eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت پنجاه و پنجم داستان آخرین آرزوها راوی: ابراهیم شاطری پور  فروردین 66 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشگر شده بود. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهراء(سلام الله علیها) بود. برادر حسین خالقی جانشین او در گروهان ذوالفقار شده بود.  گردان ما در کربلای پنج بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. اکثر بچه ها هنوز مجروح بودند. با اینحال جوّ بسیار خوبی در بین بچه ها بود. مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچه ها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد: برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسل ها این نمازشبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست. اگر اینها را نداشته باشیم با اولین گلوله های دشمن زمین گیر خواهیم شد. چیزی که به ما حرکت می دهد همین است. رفتار و برخورد او با قبل فرق کرده. گویی مسافری است که قصد بازگشت دارد. محمد این اواخر حالت خاصی داشت. می گفت: دیگر تحمل این دنیا را ندارم. احساس می کنم اینجا جای ماندن نیست. باید رفت! شب بود. هوا هم سرد. آتش روشن کرده بودیم. با چند نفر از بچه های قدیمی گردان دور هم نشسته بودیم.  تورجی هم آمد. مشغول صحبت شدیم. حرف از آرزوهایمان شد. گفتم: من آرزو دارم که در مراسم شهادت من تورجی دعای کمیل بخواند.  او هم لبخند زد وگفت: توی اصفهان دعای کمیل چند ساعت طول می کشه. مردم باید گرسنه بمانند. برا همین اصلاً چنین آرزویی نکن. بعد ادامه داد: اما من از خدا خواستم که تو مراسم من اول شام بدهند بعد دعا بخوانند! نمی خواهم مردم اذیت شوند. بعد ادامه داد: اما آرزوی من اینه که، بعد ساکت شد و چیزی نگفت. همه ساکت شدیم. میخواستیم آرزوی او را بشنویم. چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونند. زیاد باقیات الصالحات داشته باشم. می خوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه. بعد ادامه داد: من دوست دارم هرکاری می توانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند. دوباره مکثی کرد و گفت: راستی این هیئت گردان رو ادامه بدید. خیلی برکات توی این هیئت هست. بعد بلند شد و گفت: فردا باید برم ستاد لشگر، آقای زاهدی فرمانده لشگر (که بعد از شهادت حاج حسین خرازی انتخاب شده) با ما کار داره فکر می کنم عملیات جدید در راهه! ... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت پنجاه و ششم داستان ... کربلای ده راوی: جمعی از دوستان شهید  جلسه فرماندهان برگزار شد. برادر تورجی و معاونش برادر اسدی در جلسه شرکت کردند. قرار است در منطقه کردستان عراق عملیاتی صورت بگیرد. اسامی گردانهای عمل کننده دو روز بعد اعلام می شود. طبق گفته ها قرار است چند گردان آماده از لشگر به منطقه عملیاتی اعزام شوند. چند گردان هم به منطقه فاو جهت کار پدافندی بروند. روزهای آخر ماه شعبان بود. هیئت گردان برگزار شد. مجلس دعا و مناجات خوبی بود. برادر تورجی شروع کردن به خواندن روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) حال عجیبی بین بچه ها بود.  در آخر روضه دستش را مُشت کرده بود. می کوبید روی زمین و با گریه می گفت: آی زمین، تو چطور شاهد این همه ظلم بودی! چرا این نامردها رو نابود نکردی! مگه رسول خدا اینقدر سفارش زهراء(سلام الله علیها) رو نکرده بود.  حال معنوی محمد نسبت به قبل تغییر کرده. دیشب در حین خواندن نمازشب محمد را زیر نظر داشتم. سجده آخر نمازش 45 دقیقه طول کشید. فکر کردم خوابش برده اما شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. صبح فردا طرح عملیات صادر شد. گردانهای امیرالمؤمنین(علیه السلام)، موسی ابن جعفر(علیه السلام)، اباالفضل(علیه السلام) و امام حسن(علیه السلام) به منطقه عملیاتی می روند. گردان یازهراء(علیه السلام) با دو گردان دیگر به منطقه پدافندی فاو اعزام می شود.  محمد خیلی عصبانی بود. رفت پیش برادر زاهدی و گفت: خیلی ممنون! حالا دیگه نمی خوای ما تو عملیات باشیم! برادر زاهدی گفت: این چه حرفیه! گردان شما تو کربلای پنج در حد یک تیپ عمل کرد. من گفتم بیشتر بچه های شما مجروح هستند... برادر تورجی پرید تو حرفش و گفت: شما رو قسم می دم به صاحب نام گردان. بچه های ما همه منتظر عملیات هستند. آقای زاهدی حرفی برای گفتن نداشت. کمی مکث کرد وگفت: حاضر بشید، بریم سمت غرب. توجیه نقشه عملیاتی آغاز شد. مأموریت لشگر14 تصرف ارتفاعات گلان و اسپیدار مشرف به شهر ماووت عراق بود. آخرین روز فروردین 66 عملیات آغاز میشد. در کتابچه کارنامه عملیاتی لشگر امام حسین(علیه السلام) در صفحات116 و117در مورد کربلای ده آمده است: در شروع کار، در تاریخ31/1/66گردانهای امیرالمؤمنین(علیه السلام) و موسی ابن جعفر(علیه السلام) به ارتفاعات حمله کردند. به دلیل وسعت منطقه و مقاومت دشمن موفق به پاکسازی نشدند. در ادامه گردان اباالفضل(علیه السلام) مأمور تصرف ارتفاعات گلان گردید که به علت مقاومت دشمن به مواضع اولیه بازگشت. در ادامه و در تاریخ 3/2/66 گردان یازهراء(سلام الله علیها) به فرماندهی شهید محمد تورجی در تاریکی شب با در هم کوبیدن مواضع دشمن ارتفاعات گلان را پاکسازی می کند. سپس به سوی ارتفاعات اسپیدار و پاسگاه پلیس رفته و تا قبل از روشن شدن هوا در سنگرهای دشمن مستقر می شوند. ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت پنجاه و هفتم داستان پرواز راوی: جمعی از دوستان شب حمله گردان ما بود . محمد تورجی را دیدم . با هم صحبت کردیم . گفت : انشاءالله عراقی ها خودشان ارتفاعات را خالی کنند ! من دعا می کنم بدون تلفات پیروز شویم . چون بیشتر بچه های ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند. نیروی جدید به گردان ما نیامده بود . به خاطر کمبود نیرو گروهان حُر منحل شد . گروهان عمار و ذوالفقار تقویت شدند ! حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات می شدیم. در تاریکی شب به سمت ارتفاعات می رفتیم . رمز عملیات یا زهرا (سلام الله علیها) بود . همه آماده بودیم. یکی از مسئولین لشگر آنجا بود . محمد ساک دستی خودش را به او داد و گفت : این پیش شما باشه . من برنمی گردم ! شما بفرست اصفهان. در سکوت کامل از ارتفاعات بالا رفتیم . باور کردنی نبود . در کل ارتفاعات گلان هیچ نیروی عراقی نبود. سنگرهای دشمن همگی خالی بود ! در منطقه اسپیدار هم سنگرها خالی بود . بیشتر از این می ترسیدیم که این یک حُقه نظامی باشد ! ما فقط یک اسیر عراقی گرفتیم ! سریع یکی از بچه ها جلو آمد . با اسیر صحبت کرد و گفت : بقیه نیروهایتان کجا هستند ؟! اسیر در جواب گفت : فرمانده ما برای کسب تکلیف به قرارگاه رفت. نیروهای ما هم به سمت پایین رفتند . گفتند : اگر ایران حمله کرد ما پاتک می کنیم و ارتفاعات را پس می گیریم. یک گروهان روی ارتفاعات پاسگاه پلیس مستقر بود . یک گروهان هم روی اسپیدار . خبر آزادی منطقه سریع پشت بی سیم ها منتقل شد. نماز صبح را همانجا خواندیم . با روشن شدن هوا بیشتر نیروها در سنگرها مشغول استراحت شدند. کل روز مشغول پاکسازی منطقه بودیم . محمد نیروها را در سنگرها پخش کرد . هر لحظه احتمال پاتک بود . باید کاری کرد که کمترین تلفات را داشته باشیم . هوا تاریک شد . نقل و انتقال نیروهای دشمن زیاد شده بود . محمد با چند نفر از بچه ها رفت برای شناسایی. مسیر عبور نیروهای دشمن را شناسایی کرد . پشت بی سیم به بچه ها دستورات لازم را داد . تا هوا تاریک بود جابه جایی انجام شد . آخر شب بود . بچه های لشگر 25 کربلا در ارتفاعات مجاور ما با دشمن درگیر بودند . یکی از فرماندهان از پشت بی سیم تورجی را صدا کرد . بعد گفت : محمد یه کم برای ما مداحی کن . بچه ها رو ارتفاعات مجاور درگیر هستند . دعا کن کار سریع به نتیجه برسه . محمد یکبار دیگر شروع به خواندن کرد . همان اشعاری که برای شهید خرازی خوانده بود . صدای او در کل بی سیم های منطقه پخش می شد . بعد هم برای پیروزی بچه ها در محور مجاور دعا کرد. عجیب بود . کار تصرف ارتفاعات خیل سریع انجام شد. هوا هنوز تاریک بود . به سنگر بالای تپه آمد . مشغول نماز شب شد . نماز صبح را هم خواند و رفت پایین . محل استقرار بچه ها را بررسی کرد و برگشت . یکی از بچه ها همراهش بود . رسید به سنگر ، سید احمد را در آغوش گرفت و بوسید . بعد گفت : این هم آخرین خداحافظی ما !! بعد هم دستش را به کمر گرفت و گفت : نمی دانم چرا پهلویم درد می کند ! «همانجا ، دقایقی بعد مورد اصابت قرار گرفت !»  هوا در حال روشن شدن بود . می خواستم بخوابم . محمد گفت : عراقی ها آماده پاتک هستند . فعلاً بیدار باش . ساعت هفت صبح بود . پنجمین روز اردیبهشت . رفتم به سنگر روی قله . محمد تورجی جلوی سنگر نشسته بود . چهار نفر داخل سنگر دراز کشیده بودند . سنگر آنها کوچک بود . سقف آن هم از حلبی و چوب بود . داخل سنگر برادر اسدی معاون گردان دراز کشیده بود . در کنار او حسین دردشتی بود . برادر خدمت کُن بیسیم چی تورجی هم خوابیده بود . با محمد تورجی صحبت کردم . چند دقیقه بعد از آنها جدا شدم . رفتم پیش جواد مُحب فرمانده گروهان خودمان . وارد سنگر شدم . نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم . حرف از شهادت بود . محمد گفت : من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا (سلام الله علیها) است . من هم فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها) هستم ! نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم . خیلی دلشوره داشتم . یکدفعه صدار انفجار خمپاره آمد . برگشتم به سمت نوک تپه . گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود ! به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه . دل توی دلم نبود . همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد . با اینحال به خودم دلداری می دادم. می گفتم : هیچ اتفاقی نیفتاده . اما انفجار خیلی شدید بود . مطمئن بودم خمپاره شصت نبوده. 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله __ قسمت پنجاه و هشتم داستان ...🌷 در آغوش یار راوی: شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات  صبح روز پنجم اردیبهشت محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد... ساعت 5/7 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای خوشی داشت. انگار می‌دانست به کربلایش نزدیک شده است! محمود اسدی که خودش هم بعدها شهید شد، با او صحبت می‌کرد. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای انفجار سنگر خراب شد! خدمتکن شهید شده بود اما بقیه بچه‌هایی که در سنگر بودند مجروح شده بودند.  گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده. سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول تدارکات داشت دنبال دوربین می‌‌گشت و می‌گفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه لبخند قشنگی دارد. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم غرق در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن زخم ایجاد کرده! لبهای محمد هنوز تکان می‌خورد. محمود گوشش را جلو آورد اما نفهمید محمد چه می‌گوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار آمبولانس کرده و خودشان برگشتند. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پشت بی‌سیم اعلام کردند برادر تورجی رفت پیش حاج حسین! می‌گویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج حسین خرازی شهید شده بود. تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش می‌کردند. بیشتر مناجاتها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان عجل‌الله فرجه بود... محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی خواب محمد را دید؛ خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه تنش بود. چهره‌اش هم بسیار نورانی‌تر شده بود. یاد مداحی‌های او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که می‌‌خندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجل‌الله فرجه را در آغوش گرفتم ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله __ قسمت پنجاه و نهم داستان تشییع راوی: علی تورجی زاده  چند روز از شهادت محمدرضا گذشت . پیکر او امروز به اصفهان رسید . روز بعد یعنی 12 اردیبهشت مصادف با اول ماه رمضان بود . به ستاد تعاون لشگر رفتم . همانطور که خواسته بود لباس سپاه را آوردم . ترکش خمپاره به بازوی راست و قسمت چپ پهلو اصابت کرده بود . طبق وصیت لباسهای او را عوض کردیم . محمد نیروی رسمی سپاه بود . اما تقریباً هیچگاه از لباس سپاه استفاده نکرد ! می گفت : این لباس حُرمت دارد . مقدس است . اما قبل از دفن این لباس را بر من بپوشانید . می خواهم با این لباس وارد محشر شوم . پس از آماده کردن پیکر شهید ، به حسینیه بنی فاطمه (سلام الله علیها) رفتیم . قرار بود مادر و اعضای خانواده به آنجا بیایند . بیشتر ناراحت پدر بودم . او ناراحتی قلبی داشت . از همه بیشتر هم محمد را دوست داشت . محمد وصیت کرده مادر و پدرش او را داخل قبر بگذارند ! پیکر شهید وارد حسینیه شد . مادر جلو آمد . برخی از بستگان ما که انقلابی نبودند حضور داشتند . مادر درب تابوت شهید را باز کرد ! از داخل کیف خودش شانه و عطر را در آورد ! موهای پسر را شانه کرد . به او عطر زد . بعد شروع به سخنرانی کرد ! من مات و مبهوت نظاره می کردم . تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود . مادر داغ دیده با صلابت شروع به صحبت کرد . از انقلاب گفت . از شهدا و راه آنها . از امام حسین (علیه السلام) و ... بعد هم دعا کرد . مادر اجازه نداد کسی گریه کند . حتی دخترانش . گفت : پسرم راضی نیست . بعد از آن جمعیت زیادی که در حسینیه جمع شده بودند حرکت کردند . پیکر محمد تشییع شد . با عبور از پل خواجو به سمت گلزار شهدا رفتیم . چند تن از دوستانش برای هماهنگی قبر زودتر به آنجا رفته بودند . با دیدن محل قبر به یاد یک ماه قبل افتادم . درست کنار مزار سید رحمان ، قبر محمد آماده شده بود . کمی فکر کردم . دقیقاً یک ماه قبل بود که محمد با مسئول گلستان شهدا صحبت کرد . کنار قبر رحمان را نشان داد . بعد گفت : اینجا را یک ماه برای من نگه دارید ! پیکر محمد را روی زمین گذاشتیم . پیکر محمد طبق وصیت ، توسط پدر و مادرش داخل قبر قرار گرفت ! همه خواسته های محمد انجام شد . شب جمعه اول ماه رمضان مصادف با هفتم محمد بود . قرار شد ابتدا مراسم افطاری برقرار شود بعد دعای کمیل. یکی از دوستانش آمده بود . خیلی گریه می کرد . بعد گفت : من چند روز قبل از شهادت با محمد صحبت کردم. محمد گفت : من دوست دارم در مراسم من ابتدا به مردم شام بدهند بعد دعای کمیل با شد.من با خودم گفتم : مگر می شود ! اما حالا بدون اینکه ما دخالتی داشته باشیم این خواسته محمد هم انجام شد . ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصتم داستان ... 🌷 نظم راوی: دوستان و خانواده شهید چند روز از تدفین محمد گذشت . از طرف لشگر ساک وسایل محمد را آوردند . در داخل ساک یک پلاستیک قرار داشت . روی آن نوشته بود : وسایل داخل جیب شهید تورجی . پلاستیک را باز کردیم . معمولاً در عملیاتها ضروری ترین وسایل را با خود می برند . وسایل داخل جیب محمد اینها بود :  یک جلد قرآن کوچک ، دو شیشه عطر کوچک ، یک جانماز ، مهر و تسبیح ، یک نامه ، آینه کوچک ، شانه و یک عدد مسواک ! از محمد این وسایل طبیعی بود . محمد بسیار انسان منظمی بود . همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم عطر زدن و شانه کردن موها و محاسنش ترک نمی شد . در بیش از دویست قطعه عکسی که از دوران جنگ محمد باقی مانده حتی یک عکس وجود ندارد که با ظاهری آشفته باشد. در جبهه صبح ها وقتی از خواب بلند می شد لباسهایش را منظم می کرد . مسواک می زد . مواظب بود دهانش بوی بد ندهد .  موها را مرتب می کرد . همیشه ظاهری زیبا و منظم داشت .  وقتی هم در شهر بود . پاکیزگی او بسیار بهتر بود . لباسهایش را اتو می کرد . بسیار مرتب بود . همیشه از عطر استفاده می کرد . خرید عطرهای خوشبو یکی از کارهای همیشگی او بود. هر جا وارد می شد بوی عطر ملایمی همراهش بود . محمد در خصوص نظم ویژگی های خاصی داشت . اگر با کسی قرار می گذاشت سر وقت حاضر می شد . به دوستانش هم توصیه می کرد که همیشه نظم را سرلوحه کارهای خود قرار دهند .  محمد در وصیتنامه اش هم به مسئله نظم تأکید کرده بود . گویی می دانست ؛ وفای به عهد و نظم در احادیث مکرر از سوی معصومین شرط اولیه ایمان است . ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و یکم داستان _ فانی فی الله راوی: وصیتنامه شهید تورجی براستی (این وصیتنامه ها)انسان را به یاد شهدای صدر اسلام می اندازد. من شرمم می آید که خود را در مقابل این عزیزان سرشار از ایمان و عشق و فداکاری به حساب آورم. این جملات از حضرت امام(ره) است. ایشان بارها به مردم توصیه مینمود که وصیتنامه شهدا را بخوانید. محمد قبل از آخرین سفر وصیت نامه اش را آماده کرد. محل آن را هم گفت و رفت. وصیت او حاوی نکات بسیار عجیبی است. او در وصیتنامه اش می گوید:  الحمدلله رب العالمین، شهادت می دهم که معبودی جز الله نیست. و برای رشد انسانها پیامبرانی فرستاده که نبی اکرم محمدابن عبدالله خاتم آنان است. او نیز برای استمرار راه صحیح این امت و عدم انحراف از مبانی عالیه اسلام حضرت علی(علیه السلام) را به عنوان ولی و وصی بعد از خود معرفی نمود. شهادت می دهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال هست. امشب که قلم بر کاغذ می رانم، انشاءالله هدفی جز رضای دوست و انجام وظیفه ندارم. در راه وظایفی که بر عهده ام گذاشته شده از ایثار جان و... هیچ دریغی ندارم. زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود. امروز بعد از گذشت این مدت راغب تر شده ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید. خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت بر تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز.  اگر در این مدت براین نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم برمن ببخش. خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است. من می دانم اخلاصم کم است. اما اگر مخلص نیستم امیدوارم. اگر گناه و معصیت کورم کرده بینای رحمتم. با لطف و کرم خود مرا دریاب. که با لیاقت فرسنگها راه است. همرزمانم، سخنی با شما دارم. همیشه گفته ام: بسیجی ها، سپاهی ها... این لباسی که بر تن کرده اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا(سلام الله علیها) پس لیاقت خود را به اثبات برسانید. نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید. نمازشب را وظیفه خود بدانید. حافظی بر حدود الهی باشید. در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست. در این حرم باید از ناپاکی ها به دور بود. عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید. به دورش بچرخید. از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است. پدر و مادرم سخن با شما بسی مشکل است. می دانم این داغ با توجه به علاقه ای که به من داشته اید بسیار سخت است. پدرم مبادا کمر خم کنید. مادرم مبادا صدای گریه شما را کسی بشنود. پدر و مادرم همانطور که قبلاً مقاوم بودید در این فراز از زندگیتان نیز صبر کنید. با صبرتان دشمن را به ستوه آورید. دوست دارم جنازه ام ملّبس به لباس سپاه بوده و با دست شما در قبر نهاده شود. شما مرا از کودکی از محبان حسین(علیه السلام) و زهرا(سلام الله علیها) تربیت کردید. از طعن دشمنان نهراسید.  نهایت و اوج محبت، فانی شدن در معشوق است. و من فانی فی الله هستم. همه باید برویم که انالله واناالیه راجعون. فقط نحوه رفتن مهم است. و با چه توشه ای رفتن.  برادر و خواهرانم در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید. هر چه میکنید و هر چه میگویید با رضای او بسنجید. به خاطر یک شهید خود را میراثخوار انقلاب ندانید. اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم. اگر غیبت و تهمت و...بوده بخشیدم. امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید. ببخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد.   اگر جنازه  ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید: یازهراء(سلام الله علیها) از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید.  خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما. در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا(سلام الله علیها) منور فرما. خدایا کلام آخر ما را یامهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و یازهرا(سلام الله علیها) قرار بده. خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم. خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین(علیه السلام) هستند قرار بده. والسلام- محمدرضاتورجی زاده ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله _ قسمت شصت و دوم داستان ... _ فراق راوی: یکی از دوستان شهید  سالها از جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسیده. مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و ... اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم! به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. شروع به صحبت کردیم. خاطرات سالها قبل را مرور می کردیم. روزهای خوبی که با محمد تورجی داشتیم. دوست من در پایان گفت: مدتی بعد از شهادت تورجی خدمت آیت الله میردامادی استاد محمد بودم. تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت.آقا می دانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهراء علیها السلام گفتی و خواندی چه ثمری داشت؟ شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان عجل الله تعالی فرجه و الشریف جان دادم برایم کافی است! دوستم این را گفت و رفت. اما من حالم خیلی دگرگون شده بود. خیلی گریه کردم. احساس می کردم قافله رفته و من جا مانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. کفشهایم را درآوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما. همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همین طور از چشمانم سرازیر بود. داد می زدم.محمد را صدا می کردم. گفتم: بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. بعد به چهره محمد خیره شدم.گویی به حال و روز من می خندید. گفتم: بخند، بخند. حال و روز من واقعاً خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت. یک ساعتی آنجا نشستم. حسابی عقده دلم را خالی کردم. بعد گفتم: محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش می کنم. تو رو به حضرت زهرا سلام الله علیها صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول می دهم برگردم! قول می دم شما رو فراموش نکنم! شب جمعه دوباره رفتم سر قبر محمد. تعجب کردم. خیلی شلوغ بود. آدمهایی از نسل سوم. کسانی که نه جنگ را دیده بودند نه شهدا را!  حتی دخترانی که حجاب درستی نداشتند. برخی می نشستند ومشغول خواندن زیارت عاشورا می خواندند. نشستم کنار قبر. بعد از فاتحه سعی کردم آخرین خاطرات محمد را در ذهنم مرور کنم. از منطقه فاو که محمد را شناختم تا زمان شهادت را مرور کردم. برای من عجیب بود.در هر عملیاتی که محمد حضور داشت و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها  داشتیم. کار خیلی سریع و بدون مشکل پیش می رفت. یاد قرارگاه مرکزی در فاو افتادم. محمد داد می زد و می گفت: بچه ها توسل داشته باشید به حضرت زهرا سلام الله علیها و کار ما چقدر راحت انجام شد. یاد شلمچه افتادم. آنجا هم همین طور. اصلاً وجود محمد با آن اخلاص حلّال مشکلات بود. یاد شب آخر افتادم. عملیات کربلای ده. یاد آروزهای محمد. ماجرای افطاری و دعای کمیل، ماجرای تصرف ارتفاعات، محمد آنجا دعا کرد و از خدا خواست بدون تلفات ارتفاعات آزاد شود. و ما حتی یک شهید هم ندادیم! یاد خواسته اش در مورد محل دفن افتادم. همه اینها یکی پس از دیگری در ذهنم مرور می شد. محمد ایمان و اخلاص عجیبی داشت. خداهم خواسته هایش را اجابت کرد. اما یک آرزوی دیگر هم داشت! دوست داشت مشکلات مردم را حل کند. دوست داشت زیاد به سر مزار او بیایند. دوست داشت زیاد برای او فاتحه بخوانند. حالا هم که اینجا شلوغ است. نگاهی به اطراف کردم. جوانی به همراه همسرش در کنار من نشسته بود. مشغول خواندن سوره یاسین بود. چند دقیقه بعد برخواستند و رفتند. به دنبالش رفتم و جوان را صدا زدم. پرسیدم: ببخشید، شما از بستگان شهید هستید. گفت: نه! با تعجب گفتم: شهید تورجی را دیده بودید؟ پاسخش منفی بود. گفتم: پس چرا اینجا آمدید. چرا سر قبر دیگرشهدا نرفتید؟ جوان مکثی کرد و گفت: ماجرایش طولانی است.ما ساکن دُرچه در اطراف اصفهان هستیم. مرتب هم برای عرض تشکر و ارادت به اینجا می آئیم! تعجب من بیشتر شد. جوان ادامه داد: بنده در قضیه ازدواج خیلی مشکل داشتم. هر جا می رفتم با در بسته مواجه بودم. ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و سوم داستان سوخته راوی: شهید سید محمد حسین نواب « روحانی وارسته سید محمد حسین نواب در سال 73 در منطقه بوسنی به شهادت رسید» تعریفش را از برادرم که همرزم او بود شنیده بودم . یکبار یکی از نوارهایش را گوش کردم . حالت عجیبی داشت . از آنچه فکر می کردم زیباتر بود . نوایی ملکوتی داشت . بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه ها نوارهایش را گوش می کردیم . بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند . دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد . شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم . دعای توسل شهید تورجی در حال پخش بود . هر کسی در حال خودش بود . صدای در آمد . بلند شدم و در را باز کردم .  در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت اللـه جوادی آملی پشت در است . با خوشحالی گفتم بفرمایید . ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند . البته قبلا هم به حجره ها و طلبه هایشان سر می زدند . سریع ضبط را خاموش کردیم . استاد در گوشه ای از اتاق نشستند . بعد گفتند : اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید. صدای سوزناک و نوای ملکوتی او در حال پخش بود . استاد پرسیدند : اسم ایشان چیست ؟ گفتم :محمدرضا تورجی زاده . استاد پس از مکثی فرمودند : ایشان (در عشق خدا) سوخته است. گفتم : ایشان شهید شده . فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها هم بوده استاد ادامه داد : ایشان قبل از شهادت سوخته بوده ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و چهارم داستان ... نوای ملکوتی راوی: یکی از دوستان و برادر شهید  شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم.آمده بود مرا ببیند .آن هم بعد از گذشت بیست سال از شهادت او.لباس روحانی تنش بود.نامش حجت الاسلام سجاد بود.بچه اصفهان و ساکن قم بود. چند خاطره برایش تعریف کردم.بعد پرسیدم:محمد را از کجا میشناسی!؟ گفت:ماجرای عجیبی است.من نه انسانی مذهبی بودم.نه علاقه به روحانیت داشتم و نه...اما نماز را می خواندم. در دبیرستان مشغول درس بودم. دوست کناری من بسیجی بود. شهدا را می شناخت و... روزی دیدم نوار کاست در کیفش هست.با تعجب پرسیدم:این نوار چیه! گفت مناجات با خداست.یک شهید خوانده. نوار را به من داد. گفت:گوش کن و فردا بیار. قبول کردم. نوار را گرفتم و رفتم. آخر شب کیف مدرسه را آماده کردم. یکدفعه نوار را دیدم.گفتم:چون قول داده ام کمی از نوار را گوش می کنم. رفتم داخل اتاق.صدای ضبط را کم کردم تا مزاحم کسی نباشم. ساعت سه نیمه شب است.سه بار تا کنون همه نوار را گوش کرده ام.اما نمی توانستم بخوابم.سوز عجیبی در صدایش بود. فردا به سراغ دوستم رفتم. نوار های دیگر شهید تورجی را میخواستم. شب به مسجد رفتم. برای گرفتن نوار.کم کم پای من به مسجد باز شد. دوستان مسجدی پیدا کردم. وارد بسیج شدم.مدتی بعد به جای دانشگاه تصمیم گرفتم به حوزه بروم. خانواده خیلی مخالفت می کرد.اما من مصمّم بودم. به هر حال به حوزه رفتم.بعد از طی مقدمات به قم رفتم. اما هیچگاه فراموش نکردم.کسی که این مسیر را برای من هموار کرد شهید تورجی بود. همواره دعایش میکردم.در همه مشکلات زندگی ایشان را واسطه درگاه خدا قرار می دادم. از ایشان خواستم در برنامه ازدواج مرا یاری کند.با یاری خدا ازدواج کردم.همکنون هم در قم مشغول تحصیل و تدریس هستم. قبل از ظهر بود. از خانه تماس گرفتند. مادرم گفت:شخصی از شهرستان آمده و سراغ برادر شهید تورجی را می گیرد! زودتر از قبل به خانه آمدم. جوان جلوی درب خانه بود. به داخل دعوتش کردم. لهجه کُردی داشت. از لباس هایش هم مشخص بود. شروع به صحبت کردیم.گفت:عباس کارخانه ای هستم.از روستای پل شکسته آمده ام.از شهرستان کنگاور کرمانشاه.آمده ام چند عکس از شهید تورجی پیدا کنم! تعجب من را که دید ادامه داد: ما در آنجا عاشق صدای این شهید هستیم. در حسینیه ی روستا نوارهای مداحی تورجی را می گذاریم.اصلا حسینیه ما به نام شهید تورجی است! صبح امروز رسیده ام اصفهان.آدرس شما را هم از بنیاد شهید گرفتم. من هم چند عکس و پوستر برایش تهیه کردم. ...... 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و پنجم داستان ... مبعث راوی: پدر گرامی شهید کهکشان در اطراف سبزه میدان اصفهان کبابی داشتم. محمد تورجی را هم می شناختم. فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها). پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پیوست. او بی سیمچی شهید تورجی بود. برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. از روستا به اصفهان آمده بود. پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار می کرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟ گفتم: پسر من است. شهید شده! بعد هم مشغول کار شُدم. تا شب مشغول کار بودیم. چون جایی نداشت شب در همان مغازه خوابید. فردا روز مبعث بود. جشن آغاز رسالت پیامبراسلام. نزدیک ظهر به مغازه آمدم. پسرک با خوشحالی جلو آمد. بی مقدمه گفت: حاج آقا دیشب خواب پسر شما را دیدم. کمی نگاهش کردم. باتعجب گفتم: چه خوابی! پسرک ادامه داد: جایی بود خیلی زیبا. می گفتند مجلس جشن پیغمبر است. چند نفر مشغول پذیرایی بود. سینی شربت دستشان بود. پسر شما هم آنجا بود. من او را دیدم و شناختم. پسرتان گفت: ما با بچه های گردان اینجا هیئت داریم. این هم فرمانده ما محمد تورجی است. کمی نگاهش کردم. در دلم به پسرک می خندیدم. گفتم: می خواد روز اولی تو دل من جا باز کنه. خیره شدم به صورتش و گفتم: تورجی رو دیدی!؟ گفت: آره پسر شما من رو پیش اون بُرد. دوباره با تعجب گفتم: اگه الان اون رو ببینی می شناسی!؟ گفت: آره من خوب چهره اش رو تو خواب دیدم. خیلی زیبا بود. دوباره رفتم توی فکر. پسرم شهید تورجی زاده را محمدتورجی صدا می کرد. این پسر هم که تازه از روستا اومده. نکنه راست می گه!؟ از داخل خانه چند تا عکس آوردم. گذاشتم روی میز و گفتم: تورجی کدوم اینهاست؟! خوب به عکسها نگاه کرد. فقط در یک عکس که تعداد زیادی کنار هم نشسته بودند تورجی حضور داشت. با همان نگاه اول تورجی را پیدا کرد. از پشت دخل آمدم جلوی پسرک. نشستم روبروی او. باتعجب نگاهش می کردم. گفتم: حالا از اول بگو چی دیدی؟! پسرک گفت: جای عجیبی بود. آنقدر زیبا بود که نمی توانم توضیح بدهم. همه جوان بودند. همه زیبا. لباسهای زیبایی داشتند. من در میان آنها پسر شما را شناختم. چند نفر سینی های بزرگ به دست گرفته بودند. سینی ها نقره ای و براق بود. در داخل سینی ها لیوان هایی بسیار زیبا بود. داخل آنها هم شربت بود. از همه پذیرایی می کردند. همه دور تا دور نشسته بودند. بالای مجلس جایگاه خاصی بود. پسر شما گفت: اینجا جای معصومین است. امشب قرار است پیامبر اسلام تشریف بیاورند. این هم فرمانده این بچه هاست. محمد تورجی. من هم جلوتر رفتم و از نزدیک او را دیدم. پسرک گفت: همین لحظه از خواب پریدم. اما خیلی جای زیبایی بود. مثل بهشت بود. من می دانستم آنها در گردان یا زهرا (سلام الله علیها) یک هیئت داشتند. یقین پیدا کردم آنها جمع خود را حفظ کرده اند. .. 📚 کتاب یازهرا 🌸به نیت فرج آقاامام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بسم الله الرحمن الرحیم بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و هفتم داستان ... فاطمه راوی: حمید مراد زاده از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم. دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم. من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند. نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود. بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت. از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی! وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود. فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟ کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟ من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد. گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند! مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده. شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها  آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:  سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی! صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم. خوابهای عجیبی از او نقل شد که از نقل آنها صرف نظر کردیم. ...... 📚 کتاب یازهرا