🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_یازدهم
اهمیت تلاوت قرآن نزد امام حسین
✍حضرت، برادرش، حضرت ابوالفضل علیهالسّلام را مامور کرد که سپاه دشمن که نزدیک غروب تاسوعا حمله ور شده، میخواستند کار را در همان ساعت یک سره کنند یک شب مهلت بگیرد تا به عبادت خداوند مشغول و سرگرم باشند و در همین باره فرمود:
☘فَهُوَ يَعْلَمُ أنِّى اُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ كِتَابِهِ، وَ كَثْرَةَ الدُّعَآءِ وَ الاسْتِغْفَارِ.
🔻چه آن که خداوند، خود میداند که من همواره دوست داشته و دارم که نماز بخوانم و تلاوت کتاب خدا و دعا و استغفار فراوان کنم.
🔸🔹از این عبارت، روشن میشود که #تلاوت_قرآن_کریم، محبوب امام حسین علیهالسّلام بوده، بدان عشق میورزیده است؛ چنان که در آن شب خطرناک، مهلت میطلبد تا با نماز و تلاوت قرآن کریم صبح کند.
🏴#سلام_برحسین
محمد:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_یازدهم
وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم
_سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه
رهام که از پله ها پایین میومد گفت:
_سلام بر خواهر یکی یدونه خودم .
_سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی
_یه جای خوب
_منم بیام؟
_نخیر اونجا جای بچه ها نیست
_خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه
در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم:
_مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام
_خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت
من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم:
_روهی جون منم ببر دیگه.
_روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست.
در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم:
_باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل
از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت:
_هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم.
یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم.
_اخ جووون منو با خودت میبری
_معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری
در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم:
_داداش دیووونه مهربوووون خودمی
رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
_روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم
_میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه
_فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش
با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم .
ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود.
به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست.
نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم.
دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود.
صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده.
بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود.
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
_این عالیه.
با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه .
موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم.
رهام با دیدن من سوتی زد و گفت:
_خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید
در حالی که حرصم گرفته بود گفتم:
_زشت خودتی و دوست دخترات.
_اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد.
همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم
نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم:
_من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟
_اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد.
در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم:
_چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره
_اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه
در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم:
_کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم
_نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم
ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت:
_وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم
در حالی که لبخند میزدم به او گفتم:
_واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی
_به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری
_اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری
در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت:
_مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله
_ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی...
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨