#قسمت_دوم
داستان جوانی که امام زمان(عج) مهمان منزلش میشود😍
برگشتم و لحظه ای به او خیره شدم، عمامه ای همانند عمامه مردم غیر عرب و جامه ای گشاد و بلند از پشم شتر به روی لباسهایش در برداشت. پرسیدم: شما کیستید؟
با لحن ملایم و آهنگ دلپذیری فرمود:
«من مهدی هستم.»
بی درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و گفتم:
همراه من به خانه ام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سرای مرا منور سازید.
آقا در کمال مهربانی و نهایت بزرگواری دعوت مرا پذیرفتند و فرمودند: «بله، خواهم آمد.»
سپس در خدمت مولی رهسپار منزل شدم. وقتی حضرت درون خانه تشریف آوردند، دستور دادند جایی را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچ کس غیر از خودت بدان راه نیابد.
من اطاقی را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر خدمت بستم تا هر چه فرماید انجام دهم و جانم را از سرچشمه زلال هدایت و معارف روح پرور ولایتش سیراب سازم.
حضرت بقیة الله(ع) یک هفته در خانه ام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند.
در مدت این هفت شبانه روز اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند: «دعای خود را به تو یاد می دهم که هر روز بخوانی و ان شاءالله بدان مداومت نمایی.» آنگاه چنین توصیه کردند: «یک روز را روزه می داری و یک روز را افطار می کنی ، هر شب پانصد رکعت نماز می خوانی و به بستر استراحت نمی روی مگر خواب بر تو غلبه کند.»
من با شوق فراوان دستورالعمل و برنامه ای را که حضرتش تعلیمم نمودند پذیرفتم و به انجام آن پرداختم هر شب پشت سر امام زمان(ع) می ایستادم و پانصد رکعت نماز به جا می آوردم، هرگز عبادت را ترک نمی کردم و به بستر نمی رفتم مگر وقتی که خواب بر من غالب می شد و بی اختیار خوابم می برد.
سرانجام پس از یک هفته اراده رفتن نمودند و به من فرمودند: «حسن از حالا به بعد با هیچ کس رفاقت و همنشینی نکن ، زیرا آنچه آموختی برای رستگاری و برنامه زندگی ات کافی است و به دیگری احتیاج نداری هر مطلب و سخنی نزد هر که باشد ، از آنچه در محضر ما به دست آوردی پایین تر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده ، کمتر است، بدین خاطر زیر بار منت هیچ کس نرو و از احدی راه مجو که فایده ای ندارد و به حالت سودی نبخشد.»
عرض کردم: اطاعت می کنم، گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور دادید مو به مو انجام خواهم داد. آنگاه حضرت از منزل بیرون رفتند و من نیز پشت سر ایشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظی کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمایم. اما همین که در آستانه در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: «از همین جا». من همان جا کنار در ایستادم امام تشریف بردند و نگاه من بدرقه راهشان بود تا از نظرم ناپدید شدند.
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
👈 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
#فوق_العاده
داستان شهیدی که برای دفاع از حجاب ، هنگام تدفینش زنده شد...
شهید علی ذاکری بچه تهران که پدر و مادر او هر دو دکتر بوده اند. این خانواده یک پسر دارند و دو دختر…
راوی میگه: بنده منزل این شهید رفته ام و حکایت را از نزدیک دیده ام و اول این ماجرا را شیخ حسین انصاریان بالای منبر گفتند و من حساس شدم و این موضوع را دنبال کردم.
دو تا خواهر دارد که بد حجاب اند و بد حیا اند و دوست پسر دارند و رفت و آمد دارند و گناهان دیگر …
این پسر خوب از آب در آمده و هر چه به خواهران نصیحت می کند ، خواهران گوش نمی کنند.
این شهید متوسل می شود که خدایا من را از این اوضاع نجات بده .
شب در خواب یک روحانی سید را می بیند که خطاب به این شهید می گوید: علی اقا، پاشو بیا دانشگاه امام حسین که اینجا دانشجو می پذیرد.
آن موقع هنوز دانشگاه امام حسین(ع) تهران تاسیس نشده بود.
می رود که خوابش را تعبیر کند ، پیش نمار مسجد محله او می گوید : دانشگاه امام حسین(ع) یعنی همین جبهه های حق علیه باطل، ایشان با هزار خواهش و التماس در جبهه ثبت نام می کند و بالاخره راهی جبهه می شود و شب عملیات در وصیت نامه خود موضوعات قابل توجهی می نویسد:
آن قدر وصیت نامه دو صفحه ای این شهید را خوانده ام که آن را حفظ شده ام .
این شهید در این وصیت نامه می نویسد : ریاست محترم دبیرستان ، معلم عزیزم ، شما را به عنوان وصی خودم انتخاب می کنم، چرا که می دانم پدر و مادرم وقت خواندن وصیت نامه من را ندارند شما را انتخاب می کنند چون خواهران من اصلا وصیت نامه نوشتن من را قبول ندارند.
از شما تقاضا دارم ، جنازه من را که آوردند پس از تشییع جنازه در بهشت زهرا تهران ، بروید پدر و مادر من را خبر کرده و به خواهران من هم خبر دهید ، این مقدار انسانیت در انها سراغ دارم که برای تشییع جنازه من کارها را رها خواهند کرد و به بهشت زهرا خواهند امد.
جنازه من را که به داخل قبر گذاشتید ، تلقین قبر را که خواندید ، کفن از چهره من بردارید و بگویید تا برای یک لحظه پدر و مادر و خواهران من بیایند بالای قبر ، اگر راه من حق باشد و بد حجابی دو خواهر من گناه باشد به قدرت پروردگار باید زنده شوم و چند لحظه ای به دنیا و اهل دنیا و پدر و مادر و دو خواهرم لبخند بزنم تا بفهمند که حق با خمینی است و آنچه خواهران من عمل می کنند ، گناه است و ذلالت است و بد بختی ..
رئیس دبیرستان می گوید با خود گفتم چه کار کنم ؟ نکند ایشان شهید شود ؟ اگر جنازه اش را آوردند چه ؟ اگر لبخند نزد ؟ اگر زنده نشد ؟ و...
ایشان شهید شدند و جنازه اش را آوردند و به پدر و مادر هم گفتیم و آمدند و با خود در این فکر بودیم که آیا این شهید خواهد خندید ؟ نخواهد خندید؟ چه طور خواهد شد؟
با خود گفتیم : هر چه شد مهم نیست و ما باید اعلام کنیم ، چرا که خود شهید از ماخواسته است.
به محض اینکه تلقین رو خواندند و تمام شد و کفن را از چهره شهید کنار زدند و خانواده وی بالای قبر ایستاده و گریه می کردند دیدیم که شهید سرش را بلند کرد و برای لحظاتی چشمانش را باز کرد و به روی پدر و مادر و دو خواهرش لبخند زد..
لبخند این شهید خانواده اش را به آنجا رساند که پدر و مادر وی اکنون از بهترین پزشکان کشور قرار دارند و خواهران وی از بهترین خواهران تهران بوده و برای جذب خواهران تلاش می کنند و…
حجاب در زمان ما پشتوانه ای مبارک به نام خون شهدا هم دارد.
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گوشت فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها بر درندگان حرام است....!
👌در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است.
آن زن گفت : رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست.
متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.
آنان به متوکل گفتند : هادی را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند.
امام حاضر شدند و فرمودند: این دروغگو است و زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات کرده است.
متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟
امام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ می گوید.
متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید. برخی از دشمنان امام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام داخل قفس برود.
متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟!
نردبانی آوردند و امام داخل قفس رفتن و در داخل قفس شش شیر درنده بود.
وقتی امام داخل شدن شیرها آمدند و در برابر امام خوابیدند و امام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره می کرد و هر شیری به کناری می رفت.
وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود.
متوکل از امام هادی (علیه السلام ) خواستند که بیرون بیاید و امام بیرون آمد. امام فرمودند : هر کس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود.
متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت : من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت...
📚 منابع↯
بحارالانوار ج۵۰ ، ص۱۴۹
منتهی الامال ج۲ ، ص۶۵۴
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
💠ما شیعیان یک بار سرمان کلاه رفت...💠
🍃روز عاشورایی، مرحوم شیخ مرتضی انصاری (رحمت الله علیه) جلوی در ورودی صحن مطهر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) ایستاده بود و از دسته جات سینه زنی استقبال می کرد و در کنار او، أفندی که از طرف حکومت عثمانی حاکم عراق بود، ایستاده بود.
🍃أفندی از شیخ انصاری پرسید ای شیخ، هم ما قبول داریم که حسین بن علی (علیه السلام) مظلوم شهید شده و یزید انسان پست و خونخواری بود و ما هم در عزای آن بزگوار غمگین هستیم، اما پرسش من این است که این مراسم یعنی چه؟
سینه زنی، زنجیرزنی، دسته راه انداختن، گِل به سر مالیدن و ...، اینها چه هدفی را دنبال می کنند؟!
🍃مرحوم شیخ انصاری فرمودند سِرّ مطلب این است که ما شیعیان یک بار سرمان کلاه رفت و با این مراسم تلاش می کنیم دوباره چنین نشود.
أفندی پرسید یعنی چه؟!
🍃شیخ انصاری فرمود در جریان غدیر، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در برابر صد هزار نفر، علی (علیه السلام) را با صراحت به وصایت خود برگزید و شما انکار کردید و گفتید غدیر نبوده یا اگر بوده چیز مهمی نبوده است، فقط سفارش به دوستی با علی (علیه السلام) بوده است.
❌اشکال از ما بود که ما عید غدیر خم را با سر و صدا و شعار، بزرگ نداشتیم و این چنین شد.
ترسیدیم که اگر عاشورا را هم بزرگ نشماریم و با شعار و تظاهر برگزار نکنیم، شما انکار کنید و بگویید اصلا حسین (علیه السلام) شهید نشد یا حسین (علیه السلام) را راهزنان میان راه کشتند و یزید (لعنت الله علیه) انسان با تقوایی است‼️
منبع: صد نکته از هزاران، آیت الله حاج شیخ علی رضائی تهرانی
📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#کپی_بدون_لینک_ممنوع👆
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت، والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد، او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت، گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم، لذا به حال خود گریه می کنم .!
📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#ضرب_المثل
#دوغ_و_دوشاب_پیشش_یکی_است
وقتی که خوبی و بدی افراد توسط شخصی در يک کفه قرار گيرد و درکی از لطف آنها نکند این ضرب المثل در مورد او به کار برده می شود.
دوغ که از مشتقات ماست پس از گرفتن کره بوده و توسط گله داران تهیه می شود بيشتر به مصرف تغذيۀ سگان گله می رسد یا دور ریخته می شود ولی دوشاب یا شيره که از پختن آب انگور به دست می آيد و بدلیل آنکه مواد اوليه و وسايل تهيه و تدارک آن برای گله دارها فراهم نیست در نزد آنان اهميت زیادی دارد و هرگز دوغ در نزد ایشان نمی تواند جای دوشاب را بگیرد.
همچنین مصرف دوشاب علاوه بر آنکه ذائقه را شيرين می کند در سرمای سخت زمستان در کوهستان ها بر ميزان کالری و حرارت بدن می افزايد.
خلاصه این ضرب المثل کنایه از این دارد که کسی که فرق دوغ و دوشاب را نمی شناسد عمل شما را در هر صورتی بی اهمیت می داند...
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#ضرب_المثل
#پایت_را_به_اندازه_گلیمت_دراز_کن!
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، پس سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست.
وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود. در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند.
شخصی سوال کرد که : شما در راه رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست ؟ شاه فرمود: درویش اولی پایش را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#ضرب_المثل
#مرغ_ایشان_یک_پا_دارد
روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری .
ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟
دوستانش گفتند : بله همین طور است .
ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟
دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری .
ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد .
حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد .
ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند .!
حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
محمد:
یــا ضــامــن آهــو
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#ضرب_المثل
#هر_که_با_نوح_نشیند_چه_غم_از_طوفانش
این ضربالمثلی است که داستان آن مربوط به یکی از داستانها و قصص معروف قرآن کتاب آسمانی ماست.
داستان نوح نبی. پیامبری که بسیار عمر کرد و مانند تمامی هدایتگران پیش و پس از خود، از سوی خداوند ماموریت داشت تا مردمان ناآگاه زمان خود را به راه درست و راست هدایت کند.
داستان نوح نبی را همه ما به خوبی میدانیم. آن زمانی که ناامید میشود از هدایت مردم سرزمینش و از خداوند برای آنها طلب عذاب میکند.
و خداوند به او ماموریت میدهد که کشتی بسازد که از هر موجود نر و ماده بر آن سوار کند و به دریا بزند و به او میگوید که هر آنکه در این کشتی در آید از عذاب الهی دور میماند و آن کس که ماند و از خواست پیامبر و ولایت تبعیت نکرد، گرفتار عذابی سخت خواهد شد. و آن شد که شد.
ضربالمثل «هرکه با نوح نشیند، چه غم از طوفانش» به عبارتی اشارتی دارد به اعتماد و ایمنی حاصله از بودن در کنار فرد راهبلد و راهبر خدایی. اینکه در تمامی سختیها و بلاها و مشکلات، روی آوردن به درگاه الهی و مردان خدا درهای بسته را باز میکند و از این طوفان بلاها به راحتی میشود گذشت.
حالا با تمام این توصیفات شاید بد نباشد تا سری بزنیم به دریای بیکرانه ادبیات کهن منظوم کشورمان. اشعاری از حافظ و غزلیاتی از شمس که جملگی مشابهت مضمونی دارند با ضربالمثل امروز ما. در ادامه برخی از این اشعار را میخوانید:
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح/ هست آبی که به آبی نخرد طوفان را
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح/ ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند/ چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم نخور
و اما یکی از ادبیات غزلیات شمس:
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح/ به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
گل نرگس:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#داستانهای_ڪوتاه
#بهلول_و_مرد_فقیه
آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر بغداد آمده او را به دارالخلافه طلبید .
آن مرد نزد هارون الرشید رفت، خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند.
در همین اثنا بهلول وارد شد، هارون او را به امر جلوس داد.
آن مرد نگاهی به وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت :
عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد.!
چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت:
به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست.!
بهلول گفت: من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟
هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون الرشید گفت:
اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید...
هارون به آن مرد فقیه گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟
آن مرد گفت: به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار
دینار زر سرخ به من بدهد .
بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم.
آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال کرد :
در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر دیگر هم روزه دارد، در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و مرد دیگر روزه اش باطل می گردد، آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟
بهلول فوراً جواب داد :
مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود، به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می انجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه بگیرد، در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد، پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود..
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند..
بعد بهلول گفت: الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم.
آن مرد گفت: سوال کن..
بهلول گفت:
اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنجبین درست نماییم، پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بدهی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند.!
هارون الرشید از بهلول خواست تا خود جواب معما را بدهد..
پس بهلول گفت:
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم، ناچاراً آن مرد اقرار نمود، سپس بهلول گفت:
باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت.
تمام اهل مجلس از علوم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمامی آنها را در میان فقیران تقسیم نمود..
گل نرگس:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
از یک قاضی سئوال کردند آیا تا کنون در رأس قضاوت شکات عجیبی پیشت آورده اند؟
گفتند : بسیار اتفاق مى افتد که داستانهاى شنیدنى پیش قضاوت مى آورند، مایلیم یکى از آنها را برایمان نقل کنى .
قاضی گفت : همین طور است .
روزى پیره زن فرتوتى پیش من آمد با تضرع و زارى تقاضا مى کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسى شکایت دارى ؟ گفت : دختر برادرم .
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند، وقتى آمد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب مى شود، کودکى یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهى نکرد، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردى زرگر در آورد، زندگى بسیار راحت و آسوده اى داشتم از هر حیث به من خوش مى گذشت ، عمه ام بر زندگى من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، همیشه دخترش را مى آراست و به چشم شوهرم جلوه مى داد.
بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگارى کرد عمه ام شرط نمود در صورتى به این ازدواج تن در مى دهد که اختیار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد، آن مرد راضى شد هنوز چیزى از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزى به عنوان دلدارى و تسلیت پیش من آمد. من هم خود را آراستم و دلش را در اختیار گرفتم ، طورى که در خواست ازدواج با من کرد.
با این شرط راضى شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت.
روزى شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود و گفت که : مى دانى من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه مى شود دوباره زندگى را از سر بگیریم.
گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، پس راضى شد و دیگربار ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید آیا من هیچ گناهى دارم غیر از اینکه حسادت بیجاى عمه خود را تلافى کرده ام .!
🌼🍃از مکافات عمل غافل مشو...
گندم از گندم بروید جو زه جو...
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
👈 در کانال 📚📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
گل نرگس:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
❄️🗯🗯❄️🗯❄️
🌼🌼🌼🌼
❄️🗯❄️🗯
🌼داستان تکان دهنده🌼
🚩مهر مادری...💔
🗯پیرمرد از دادگاه با چشمی گریان و پایی لرزان بیرون می آید. حکم دادگاه، به شدت ناراحتش کرده است، اشک هایش ، محاسنش را خیس نموده است. کاری از دستش ساخته نیست، تمام تلاش خود را به کار بسته، اما رأی دادگاه به نفع برادرش بوده است. چاره ای ندارد، باید به این حکم (که غیر منصفانه می پنداردش) تن دهد💞.
🗯برادر کوچکتر اما خوشحال و در عین حال ناراحت، خوشحال بدین خاطر که دادگاه به نفع او فیصله کرده و ناراحت از اینکه برادر بزرگتر را آزرده است. داستان عجیبی است! این گونه اتفاق ها کم رخ می دهد ، کم و بسیار کم
🗯این داستان عجیب اما واقعی را روزنامه “الریاض” عربستان منتشر کرده است. ماجرا بدین قرار است:
🗯” حيزان الفهيدي ” پیرمرد مسنی است، اهل روستای “أسیاح” در 90 کیلومتری شهر “بریده” در عربستان سعودی، او سالهاست از مادر پیرش نگهداری میکند، مادری که دست روزگار او را نحیف ، لاغر و زمین گیر کرده است.
🗯ایام به کام است تا اینکه روزی آنچه برای حیزان به مثابه کابوس است اتفاق می افتد. برادر کوچکترش” غالب” پیش او آمده می گوید: برادر حیزان! اینک عمری از تو گذشته و خودت نیاز به مراقبت داری، اکنون نوبت من است که از مادر نگهداری کنم، بگذار مادر را به خانه خود ببرم و کمر به خدمتش ببندم.
🗯حیزان اما نه تنها پیشنهاد برادر را نمی پذیرد، بلکه می گوید: هرگز! تا زمانیکه زنده ام فرصت خدمت به مادر را از دست نمیدهم. از غالب اصرار و از حیزان انکار، تا بالاخره کار به محکمه می کشد.
🗯لحظاتی بعد قاضی قرار است عجیب ترین پرونده دوران قضاوتش را بررسی کند. دو برادر در جلو قاضی نشسته اند، یکی مدعی و آن دیگر متهم. قاضی اختلافات زیادی را تا به حال فیصله کرده است، او بارها متّهمانی را که با مادر خود بدرفتاری کرده اند دیده است، پرونده تشکیل داده و حکم صادر نموده است. همین هفتۀ پیش جوانی که مادرش را زده و به او بی حرمتی کرده بود به چند ضربه شلاق محکوم کرد. چند هفته قبل تر دو برادر را تنواست قانع کند که به خاطر خدا و به صورت نوبتی، هر کدام یک هفته، از مادر پیرشان پرستاری کنند. یک ماه قبل، بعد از آنکه نتوانست فرزندانِ پیرزنی را قانع کند که از مادرشان نگهداری کنند، پیرزن را به خانه سالمندان فرستاد. یادش آمد که سال قبل، جوانی مادرش را از خانه بیرون و در خیابان رهایش کرده بود. راستی همین دو هفته پیش بود که دو برادر بر سر نگهداری پدر دعوایشان شده بود، هر یک می خواست نگهداری پدر را او متقبل شود، ابتدا برای قاضی عجیب بود، ولی با تحقیق در مورد پرونده دریافت که پدر، مال و اموال بسیاری دارد و قرار است به فرزندی بیشتر سهم دهد که از او پرستاری کند. فهمید که محبتِ “مال پدر” و نه “خود پدر” پایشان را به دادگاه باز کرده است.
🗯اما این پرونده متفاوت است، با همۀ آنچه در طول دوران خدمتش دیده است. مادر پیر و فرتوت، از مال دنیا فقط یک انگشتری دارد. آنهم از جنس مس، و دیگر هیچ. هردو فرزند تمام ادله و توانشان را برای پیروزی در دادگاه و استشمام بوی مادری که سالیان دراز آنان را سرپرستی کرده است، به کار می بندند، دلائل هر دو محکم است و محکمه پسند است.
🗯قاضی چاره کار را در احضار مادر می بیند، می داند که این گره، فقط به دستان مادر باز می شود. مادر پیر را بر روی تختی که نمی تواند از آن تکان بخورد به دادگاه می آورند. لحظات حساسی است، نفس در سینه دو برادر حبس می شود. خدا یا چه خواهد شد؟ آیا توفیق دوباره خدمت مادر نصیبم خواهد شد؟، سالهاست که با عطر وجود او زندگی می کنم، آیا این وصل دوام خواهد داشت یا تیغ هجران، او(مادر) را که همه وجودم هست، از من خواهد گرفت. برادر کوچکتر نیز زیر لب زمزمه می کند: خدایا مادرم را به من بسپار.
🗯مادر لب به سخن می گشاید: من هر دو فرزندم را همچون جان عزیزم، عزیز دارم، می دانم آنان من را از ته دل دوست دارند و هر کدام برای پرستاری من جان می دهند، اما… (صحبت مادر به اینجا که می رسد، ضربان قلب دو برادر دو چندان می شود. خدایا چه خواهد شد؟) مادر ادامه می دهد: … اما فرزند بزرگترم “حيزان” سالهاست زحمت من را به جان کشیده و حق فرزندی را ادا نموده است، اکنون پیر است و خود نیاز به پرستار دارد، من ترجیح می دهم چند صباح باقی مانده عمر را با فرزند کوچکترم “غالب” سپری کنم، خداوند از هر دویشان راضی باد.☀️
🗯اشک امانشان نمی دهد، حیزان از غم و غالب از شادی. رأی دادگاه صادر میشود. دو برادر همدیگر را در آغوش گرفته و سخت می گریند.آری! کرامت و انسانیت هنوز هم زنده هست و زنده خواهد ماند💞
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#💓
گل نرگس:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸