؛ شما نيز مى توانيد با يك ديگر چنين كنيد و در نتيجه زن ها نيز به مساحقه روى آورند.[1] حضرت لوط هرچه آن قوم را موعظه كرد، اثرى نداشت؛ لذا پس از اتمام حجّت، خداوند جبرئيل، و ميكائيل و اسرافيل را به صورت پسرانى نزد حضرت لوط فرستاد. -حضرت در حال كشاورزى بود -حضرت لوط از آن ها پرسيد: كجا مى رويد؟ تاكنون كسى به زيبايى شما نديده ام! گفتند: به اين شهر مى رويم. حضرت لوط فرمود: آيا مردم اين شهر را مى شناسيد؟ مردم اين شهر با پسران لواط مى كنند. آن ها گفتند: مولاى ما امر كرده است كه از وسط شهر عبور كنيم. حضرت لوط فرمود: پس خواهش مى كنم صبر كنيد تا هوا تاريك شود و مردم به خانه هايشان بروند. آن ها صبر كردند و حضرت لوط دخترش را به شهر فرستاد تا آب و غذا و عبايى كه آن ها را از سرما حفظ كند، براى آن ها بياورد. و قتى دختر لوط به خانه رفت، هوا ابرى شد و باران باريد. حضرت لوط فرمود: اينك بچه ها به صحرا مى روند، بياييد همراه من به خانه برويم. حضرت لوط -براى حفظ جوانان از مردم شهر -از كنار ديوار حركت مى كرد و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل از وسط خيابان حركت مى كردند، لوط فرمود: از كنار خيابان حركت كنيد. گفتند: مولاى ما امر كرده است از وسط خيابان راه برويم! وقتى مردم متوجه پسرانى در منزل لوط شدند، به او گفتند: آيا تو هم به عمل ما روى آورده اى؟ حضرت لوط فرمود: اينان ميهمانان من هستند، مرا در حضور آن ها رسوا نكنيد! مردم گفتند: اين ها سه نفر هستند، يك نفر را براى خود نگه دار و دو نفر را به ما بده! حضرت لوط ميهمانان را داخل اطاق برد؛ اما مردم حمله كردند و در اطاق را شكستند و لوط را كنار زدند. جبرئيل به لوط فرمود: ما فرستادگان خداوند هستيم، آن ها نمى توانند به تو آزارى برسانند؛ آن گاه مشتى از خاك به صورت آن ها پاشيد، مردم كور شدند. حضرت لوط فرمود: خواهش مى كنم همين حالا اين مردم را هلاك كنيد! گفتند: (إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب)؛ موعد عذاب آن ها صبح است و صبح نزديك است.» تو به همراه خانواده ات، به استثناى همسرت، از شهر خارج شويد. -بگذار همسرت در شهر بماند . پس از اين كه حضرت لوط و دخترانش، به امر جبرئيل، از شهر خارج شدند، صبح روز بعد شهر زير و رو شد و از آسمان سنگ باريدن گرفت و تمام اهل شهر به زمين فرو رفتند و غير از خانه ى لوط، چيزى در شهر باقى نماند.[3] 📚منابع: [1]. المحاسن، ج1، ص112، حديث 104. [2]. المحاسن، ج1، ص110 حديث 103. [3]. هود، 81؛ تفسير الميزان، ج 10، ص 354، تفسير قمى، ج 1، ص 329 و 335؛ ر. ك: تفسير نمونه و ترجمه ى آيات 77 ـ 83 هود، 51 ـ 77 حجر، 160 ـ 175 شعراء، 54 ـ 58 نمل، 28 ـ 35 عنكبوت، 133 ـ 138 صافات، 31 ـ 37 الذاريات، 33 ـ 40 قمر، 74 ـ 75 انبياء، 10 تحريم . 😍 گل نرگس: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
با استخوان های همسر😔 ✍ دلنوشته‌ای که همسر در حرم مطهر رضوی در مراسم تشییع 🌷 نوشت: 💞"علی یادت هست می‌گفتی: شهناز تو رو از  گرفتم❓یادت هست گفتی قول می‌دم یه بار ببرمت ازش تشکر کنم؟ یادت هست ! بخدا من یادم هست😢 💞قول ماه عسل دادی برای  اون هم نه یک بار چندبار اسم نوشتیم📝 آماده شدیم داشتی به قولت عمل می کردی 💥اما هر بار ، دوره و در آخر هم اعزام به  ... آن هم تنها تنهای تنها👤 💞گفتی: . گفتی: تدارک ببینم؛ دیدم نیامدی⁉️ دیر شد خیلی دیر تنها ماندم تنهای تنها؛ چقدر سخت بود💔 برایم و حالا خبرت رسیده که ... 💞میگویند: فقط چند تکه ا یا یک تکه لباس یا یک نمی‌دانم😔 اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به کردم. در خواست 🌸 💞رفتم سپاه؛ دست به دامان شدم سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی✅  تا به آرزوی دیرینه‌ام  بودن در  دست در دست تو، توی حرم🕌 باشم. امروز روز زندگیم‌ام هست 😌 💞علی ببین آمده ام به سمت آرزویم. می دانستم تو بدقول نبودی❌ ماه عسل داده بودی. نگاه کن کنارت هستم👥 منم دنیایت همسرت💖 ببین... 💞برایت آورده‌ام بیا بپوش سفارش خودت بود وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی پیام فرستادی💌 و گفتی مرا از  (ع) بخواهد خواستمت با اشک چشم😭 با قلب شکسته💔 و رنجورم با غصه‌های 💞گفتی برایم لباس سفید بخر خریدم گفتی لباسم را کن آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی. علی ببین امام رئوف رویم را زمین نینداخته لباس سفیدت را ببینم به اندازه ؛ به تنت می آید⁉️ 💞لباس سیاه نپوش🚫 برازنده توست. خودم را می پوشم سفید و سیاه بهم می آیند حتی اگر   برعکس تنشان 🌷🌷🌷گل نرگس: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
┈┈••✾❀🕊💚🕊❀✾••┈┈ 💫 پناهگاه 📿 📿نماز شهید بروجردی، مشکل گشای جنگ: هرگز نماز شب او ترک نمی شد. به عبادت، عشق می ورزید. مشتاقانه در دعای توسل و کمیل شرکت می کرد. بروجردی در سخت ترین شرایط و در مقابله با دشوارترین کارهای جنگ به حبل المتین نماز و دعا چنگ می زد. یک بار در عملیاتی که در نزدیکی مهاباد قرار بود انجام شود، فرماندهان به شور و غور نشستند. سرانجام هیچ کس فکرش به جایی قد نداد. برنامه ها مثل کلاف سردرگم شده بود. ناگهان بروجردی رو به قبله نشست و با قلبی شکسته و چهره ای غمگین، اما سرشار از امید گفت: خدایا! می دانی که ما هیچ کاره ایم و ذهن و فکرمان قاصر است. بی توجه تو هیچ کاری از ما ساخته نیست. خدایا! خودت فرجی حاصل کن و ما را از این سرگشتگی نجات بده. همگی آنها شب خوابیدند و نزدیک صبح با صدای تلاوت قرآن بروجردی بیدار شدند و ایستادند به نماز. گره کور پس از نماز صبح، توسط بروجردی باز شد. فردای آن روز بروجردی در قرارگاه حمزه سید الشهدا علیه السلام در جلسه مشترک فرماندهان ارتش و سپاه، طرح علمیات را توجیه می کند، که با استقبال گرم فرماندهان روبرو می شود. 📚بهترین پناهگاه حکایات و داستانهای نماز ✍️رحیم کارگر محمدیاری‏‏ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗: : 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌴🌴🌴🌱🌱🌱🌳🌳🌳🎍
✍ نماز صبح و کله پاچه 😊 🥙# کامل_ترین غذایی که داری انواع است که اگر کسی این غذا را بخورد دیگر تا چندین ساعت سیر است واگر غذاها را هم بیاورند به آنها لب نمی زند. 🙌 نیز در بین عبادت است.تهلیل، تکبیر، تحمید، تسبیح، سجده، رکوع،و....وجود دارند. ✅و اگر کسی نماز را کامل وباشرایط به جا آورد تا #بیمه است.☺️👌 🔰💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✌️🏼 🤔بعـــضی‌ها میکنن که دیـــــن اسلام فقط در و و و و... خلاصه شــــده..... 💥امـــــا در این از یک مسئله خیلی خیلی مهم ؛ غفلتی که تمـــام را و می‌کند... 💫👈🏽آن هم استـــــ... 🙈من این ‌متن رو به یه خواهری نوشتم که یک خانواده و خیلی هستن... امـــــا متاسفانه همون آدمهای موحد و متدین اخلاقشون.... 😶لا حول ولا قوه الا بالله بهتره چیزی نگم تا نشه... ☝️🏼 می‌فرمـــــاید: 🔻اِنَّ سُوءَالخُلُقِ لَیُفسِدُ العَملَ ، کَما یُفسِدُالخَلُّ العَسَلَ ❓آقا این ؟؟ 🔺یعـــــنی اینکه: عمل را می‌کند ؛ آنچنان که ســـــرکه را فاسد می‌کند.‌.. 😳سبحـان‌الله چه بزرگی در مسلـــمانان است... 😏شبــــ و روز بخونی ؛ روزها بگیـــــری ؛ همیشه داشته بـــــاشی ؛ اهل دادن باشی.... اما اگر باشی اعمالت هیچ برای الله نخواهد داشت و باعث سبک و شدن اعمالتـــــ خواهد شد (پنـــــاه بر خدا) 😒خیـــــلی از مسلمانان تو درگیر این مســـئله هستن و یه ذره به دلشان می‌ماند... 👤نمـــــونه اش در زنی است که بخاطر یک گـــ🐈ــربه که او را کرد و از گرسـنگی مُرد را به می‌برند... 😳سبحان الله به یه گربه وارد شد، مقام انسان از یک گربه خیلی بیـــــشتر است... 👤یا که هر شب تا دیر وقت نماز شب میخواند و می‌کرد ولی چون اخلاقش با بود روانـــــه جهنمش می‌کنند... ❤️ پس مـــــواظب اطرافــــیانمان باشیم و با حرفهایمان ندهیم... 😔شـــــاید حــرف زشت باعث رفتنت به جهنــــم شود... ☝️🏼حالا به این فرموده از توجــــه کنید که می‌فرمـــــاید: 🔺شخص با به درجه و می‌رســـــد... ☺️فقط با و می‌توان به این مقام رسید مخصوصا حُســـن اخلاق در که خیــلی مهمه... 😒خیـــــلی‌ها رو می‌شناسم در خانه حرفـــها و اخلاقشــان اینقدر است که همه را می‌خورنـد... 💔امـــا در و با اعضای خانوادشان و ترین حرفها و رفتارها را دارند... 👈🏽اگر بخــــاطر الله بری و را فدای الله بکنی ولی حسن اخلاق نداشته باشی هیچ سودی به حالت نخواهد داشتــــ 👌🏼 حالا که اینــــطور شد... 👨🏻 ... 💑با خانومتــ باش و مثل باهاش برخورد کن... 👩🏻 ... 💏با آقــــات باش و مثل رفتار کن... 👵🏼 بزرگوار... 👰🏻با عــــروست برخورد را داشته باش تا زبــــانزد و شوی... 👱🏻‍♀ عزیز: 💞با زن داداشتــــ خوب باش و نکنه با دلش رو بشــــکنی... 👰🏻 خانم... 👨‍👩‍👧‍👦شما هم با کمال در مقابل خانواده رفتار کن.... ♦️همیشه باشد که الله متعال با یک را فراموش نمی‌کند جه برسد به ... محمد: کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت سیزدهم - چرا؟ - چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. راه بی تفاوت بودنه. مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت: _شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه. _مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم. یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت: -خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟ فاطمه با آرامش گفت: -ما مناسب هم نیستیم. خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت: -هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای. - آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره. نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت. افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد. چند روز بعد، فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید. فاطمه ترمز کرد. به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه. هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و به دل میگرفت. چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه. افشین جلوش ایستاد، طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد. بالاخره افشین گفت: _قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم. فاطمه با خونسردی گفت: _اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری. افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت: _من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم... فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد. صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت: _این دومین بارت بود فاطمه نادری.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨