eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت پیمان داد زد: - دستبندشو باز کن وگرنه می‌کشمش! بشری شروع کرد به خندیدن؛ با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش می‌شد: - نمی‌دونم کی هستی؛ ولی خیلی بی‌جنبه‌ای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی! پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید: - گفتم بازش کن وگرنه... . ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحه‌اش کم شد. بشری داشت از هوش می‌رفت؛ اما به چشمانش التماس می‌کرد روی هم نیفتند. صدای دیگری شنید: - اسلحه‌ت رو بنداز و بشین روی زمین! صدا را می‌شناخت؛ عباس بود. پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد. صابری با تکیه به نرده‌های پل، خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود. *** صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیک‌های سوخته بلند می‌شد، داشت خفه‌اش می‌کرد. آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمی‌فهمیدند؛ از همیشه جنون‌زده‌تر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانه‌شان کرده بود. ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند.به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می‌کشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بی‌کار بماند چند تکه‌اش کنند؛ درگیری را نه به صلاح می‌دید و نه رمقش را داشت. صدای هو کشیدن مردم در سرش می‌پیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینه‌اش سنگین شده بود و می‌سوخت. دهانش مزه خون می‌داد. دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده‌رو دوید. از پست سرش صدا می‌شنید که: - ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش! با این اوضاع نمی‌توانست ادامه بدهد؛ دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه‌اش می‌سوخت و خون با سرفه‌هایش بیرون می‌ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می‌کشید. صدای جمعیت را می‌شنید که پشت سرش می‌دویدند و ناسزا می‌گفتند. تندتر دوید. نمی‌توانست نفس بکشد. صدای حسین را از بی‌سیم می‌شنید اما صدا از گلویش خارج نمی‌شد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت. داشت ناامید می‌شد؛ نمی‌توانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم‌هایش بی‌رمق‌تر شد؛ گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می‌شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می‌خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگی‌اش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت‌های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه‌ای را کنار گوشش شنید: - برو زیر پل...بدو تا تیکه‌تیکه‌ت نکردن! دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: - اون‌ور! بسیجیه از اون‌ور رفت! ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای ناله‌اش در نیاید. ته‌مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی‌سیم گزارش موقعیت داد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━