🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_دوم
سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت
_میشه حرف بزنیم
جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد
_بله حتما
سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود
_بفرمایید گوش میدم
_ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم
چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است !
نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم.
_به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟
_تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون
_ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست
من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم
_ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی
روبه رویم ایستاد .
_تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره.
حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت
_مواظب حرفات باش سیمین خانم
_حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم
_اینجا چه خبره؟
با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.
ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم.
وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم
_دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره.
سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد
_شما بفرمایید چیز خاصی نبود
واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود.
_ببخشید استاد
چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم.
_میشه یه سوال از شما بپرسم؟
نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود
_بفرمایید
نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم
_من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟
از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد
_من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه
_مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟
_بوده
شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم
_من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون
نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم.
سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان
_روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید
سر جایم خشکم زد
_بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته
به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم!
_اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم
قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد.
پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید.
کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم
_روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند
با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم
_شما صاحب اختیارید
به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود.
پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم
زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید
_خبرش از خودت زودتر رسید
_خبر چی؟
یسنا بغلم کرد
_خبر خواستگاری پسرخاله جان
بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا ،یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید
_قربون خجالتت بشم من .
جان کندم تا پرسیدم
_از کجا فهمیدید
ادامه دارد.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨