eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وقتی چشمانم را باز کردم درون اتاقم بودم و سرمی به دستم بود. با یادآوری کیان و اتفاقی که ممکن بود برایش بیفتد دوباره چشمانم بارانی شد . تصویر نگاه آخرش ،تصویر خنده هایش از جلو چشمانم کنار نمی رفت . وحشت داشتم از خبرهایی که ممکن بود به گوشم برسد . برای یافتن گوشی ام چشم گرداندم و گوشی را کنار بالشم دیدم. سرم را از دستم بیرون کشیدم، گوشی را برداشتم و بعد از وصل کردن نت ،بلایی که داعشی ها بر سر مدافعان اسیر شده می آورند را سرچ کردم. اشک به چشمانم دوید وقتی سربریده مدافعی را در دستان آن مرد منحوس سیاه پوش دیدم. دروغ نیست اگر بگویم جان دادم با تصور سر بریده کیان در دستان آن مرد. مردم و زنده شدم وقتی تصاویر بیشتری را باز کردم و به چشم دیدم که چگونه وحشیانه قلب پدری را در برابر چشمان دخترش از سینه خارج کرده بودند . همچون دیوانه ها ویدئوها را باز کردم ،انگار قصد داشتم خودم را بیشتر شکنجه دهم . نفسم گرفت با دیدن فیلم جوانی که دست و پایش را به چند ماشین بسته بودند و انقدر در جهات متفاوت حرکت کردند که دست و پایش جدا شد. با دیدن آن جوان زجه زدم از بی رحمی آنها . در اتاق با شتاب باز شد و روهام به سمتم شتافت و من فرو رفتم درآغوش گرم برادرم. _چی شد عزیزم .چی شده خواهری؟ چه میگفتم به برادری که چشمانش پر از اشک شده بود برای خواهرش.چگونه به زبان می آوردم که اسیر چشمان مردی شده ام که حال ممکن است خودش اسیر نامردان شده باشد . چگونه میگفتم میترسم از رسیدن خبر شهادت عشقم ،رسیدن خبر بریده شدن سرش توسط داعشی ها! نمیتوانستم حرفی بزنم انگار کلمات را گم کرده بودم. بی تاب از بی قراری من سرم را محکمتر به سینه فشرد و من جان دادم برای برادرانه های تک برادرم! _الهی فدات شم من .خواهری بگو چته اخه؟دارم دق میکنم عزیزکم؟ با صدای ضربه ای که به در خورد ،سرم را به سمت در اتاقم چرخاندم . زهرا پریشان جلو در ایستاده بود تا نگاهم را متوجه خود دید گفت: _سلام. با چشمانی لبالب از اشک لب زدم _سلام _ببخشید اقای ادیب میتونم چند لحظه با روژان جان تنهایی صحبت کنم؟ روهام نگران بود ، از لرزش مردمک هایش که به چشم من دوخته بود کاملا مشخص بود . در دل قربان صدقه مهربانی هایش رفتم _نگرانم نباش داداشی. روهام از اتاق خارج شد و زهرا به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید _چطوری عزیزم؟این چه حالیه واسه خودت ساختی من جواب برادر عاشقم را چی بدم؟ با یاد کیان دوباره اشکم سرازیر شد . با صدایی که میلرزید آهسته نجوا کردم _ازش خبر داری؟ &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨