آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت252
#اسپاکو
اون تراس اتاق آقا كوچيكه، ساختمون بچه هاي آقا.
با اينكه از حرفهاش چيزي دستگيرم نشد اما سري تكون دادم.
دائي با چمدون وارد شد و با حسرت نگاهي به وسايل توي اتاق انداخت.
-چه خاطراتي اينجا داشتيم ... چقدر زود همه چي تموم شد!
زينت از اتاق بيرون رفت. سؤالي كه همه اش توي سرم رژه مي رفت رو پرسيدم.
-يكسال قبل از ازدواج مادرت فوت كرد. سال بدي بود. اول عموم، پدر پدرت؛ چند ماه بعد همدائي، مادرتون كجاست؟
مادرم! اينطوري شد كه خانواده ها كلاً از هم دور شدن.
دستي به صورتم كشيد.
-از بابت اينكه اينجائي خيالم خيلي راحته. اولش برات سخته اما پدر اونقدرها هم كه بداخلاق
نشون ميده، بداخلاق نيست. ميدونم زود به همه چي عادت مي كني.
سرم رو روي سينه ي دائي گذاشتم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗