📵 #ارتباط_تلخ
🚻 #رابطه_با_جنس_مخالف_و_وابستگی
👇🏼خوب توجه کن:
☝️🏼#هیچوقت_تا ته #محبتت رو صرف یه #رابطه نکن...❌
✌️🏼 #هیچوقت_کارای_خوبی که انجام میدی طوری نباشه که بعدا #وظیفه تو تلقی بشه....❌
☝️🏼✌️🏼 #هیچوقت #احساس خوبت رو به شخص خاصی وابسته نکن...❌
😏وقتی به کسی #وابسته میشی
اون فرد حس مالکیت روی تو داره
دقیقا میشی #عروسک و #بازیچه اون فرد....
😔و تا ته ته #عاطفه و #احساست رو به #تاراج میده...
😭و نهایتا تو رو به #عمق چاهی که خودش قبلا کنده میفرسته❗️
👈🏼نمیدونم الان کجایی راهی؟؟
👈🏼چقدر از #زندگیت...
👈🏼 #احساست...
👈🏼 #خودت...
👌🏼یا خیلی چیزای دیگه رو صرف این #رابطه کردی....
😢فقط یه خواهش دارم ازت...
ته این مسیر یه #معمای حل شده اس
#استثنا هم نداره
⛔️خودتو #گول نزن
💔تا همه ی #سرمایه های_وجودیت ازت گرفته نشده...
✋🏼خودتو #نجات بده...
👣قدم اول با توئه...
بعدش مطمئن باش #خدا همه جوره #حمایتت میکنه...
🚶🏻🏃🏻پس تا #دیر نشده #شروع کن...
☺️ #شک_نکن درست ترین کار رو انجام میدی....👌🏼
۞💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
#شہیدانہ
📚برشی از #کتاب قصه دلبری
(شهید محمدخانی به روایت همسر)
دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن #آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل #قبـر.
بدنـم بیحـس شـده بـود، #زانـو_زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد #وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن #مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که #محـرم_ها می پوشیـد. یڪ #چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی #بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با #وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور #گردنـش.
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش #سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونید؟!یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.
دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه #محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود.
نمیدانم #اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« #خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و #گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
#زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد #حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را #انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ #پـای_اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شہید_محمـدحسین_محمدخانے
#شہید_مدافع_حرم
💞 یـــاس کـــبود💞:
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوسی_وپنجم
علی سرشو آورد بالا.فاطمه با لبخند نگاهش کرد.گفت:
_علی جان..حلالم کن..برام دعا کن.. مراقب #خودت و #ایمانت باش..خدا نگهدارت باشه.
هنوز دست فاطمه تو دست علی بود.یه دفعه دستش بی حس شد.چشم هاش بسته شد.علی مبهوت نگاهش میکرد.
آروم گفت:
-فاطمه!
یه کم بلندتر گفت:
_فاطمه!!
بازهم بلندتر گفت:
_فاطمه!!!
با بغض بلند میگفت:
_فاطمه....فاطمه...
زهره خانوم و حاج محمود صدای علی رو شنیدن.زهره خانوم سریع سمت اتاق فاطمه رفت.جلوی در بود که حاج محمود رو به روش ایستاد.زهره خانوم با گریه به حاج محمود نگاه میکرد.امیررضا و محدثه تو حیاط بودن که صدای علی رو شنیدن.
علی داد میزد:
_فاطمه...فاطمه...
بعد فریاد زد:
_خدا...خدا...خدا...
زهره خانوم و حاج محمود روی زانو افتادن.زهره خانوم با ناله گفت:
_حاجی..فاطمه!!
امیررضا با عجله رفت تو خونه.
وقتی فریاد های علی رو شنید،وقتی حال پدر و مادرش رو دید،مطمئن شد آبجی کوچیکش بالاخره تنهاشون گذاشت. کنار در افتاد.
از فریاد های علی،زینب دو ساله بیدار شد و گریه کرد.محدثه سریع زینب رو بغل کرد و به خونه پدرش برد.
علی دیگه بلند گریه میکرد.
خیلی گذشت ولی هنوز علی بلند گریه میکرد.همه نگرانش بودن.امیررضا سمت اتاق رفت و خواست در رو باز کنه،
حاج محمود گفت:
_امیر،ولش کن.
-ولی بابا..علی داره سکته میکنه!!!
-علی میتونه تحمل کنه.
امیررضا هم کنار در نشست و گریه میکرد.
مدتی گذشت.
دیگه صدای علی نمیومد.زهره خانوم و امیررضا نگران به حاج محمود نگاه کردن.
حاج محمود بلند شد.
اونا هم بلند شدن.در اتاق رو باز کرد.علی داشت نماز میخوند، ولی گریه میکرد.
به فاطمه نگاه کرد.دوست نداشت باور کنه.چشم های فاطمه بسته بود.بی جان و بی رمق.رنگ صورتش مثل میت شده بود.
زهره خانوم داشت می افتاد،
که امیررضا گرفتش.کنار در نشست و با غصه به دخترش نگاه میکرد.حاج محمود کنار تخت فاطمه نشست.اشک هاش نمیذاشتن چهره دخترشو خوب ببینه. امیررضا هم کنار پدرش نشست و به فاطمه نگاه کرد.علی هم نمازش تمام شد و به فاطمه نگاه میکرد.
حاج محمود متوجه نگاه علی شد. میخواست ملافه روی صورتش دخترش بکشه ولی دست هاش میلرزید.امیررضا پارچه رو از پدرش گرفت.به فاطمه نگاه کرد،بعد به حاج محمود،بعد به مادرش، بعد به علی.با غصه و جان کندن پارچه روی صورت زیبا و مهربان خواهرش کشید.
گریه های علی شدیدتر شد.
سرشو روی زمین گذاشت و گریه میکرد.
امیررضا بلند شد و به هال رفت.
با پویان تماس گرفت.به سختی گفت:
_پویان،بی خواهر شدیم.
گوشی تلفن از دست پویان افتاد.
به دایی و عموش هم گفت.
پویان و مریم سریع خودشونو رسوندن. پویان مثل امیررضا حالش بد بود. امیررضا بغلش کرد و دلداریش میداد.
تا ظهر همه رسیدن.
خاله ها،دایی،عمه، عموها،پدربزرگ ها و مادربزرگ فاطمه.حاج آقا موسوی هم سریع خودشو رسوند.
علی هیچی نمیگفت.
ساکت بود.بی صدا گریه میکرد و از خدا کمک میخواست.
روز تدفین بود.
وقتی نماز میت خوندن،مردها عقب تر ایستادن.حاج محمود و امیررضا رفتن تو قبر.علی کنار فاطمه نشسته بود.به امیررضا گفت:
_بذار من برم.
امیررضا به حاج محمود نگاه کرد.حاج محمود اشاره کرد که بره بالا.امیررضا رفت بالا و علی رفت تو قبر.بدن بی جان فاطمه رو به علی و حاج محمود دادن.
علی سر کفن باز کرد.تو دلش گفت:
*فاطمهی من،یعنی واقعا دیگه نمیبینمت؟!!!
بعد از تلقین،امیررضا دست شو سمت علی دراز کرد که بره بالا.علی به حاج محمود گفت:
_اجازه بدید خودم سنگ ها رو بذارم.
حاج محمود گفت:
-نه،علی جان.برو بالا.
علی با التماس به حاج محمود خیره شد. صورت هردو شون خیس اشک بود. بالاخره حاج محمود رفت بالا،
و یکی یکی سنگ ها رو با خون دل به علی میداد و علی با خون دل روی فاطمه ش میذاشت.
تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۹۷ و ۹۸
_...بازم قبول نمیکنه بهونه بعدی رو میاره
فقط میخواد اینکارو نکنه!
میگه خدایا اینکه من به غیر تو سجده کنم شرکه!
خداوند میفرماید من دارم بهت میگم یعنی من خودم نمیفهمم چی شرکه چی نیست
من دارم میگم چون تو داری حرف من رو گوش میکنی در واقع این سجده به منه اصلا اینجا دیگه انسان موضوعیت نداره این #امتحان توئه تو اصلا انسان رو نبین امر من رو ببین گوش میدی یا نه؟!
میگه نه.
بعد تازه پررو پررو برمیگرده به خدا پیشنهادم میده. میگه بذار این سجده رو نکنم بجاش هزاران سال عبادتت کنم
خداوند متعال میفرماید
"انی ارید ان اعبد من حیث ارید لا من حیث ترید" من میخواهم آنگونه که خودم میخواهم عبادت شوم نه آنگونه که تو میخواهی"
میخوای منو عبادت کنی روش پیشنهاد میکنی خودتو مسخره کردی؟
اگر من رو میخوای بپرستی من میگم چجوری بپرستی تو میخوای من رو عبادت کنی ولی اونجوری که #خودت دلت میخواد!
خدا با اون عظمت باید بایسته یک عبد و مخلوق ساخته دست خودش براش مصداق عبادت تعیین کنه؟
یعنی خودش متوجه نیست؟
اتفاقا از طراحی این شکل هدفی داره. اینجا اولین امتحان هستی شکل گرفت و شیطان شکست خورد
چون مغرور و متکبر بود #صفات_بد رو اگر از بین نبری اگر چه پنهان کنی بالاخره یه جا توی یه چالش بروز میکنن و زمینت میزنن...
رانده شد
ولی قبل از رفتن یه درخواست از خدا داشت گفت خدایا تو منو به وسیله ی انسان آزمودی و گمراه کردی
اجازه بده من هم وسیله ی آزمون انسان باشم
خدا قبول میکنه نه بخاطر اینکه ابلیس حقی به گردن خدا داره واضحه که نداره
بخاطر اینکه انسان هم آزمونش رو پاس کنه گفتم این دنیا تماما ورطه ی آزمونه
پس نه ابلیس و نه هیچ مخلوق دیگری با شرارت هاش خدا رو عاجز نمیکنه
بلکه اونها هم جزئی از این پازل هستن و نسبت به هم آزموده میشن
چالش شکل میگیره
برای اینکه هر کس درونیات و ظرفیتهای خودش رو کامل متبلور کنه و نتیجه ش رو ببینه
همه مختارن که خوب باشن یا بد
ولی طبیعتا باید در یک چالشی قرار بگیرن تا این خوبی و بدی بروز و ظهور پیدا کنه دیگه اگر چالشی نباشه که همه خوبن!
حالا که خدا قبول کرده شیطان قسم میخوره که همه انسان ها رو گمراه میکنم و تمام تلاشم رو میکنم که بهت ثابت کنم انسان لیاقت محبت تو رو نداشت.
و خدا چه جوابی میده؟
با اقتدار کامل جواب میده
*تو و هر کس از تو پیروی کند به عزت و جلالم سوگند جهنم را از همه شما پر خواهم کرد*
میگه فکر نکن با نافرمانی من رو عاجز میکنی یا با شریک جرم کردن انسان میتونی قصر در بری
فکر نکن چون انسان اشرف مخلوقات منه دیگه نمیتونم مجازاتش کنم برای من فرقی نمیکنه کی باشه و چی باشه
عدالت من فراتر از همه چیز عمل میکنه کسی که مرتکب جرم میشه باید پاسخش رو بگیره هر کی که میخواد باشه
حالا برو مشغول شو تمام توانت رو هم بکار بگیر هر چی میتونی تلفات بگیر ولی بینشون هستن کسایی که حتی نتونی بهشون نزدیک بشی!
اونم تا همین الان مشغوله دیگه!
اما بعد از خلقت آدم و حوا چه اتفاقی می افته؟
آدم و حوا هر دو #آگاه و ذی شعورن خدا هم اونها رو در یک باغ بهشتی سکنا میده و بهشون میگه شما از تمام ثمرات این باغ و همه مواهبش استفاده کنید ولی به اون شجره نزدیک نشید
_اینکه شد همون داستان
_تعریفش فرق داره
اولا حرفی از خوردن میوه نیست میگه به اون شجره نزدیک نشید!
نمیگه از میوه ش نخورید میگه لاتقربا، نزدیک نشید
حالا اینکه این شجره دقیقا چیه رو بعدا توضیح میدم مهم اینه که درخت دانش نیست چون آگاهی رو که از اول به آدم داده
ثانیا این شجره وجودش اونجا توجیه داره کاملا آگاهانه ست
این شجره وسیله #آزمون و ابتلای آدم و حوا برای سنجش میزان اطاعت و ولایت پذیریه
خدا #عادله همونطور که از شیطان این آزمون رو گرفت از انسان هم میگیره
در کل خدا دو تا جمله به آدم و حوا میگه ×یک به این شجره نزدیک نشید
×دو شیطان دشمن آشکار شماست
و بعد در صحنه امتحان تنهاشون میگذاره و سکوت میکنه به رسم همیشه تا انتخاب صورت بگیره...
اینجاست که شیطان وارد عمل میشه و اولین توطئه رو میکنه
خب حالا اینجا یه معما از تورات رمزگشایی میشه
چون قرآن میگه اون کسی که میاد داخل بهشت آدم و حوا و وسوسه شون میکنه که نافرمانی کنن شیطانه
حالا معلوم میشه این جناب "مار" در تورات کی میتونه باشه
وگرنه آخه مار میتونه آدمو راهنمایی کنه چکار کن چکار نکن؟
#خیلی_استادانه اسم شیطان از کتاب مقدس حذف شده و با مار جایگزین شده. حالا اینکه چرا رو میگم براتون
خلاصه شیطان می آد شروع میکنه با اینا حرف زدن میگه
*دوست دارید راهنماییتون کنم که چطور ملَک یعنی فرشته بشید؟*
خب خیلی عجیبه چون همه فرشتگان به آدم سجده کردن چرا آدم باید طمع کنه به جایگاه فرشتگان وقتی خودش.....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d